ویرگول
ورودثبت نام
gilbert blythe
gilbert blythe
gilbert blythe
gilbert blythe
خواندن ۲ دقیقه·۲۴ روز پیش

همونجایی که خونه است.

انگار که دیگه قهرمانی نیست.

منی که همیشه رک و راست بودن درمورد احساساتم حکم ابرقدرتمو داشت ، مثل یه ترومای پس از حادثه همشو از دست دادم. دیگه دلم نمیخواد به کسی درمورد احساساتم یا درگیری های ذهنیم چیزی بگم.

و این روزا سرم بازار مس گراست.

بعضی وقتا میگم شاید من دارم به خودم سخت میگیرم ، ولی همه وجودم شده ترس . نمیدونم از چی میترسم ولی وقتی میخوام درمورد احساساتم صحبت کنم ، انگاری ترس پررنگ تر از همه اول جلو میاد و مثل یه مه بزرگ نمیزاره بقیه شنیده بشن.

حتی نمیدونم ترس از چی ؟ فقط میدونم وقتی حتی تصور میکنم که دارم از چیزی که توی مغزمه با کسی حرف میزنم ، تپش قلب و سردرد میگیرم و نفسام بزور بالا میان .

شاید اگه خیلی حرفارو راحت بزنم انقدر آدما فکر نکنن دارم از خودم میرونمشون و صرفا درونم جنگ جهانی برپا شده.

این شبا اصلا نمیتونم بخوابم و وقتی میخوابم همش درحال فرار کردنم از یه چیزی که قراره منو بکشه و هی از خواب میپرم و دیگه دلم نمیخواد بخوابم .

و امان ازین سردردای وحشتناکی که این روزا میان سراغم.

حتی دیگه اون سمت خنک تر بالشتم باعث خواب قشنگ مجدد شبای پائیزی نمیشه.

توی زندگی واقعی هم دارم از یه سری چیزا فرار میکنم . از یه سری خاطرات بچگی که منو رسوندن به اینکه چرا من هیچ علاقه و آرزویی توی زندگی ندارم؟

هیچوقت هیچی رو از ته دلم نخواستم. هیچ آینده ای نبود که دلم بخواد تجربش کنم .

هیچ زندگی ای حتی توی ذهنم نیست که بخوام بسازمش.

حتی خودمو نمیشناسم ،صرفا میدونم علایقم چیان و چه حسی به مسائل مختلف دارم.

ولی من واقعا کی ام؟

بعضی وقتا فکر میکنم کل زندگیم یه خوابه و زندگی دیگم داره یه جای دیگه اتفاق میوفته و یا توی دنیای هزاران امکان ، من صرفا یه امکان اشتباهم که باید تجربه بشه .

همین الان که دارم راجعبش صحبت میکنم انتظار دارم یکهو از خواب بیدار شم و ببینم همه زندگیمو خواب دیدم و خود واقعیم …

حس واقعی بودن میده.

نمیدونم چجوری توصیفش کنم ، ولی از بچگی یک سری تصاویر توی سرمه که برای زندگی الانم نیستن.

ترکیبی از یک سری نورها و رنگ ها و حس ها.

که بهترین کلمه برای توصیفش خونه است.

حس خونه بودن میده . مثل نصفه شبی که همه جا ساکته و داره برف میباره و از نور زرد رنگ وسط باغ روبروی خونمون میشه ذره های برف رو دید.

وقتی میخوام نظرمو درمورد یک فیلم بدم همیشه درمورد رنگاش صحبت میکنم چون بعضی فیلما حس همون مکان اشنارو میدن بهم.

شاید یه خاطره خیلی قدیمیه که نمیتونم به یاد بیارمش.

زندگی الانم کاملا درست جلو میره همه چی خوبه همه چی سرجاشه ولی یه جای کار میلنگه

اینکه من خونه نیستم .

پ.ن : با خودم کلنجار رفتم که متنو ادیت کنم و بهترشو بنویسم ولی این منم درلحظه و همین کافیه.

جنگ جهانی
۴
۲
gilbert blythe
gilbert blythe
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید