فرار دختران نوجوان از خانه و عاقبت دوستی با رفیق ناباب
موضوعی ست که اقای حمیدرضا شاه آبادی اون رو در قالب داستان در کتاب «وقتی مژی گم شد» به اون اشاره کرده
یک قضیه ی تکراری، اما هنوز مهم و بحرانی
_____________________________________________________________________________________________
مژده ۱۶ ساله و مژگان ۱۷ ساله است. مژده و مژگان دخترخاله هستند و هردوی آن ها را در خانواده مژی صدا می زنند. یک روز این دو خانواده تصمیم به سفر می گیرند و به ویلای آقا ناصر که پدر مژگان است می روند. شب هنگام ناصر که یادش رفته قرص های خود را بیاورد مژگان را مقصر می داند و او را سرزنش می کند فردای آن روز مژگان گم می شود. همه خانواده با نگرانی به جست و جوی مژگان می پردازند که بعد از ساعت ها متوجه می شوند که مژی (مژگان) تمام مدت در کمد پنهان شده است
خانواده که هنوز طعم خوشحالی پیدا شدن مژگان رو نچشیده اند با خبر گم شدن مژده روبرو میشوند
پس از جست و جو و پیگیری های زیاد متوجه میشوند که مژده توسط یکی از دوستانش به نام زهره به بهانه بردن او به پیش مژگان دزدیده شده و به خانه ای امن برده شده است.مجرمان پس از رو به رو شدن با پلیس و فرار به دلیل سرعت زیاد تصادف میکنند تمام دختران درون ماشین کشته شده و مژده قطع نخاع میشود
هر بخش از داستان را یکی از اعضای خانواده روایت میکند که تلاش میکنند دلیل وقوع این حادثه را ریشه یابی کند.
وقتی صحبت از دختران فراری به میان می آید، معمولا به دخترانی فکر می کنیم که در خانواده های از هم پاشیده با والدینی معتاد یا بسیار بد رفتار بزرگ شده اند، اما شاید این تصور خیلی هم درست نیست گاهی کمی خشونت یا بی مهری هم می تواند دختران را در سن بلوغ به فکر کارهای خطرناکی بیندازد.
پدر ومادر ها معمولا فکر می کنند باهوش ترین وبا استعدادترین کودکان دنیا بچه های آن ها هستند و به همین دلیل هم انتظار بهترین نمره و نتیجه ها را از فرزندان شان دارند. مشکل از جایی شروع می شود که با توانایی های واقعی و حتی ضعف های بچه های شان روبرو می شوند.
«وقتی مژی گم شد» هشدار خوبی است برای یادآوری چنین موقعیت هایی؛ هم برای دختران نوجوان، که بدانند بیرون از خانه کسی دروازه های بهشت را برای شان باز نکرده، و هم برای پدران و مادران، که بدانند حتی کمی بی توجهی نسبت به فرزندان شان، می توان چه تاثیری بر آن ها داشته باشد
«وقتی مژی گم شد» به ما کمک می کند که چشم های مان را به موقع باز کنیم؛ وقتی که شاید هنوز خیلی دیر نشده باشد.