ویرگول
ورودثبت نام
Nill*****
Nill*****سیزده ساله ای دیوانه ام ,که چهار سال است که در دنیای دروغین این کاغذ ها زندگی میکنه. در این چهار سال خوب یاد گرفتم چگونه زیبا دروغ بگویم,دروغ هایی که زیادی واقعین.آنجا حال عجیبیست و جهانی بهتر:)
Nill*****
Nill*****
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

مگر سیاوش آدم خوبی نبود؟

گاهی فکر می کنم،آیا واقعا زندگی سیاوش این بود که هر روز بلند شود وو معصومانه به عکس های قدیمی روی دیوار نگاه کند و سیگار بکشد؟دستانش بلرزد و سیگار را بالا و بالا،به سمت ریش های زرد شده اش سیگار را در هوا  بلرزاند و این نخ خسته را هر بار عمیق تر و عمیق تر فرو ببرد؟و عکس های سالخورده روی دیوار را در دود نا امید سیگار محو کند؟نمی دانم که الان که چشم ها نیمه بسته اش ره به زمین دوخته و و کم کم با دست بی سیگارش روی آنها را می پوشاند برای چی آه می کشد؟معمولا کسی که اه می کشد سیگار هم می کشد؟اگر نه ، چرا او؟به پاکت خالی ای که تویش قل می خورم نگاه می کنم.یک بار یکی از نخ های نیم سوخته برایم تعریف کرد: ((اولین سیگار را آنروز سوزاند که دل آسمان هری ریخت و بچه اش افتاد و روی سرمان خراب شد.خودم دیدم که چطور مو های خیسش را مشت مشت از روی سرش می کند و زمین که انگار تحمل بار آن مو های بلند سیاه مشت مشت کنده شده را نداشت،آنهارا با باد دور می کرد.مو ها زا جنون هنوز در باد تقلا می کردند و دست و پا می زدند و بر روی سر باد پریشان می شدند.خودم دیدم که سیاوش وقتی دید باران دارد خون روی سر کچل زنش را قطره قطره می شوید و به نا کجا می برد،مرا لرزان از جیبش در آورد و فندک را زد و لرزان کشید.و آنووقت که باران هم جرات نمی کرد مرا خاموش کند،زوبین روی نوک پاهای کودکانه اش نزدیک شد و معصومانه نگاهش کرد.و من هرچقدر التماسش کردم،کله ام را در خاک گلدان فرو کرد و نفهمیدم بهدش چه شد.آنروز هنوز هفت نخ مانده بود.))سیاوش پاکت را تکان می دهد و مرا به در و دیوار م یکوباند.از در بسته پاکت نوری نمی آید و من نمی توانم ببینم که چقدر تنهام.صدای در می آید و قدم سنگینی حرکت می کند و نزدیک می شود.سیاوش ارام در پاکت را باز می کند.ترس از چشمان خسته اش تکه می کند.مرا بلند می کند و از توی پاکت می کشد بیرون.انگشت ای لرزان و چزوکیده اش به بدنم فشار می آورد.قدم سنگین دوباره حرکت می کند و سیاوش نگاهش نمی کند.به دنبال صدا می گردم و ژوبین را می بینم که دیگر آنطور که آن سیگار نیم سوخته باریم گفته بود معصومانه نگاه نمی کند.هنوز در دستان سیاوش در هوا می لرزم.راه فراری نیست.سیاوش با ان یکی دستش که من در آن نیستم فندک فلزی سنگینش را بر می دارد و تف، قدم حرکت می کند،تق قدم حرکت می کند.تق،حاله ای از نور ایجاد می شود و بعد نا پیدی می شود.حاله را به من نزدیک می کند،نزدیک تر ،نزدیک تر.نمی دانم باید ردر داشته باشد یا نه.حاله ی نور از هر طرف بخوانی دردر می کند.از لای دود های در دست های ژوبین که می لرزند اسلحه می بینم.مکر قرار نبود فقط من در دستان سیاوش بلرزم؟بعید می دانم دست های او به خاطر زمان بلرزند.حاله ی نور دارد بالا تر می آید چرا سیاوش مرا میان لب هایش نمی گذارد؟هوی سیاوش منتظر چی هستی؟الان تمام می شود ها؟هم من هم تو.اصلا چرا ژوبین اسلحه دارد؟مگر سیاوش آدم خوبی نیود؟حاله نور دارد یکی از چشم هایم را می سوزاند.هوی سیاوش!عجله کن چرا تکون نمی خوری؟ژوبین آرام چیزی را زمزمه می کند.حاله از گوش هایم رد شد.سیاوش می گگوید تکرار کن.نمی شنوم صدایش را.بوی تنم در هوا بلند شده.چرا نمی کشد این سیاوش لعنتی؟دیگر چیزی هم نمی بینم.نه حاله نوری،نه سیاوشی،نه... سیاوش مرا پایین می آورد،هنوز می لرزم.بیشتر لای انگشت هایش فشارم می دهد.بشتر بیشتر بیشتر .از بین بوی دود حودم ب.ی خون پیدا می کنم .مگر سیاوشآدم خوبی نبود؟گرما بالا تر می آید سیاوش رهایم می کند.گرما بالا تر می آید.بالا تر بالا تر.مگر سیادش آدم خوبی نبود؟

۶
۱
Nill*****
Nill*****
سیزده ساله ای دیوانه ام ,که چهار سال است که در دنیای دروغین این کاغذ ها زندگی میکنه. در این چهار سال خوب یاد گرفتم چگونه زیبا دروغ بگویم,دروغ هایی که زیادی واقعین.آنجا حال عجیبیست و جهانی بهتر:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید