و آه،
و آه،
که من،
که او،
می نگرد،به آن بادی که دارد می رود.
آن بادی که به وقت رفتن،
به وقت،سبز های جنگل های،دستان سفید او،
برگهای دستانش را از وجود من شکافت،
برگهای دستانش را ، از چشمان من دزدید.
نگذاشت که من،
من، به دستانش بنگرم،بنگرم دستانش را،
ببویم آن عطر سرز جنگل هایش را،
نگذاشت که من،
من،
اشکهایم را بر روی شاخه های شکننده اش،
اشکهایم را،
اشکهایم را،
با اشک هایم،
آن درخت شکننده را آبیاری کنم.
حال نمی دانم،با اشکهایی که باد برایم آورد،ابر چه کیس شوم.
دیروز به دنبال باد دویدم، فریاد
فریاد
فریاد
خورشید را ترساندم، فریاد
فریاد
ماه را ترساندم، فریاد
فریادم از جنونم ترسید،
فریادم،از خودش به گوشه ای پناه برد.
فریاد گریان را از گوشه اش کشیدم بیرون،
زدمش در صورت باد،
زدمش برگهایم را پس بده
زدمش برگهایم کو؟
زدمش برگهایم را کجا بردی؟
باد،
التماس برگهای خزان را بر سرم گریه کرد.
آخر ای باد!
چگونه دلت آمد بی سروم جیق برگهای نارنجی را زیر پاهایم درآوری؟
باد و فریاد رو زدم،
فریاد اشک ریخت،
باد برگ ریخت،
باد زیر فریاد له شد، نرم از زیر در رفت بیرون.
فریاد ساکت شد، رفت گوشه ی اتاق خودش را گم کرد.
بعد از آن روز،
هرچه بودم،
هرجه می خواستم باشم،
لای کاغذ پاره ها گم شد.
بعد از آن روز،
شاعری آمد،
مرا بالای تپه ای نشاند،
سروی را نشانم داد،
سرو را نگریستم،
بعد از آن دیگر، هرچه هستم را هم لای کاغذ پاره ها گم کردم.