ماه صفر بود هنوز پرچم های مشکی وسبزرنگ درمحله وخیابان ها به رهگذران چشمک می زدند.
اهالی محله شهیدصفرزاده ،آماده مراسم اربعین حسینی می شدند،خیرات واحسان های شبانه درمسجدمحله،هرشب برگزارمی شد.
دسته های عزاداری محله شهیدصفرزاده زبانزدخاص وعام بودبنرها وحجله های عزاداری حسینی همه جا دیده می شد.
راضیه خانم تازه پا به هفتادسالگی گذاشته بود،موقع سرفه کردن شلوارش را خیس می کرد.
بسیار ناراحت می شد،به کسی هم نمی گفت چون خجالت می کشید یکی بگوید:" راضیه هم بچه شده!"
دو تا شلوار می پوشید تا به قول خودش آبرویش نرود، خواروذلیل نشود.
روزاربعین حسینی،خانه حاج خانم اکبری دعوت بود،مراسم هرسال برگزارمی شد وخانه حاج خانم پرمهمان
می شد.
راضیه خانم با حاج خانم اکبری خیلی اخت بود،یک روح دردوجسم بودند،هرسال در مراسم عزاداری اربعین کنار او می نشست.
یک هفته به مراسم مانده بود،راضیه خانم یک دامن خوشگل جنس اعلا داشت که برادرش ازمکّه برایش آورده بوددامن.مشکی با گل های ابریشمی ریز،هر بار که می شست مثل روزاولش نو دیده می شد.خیلی هم به او می آمد.
راضیه خانم با خودش فکرکرد :خدایا!چکارکنم؟مسال چی بپوشم؟ دوتا شلوار هم بپوشم گرمم می شود،ناجوردیده می شود.
راضیه خانم زن درونگرا وتوداری بود،خجالت می کشیدموضوع را با کسی در میان بگذارد،با خودش فکرمی کرد که تقصیرخودش است که آب وچایی می خورد.
دیشب قبل از خواب چایی هم نخورده بودامّا نزدیکای صبح دید رختخوابش خیس شده،بسیار غصه دارشد ودو دستی به سرش زد وگفت:"راضیه! بچه شدی!"
راضیه خانم،زن تمیزومرتّبی بود،تحمّل این کثافت کاری ها را نداشت.مدام خدا خدا می کرد وبیشتر درخودش فرو می رفت.
راضیه خانم با خودش فکرکرد؛ بهکلی قیدمراسم حاج خانم را بزند وبگویدسرما خورده،اما یک سال تا اربعین بعد چطور سرکند، شیفتة امام حسین بود،عشق اوفقط عشق حسین بودوبس.اشک درچشمانش حلقه زد.یادروزهای جوانی اش افتادکه درمراسم اربعین تمام چایی ها را خودش به عزادران می داد؛سینی سینی چای و...آهی کشیدوگفت:"آی جوانی،کجایی؟"
یهو جرقه ای به سرش زد.عروس برادرش در مرکز بهداشت کار می کردوچند هفته ای می شد که صاحب یک پسرکاکل زری شده بود،عروس برادرش خوش اخلاق بود و به راحتی می توانستی با اوحرف بزنی.
راضیه خانم تصمیم گرفت به بهانةدیدن نوزادتازه قدم گذاشته ، به خانة برادرش برود ودریک موقعیت مناسب راه چاره را از عروس خانم بپرسد.
راضیه خانم به طرف گل فروشی رفت چندشاخه گل مریم و رزگرفت واز قنادی محله شیرینی هم گرفت.
سوارتاکسی شد.ازاین که دو تا شلوار پوشیده بودفکرش آسوده بود با خودش گفت آنجا هم چایی نمی خورم.
زنگ در را به صدا درآورد،دربازشد به استقبالش آمدند. صدای عمه خانم عمه خانم همه جارا پرکرده بود. زن برادرش گفت:"آفتاب از کدام طرف درآمده که عمه خانم به ما افتخاردادند؟ صدای ماچ وبوسه فضا را پرکرده بود.
بعداز پذیرایی گرم،برادرش گفت :"الّآ وبلا که باید برای ناهاربمانی.
عروس برادرش هم با لبخند ملیحی به نوزاد شیر می داد.عمّه خانم دریک فرصت مناسب پیش عروس خانم خودش را جا داد. اتاق خیلی شلوغ بودیکی می رفت ویکی می آمد،همه از خوبی هاوکمالات عمه خانم ذکرخیرمی کردند.
دریک فرصت مناسب که همه به فکر برپا کردن سور وسات ناهار بودند،عمه خانم جریان را یواشکی به عروس خانم گفت.
عروس خانم گفت: عمه جان نگران نباشید.این عادی است وراه چاره دارد و آن هم استفاده از پوشاک"ایزی لایف"است.
دردل راضیه خانم نوری درخشیدن گرفته بود ،همه جا وهمه کس را زیبا می دید.شکرگویان به طرف داروخانه رفت.