ویرگول
ورودثبت نام
Nill*****
Nill*****سیزده ساله ای دیوانه ام ,که چهار سال است که در دنیای دروغین این کاغذ ها زندگی میکنه. در این چهار سال خوب یاد گرفتم چگونه زیبا دروغ بگویم,دروغ هایی که زیادی واقعین.آنجا حال عجیبیست و جهانی بهتر:)
Nill*****
Nill*****
خواندن ۴ دقیقه·۸ ماه پیش

تنگنا های نا کجا به بزرگراه می رسند

بن بست


«برای بچه ای که در رحم زنت زار می زند نکن.

برای عروسک کوچکی که اگر بکنی،تا آخر عمر چپ چپ نگاهت می کند نکن.

برای اشک های همون عروسک زهبار در رفته،حالا دیگر کسی نیست مو هایش را شانه کند،نکن.

این پولا خوردن نداره.دخترته؛فکر کن پسرته،نکن.

به خدایی که آهش سرت می مونه،اون جنین به دنیا نمیاد.وجدان پدریت به درد بیاد،نکن.

اون بچه،چون می دونه تو با خواهرش په کردی،از این که به دنیا اومده،بیشتر از هر بچه ی دیگری ضجه می زنه.

این پولها خوردن نداره حسن.

نکن حسن.

نکن. »

صدای هق هق اش به گوش های حسن چنگ می زند.صدای هق هق ناخن های خونی اش را از روی گوش های حسن بر می دارد و در نتفه خفه می شود.تلفن،بی جان برای خودش بوق می نوازد.تلفن میان انگشت های تاول زده ی کارگری اش سنگین می شود.تکیه اش را از روی دیوار بر می دارد و سرگردان میان دود ماشین ها با دمپایی های آبی آفتاب خورده اش تلپ تلپ می کند.ذهنش را از میان دود ماشین ها پیدا می کند و وادارش می کند به دخترش فکر کند.

به آن حلقه های مو های سیاه،به آن سوال ها.به آن سوال هایی که نرم بر روی زبانش شیرین می شدند و سر می خوردند.

چراغ قرمز ماشین های ردیف شده در تنگنا های نا کجا از میان دود پیداست.

به آن سوالهایی که جوابها،؛از آنها می گریختند.

«بابا؟چرا مامان گریه می کنه؟

بابا؟چند وقته خونه مادر بزرگم نرفتیم دلم تنگ شده.

بابا؟چرا برای نینی توی دل مامان اسباب بازی نمی خریم؟

شام چی داریم بابا؟»

طلبکارها در ذهنش فریاد می کشند.در ذهنش از آلونک سرایداری پرت شدند بیرون.در ذهنش به روی خودش نمی آورد زنش دارد بغضش را قورت می دهد.در ذهنش تاریخ چک ها در هم گره می خورند.در ذهنش در یخچال خالی خودش را گم می کند.

«بابا؟ بابا؟ چرا جواب نمیدی بابا؟ »

فشار انگشت کوچکی را بر روی بازو اش احساس می کند.سرش را بر می گرداند.چشم های منتطر دخترش در چشمهایش خشک می شود.به رو به رو نگاه می کند.سکوت،در صدای دختر قوطه ور می شود.حسن دست در جیب های پاره اش می کند و تلفن را در می آورد.انگشتانش بر روی صفحه می لرزد.

می نویسد: «به دیه اش نیاز داریم.»

از جواب فرار می کند و تلفن را دوباره در جیبش جای می دهد.دختر سرش را پایین می اندازد.مغازه ها از کنارشان عبور می کنند.صدای تلپ تلپ دمپایی در صدای بازاری ها گم می شود.به مقنعه و کوله پاره و سیاه شده دخترش نگاه می کند.صاحب کار تصویر را محو می کند.دختر دست هایش را در جیب هایش می برد.خریدار ها با تنه رد می شوند.تنگنا های ناکجا،به بزرگراه می رسند.چشم های دختر با دیدن ماشین های بزرگتر برق می زند.

آرام می گوید: «بابا؟ تا حالا اینجا نیومده بودیم. مگه نمی ریم خونه؟نکنه میخوایم از اون جامدادی ها بگیریم؟»

ورجه وورجه هایش مرد را به تلو تلو می اندازد.از ماشین هایی که در افق گم می شوند فقط دودشان می ماند.

صدای حسن می لرزد: «آره،میخوایم بریم خرید.حالا بدو برو اونور منم الان میام.»

دخترک پرواز می کند.دخترک نباید خوشحال می شد.کفش های زهبار در رفته اش می دود در دل بزرگراه.قلب حسن دارد انجه انجه می شود.قلب حسن میخواهد بدود.ماشین ها هنوز ماشین اند.دختر نصف راه آرزویش را پرواز کرده.ماشین ها می خواهد به افق برود.

در مردمک های بابا،مقنعه دختر دور گردنش می افتد و مو های بافته شیاهش بالا و پایین می پرند.

در مردمک های بابا،دختر و ماشین در یک نقطه،تقاطع جدیدی می سازند.

در مردمک های بابا،لحظه ی دخترک در تکرار است.

در رویا هایش رها در باد است.

او مامای چشم ها به وقت تولد اشک های افقی در این بردار است.

همه ی او در تلاش برای پرواز است.

پرواز برای نجات ذهن بیگانه اش به اشکال هندسی در این بردار افقی.

در این بردار افقی، بر روی کاغذ خون به سمت بالا پرواز می کند.

در این بردار افقی، حسن هر چقدر بدود نمی رسد.

در این بردار افقی،تنها خون از روی کاغذ کنده می شود و پرواز می کند.

در این بردار افقی دیه برای حسن می دود.

در این بردار افقی اشکال نا فرم نامرعی نمی گذارند حسن برود سر مچاله شده دخترش را در آغوش بگیرد.

در این بردار افقی مداد رنگی های قرمز از دل جامدادی بیرون ریختند و بر روی آسفالت غلتیدند.

در این بردار افقی از ضجه های داغدار مادر پول خرید شیر خشک می سازند.

و بالا تر از این بردار افقی،در نا کجایی بزرگ،دخترک در چشم های پدرش که انگار به اشتباه،میان مداد رنگی های قرمزغلتان به دنبال او می گردد،به دنبال جواب سوال جدیدی می گردد.به دنبال چرایی ماشین هایی که دیگر نمی گردند.به دنبال چرایی نقطه هایی که از توی ماشین ها به بیرون می ریزند و وحشتشان که از آنجا پیداست.به دنبال فریاد های مامان که دور زمین و زمان می گردند.به دنبال مرده شور که بلد نیست چطور دور حلقه های خیس مو های سیاهش که حالا خیلی دورند بگردد.


۸
۱
Nill*****
Nill*****
سیزده ساله ای دیوانه ام ,که چهار سال است که در دنیای دروغین این کاغذ ها زندگی میکنه. در این چهار سال خوب یاد گرفتم چگونه زیبا دروغ بگویم,دروغ هایی که زیادی واقعین.آنجا حال عجیبیست و جهانی بهتر:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید