محسن دوستی
محسن دوستی
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

ملک تاجر

مردي با زنش که بار دار بود راهي سفر شدند تا بلکه به سرزميني اباد برسند و بتوانند خود را از فقر و بيچارگي نجات دهند.هوا گرم و طاقت فرسا بود و زن تاب و تحمل اين همه گرما را نداشت به همين دليل از همسرش خواست تا لحظه اي درسايه اي بنشينند واستراحت کنند.ساعتي گذشت ناگهان متوجه صداي پاي اسباني شدند که از دور به گوش مي رسيد. انگار کارواني بود که هر لحظه به آنها نزديک و نزديک تر مي شد. در همين لحظه درد زايمان جان زن را فرا گرفت و از درد به خود مي پيچيد. تا اينکه بچه را همان جا به دنيا اورد. . زن و مرد چند دقيقه به بچه خيره شده بودند و ازين که صاحب اينچنين فرزند زيبايي با صورتي نوراني شده اند بسار مسرور و شگفت زده شدند. بعد اندکي بالاخره کاروان به انجا رسيد و همان جا ساکن شد تا استراحت کند..ملک تاجر رييس کاروان چشمش به زن و مردي افتاد که بچه اي داشتند. از وزيرش خواست تا برود و اطلاعاتي درباره ي ان زن و مرد تهيه کند وزير نيز اينچنين کرد .ملک تاجرچون انساني شياد و شيطان صفت بود به وزيرش دستور داد تا به محض اينکه ان دوحرکت کردند در مکاني خلوت برود فرزندشان را به چند دينار از آنها بگيرد و خون ان بچه را درشيشه شيشه کند و نزد او ببرد. وزير نيز نزد انان رفت تا فرمان ملک تاجر را اجرا کند.وزير به زن و مرد دادن فرزندشان در عوض چند دينار راپيشنهاد کرد ان دو ابتدا امتناع کردند و به فروختن فرزندشان راضي نبودن ولي چون به وضعيت بد زندگيشان فکر گردن و نمي خواستند فرزندشان نيز در اين شرايط بزرگ شود اين پيشنهاد را قبول کردند.وزير بچه را گرفت کمي از از انها دور شد نگاهي به چهره ي مظلوم بچه انداخت و نتوانست سرش را ببرد چشمش به پرنده اي افتاد که در گوشه اي دانه ميخورد تصميم گرفت او را به جاي بچه سرببرد و خونش را براي ملک تاجر ببرد بچه را همان جا رها کرد و خون پرنده را در شيشه اي کرده و نزد ملک تاجر برد .ملک تاجر از اين کارش خوشحال شد و به او پاداش داد .زن و مرد همان طور که از فروختن فرزندشان ناراحت بودند ناگهان چشمشان به بچه افتاد که دست و پاهايش را تکان مي داد و پرنده اي که سرش بريده شده بود هم کنارش انداخته شده بود. مرد و زن دوان دوان به سمتش رفتن و از ديدن دوباره ي فرزندشان بسيار شادمان شدند و خدا راشکر کردند که هم فرزندشان را به انها برگرداند و هم مقداري پول نصيبشان کرد چند سال گذشت و فرزند ان دو که نامش ابراهيم بود بزرگ شد. بر حسب اتفاق روزي ملک تاجر را ديد و نزد او رفت بر اساس انچه پدر مادش درباره ي ملک تاجر گفته بودند ابراهيم درباره ي صحت اين اتفاق از ملک پرسيد. ملک تاجر شگفت زده شد و از او پرسيد مگر وزير من تو را نکشت. ابراهيم تمام انچه شنيده بود را برايش تعريف کرد. ملک تاجر از ابراهيم خواست تا نامه اي را به خانواده اش برساند چون او پس از سفرهاي متوالي نتوانسته خانواده اش را ببيند. ابراهيم نيز قبول کرد و براي رساندن نامه به خانواده ي ملک تاجر اقدام کرد پس از چند روز متوالي ابراهيم به مقصد رسيد در زد زن ملک تاجر در را باز کرد ابراهيم نامه ي ملک تاجر را به او داد تا به فرزندانش بدهد.زن ملک تاجر نامه را خواند و فهميد که ملک تاجر از فرزندانش خواسته تا اين مرد نامه رسان را بکشند.براي اينکه جان ان مرد را نجات دهد نامه را پاره کرد و نامه اي ديگر به جاي ان نامه نوشت و به فرزندانشان داد .زن ملک تاجر از قول ملک تاجر به فرزندانش در ان نامه نوشت پسرانم از شما مي خواهم که خوارتان را همسر اين مرد گردانيد تا وقتي از سفر برمي گردم نوه ام را در اغوش بگيرم فرزندان نيز چون خيلي پدر را دوست داشتند از فرمانش سرپيچي نکردندو دختر ملک تاجر را به عنوان همسر ابراهيم پذيرفتند.بالاخره ملک تاجر از سفر برگشت و با ديدن اينچنين صحنه اي شگفت زده شد . زن ملک تاجر تمام قضيه را تعريف کرد و از او خواست که با اين قضيه کنار بياد ملک تاجر از کشتن ابراهيم دست برنداشت و کسي را ما مور کرد تا وقتي ابراهيم را مي فرستد تا چوب بياورد او را بکشند.ابراهيم در راه بود تا چوب جمع اوري کند که پسر کوچک ملک تاجر او را ديد و به او گفت کجا مي روي اراهيم گفت پدرتان از من خواست تا چوب جمع اوري کنم پسر ملک تاجر به او گفت که ما رسم نداريم که داماد که مهمانمان است زحمتي بگشد و گفت که خودم ايتن کار را انجام مي دهم. وقتي پسر ملک تاجر مشغول جمع کردن چوب بود فردي که مامور شده بود امد و پسر ملک تاجر را کشت ملک تاجر که ازين واقعه خشمگين شده بود دوباره او را فرستاد به همين صورت پسر ديگر ملک تاجر مانع رفتن ابراهيم به انجا شد و او نيز به دست مردي که مامور کشتن ابراهيم بود کشته شد . به همين ترتيب تمام پسران ملک تاجر کشته شدند.ايطور شد که پس از مرگ ملک تاجر تمام مال و اموالش به ابراهيم و همسرش رسيد

نويسنده: محسن دوستی (براساس داستانی که گذشتگان نقل کرده اند )

روستای نیگداستان کهندژ زیرزمینی روستای نیگدژ زیرزمینی نیگ
امیدوار باش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید