

کوروش بزرگ گفت:
«ای بندر کوچکِ من...
ای فرزند جنوب...
زمانی که من جهان را با منش و عدالت برافروختم، دریا در برابر شکوه تو سر فرود آورد.
امروز تو را میبینم، زخمی و دودزده...
و قلبم، سنگینتر از هزار سال تبعید میشود.
اما یادت باشد، تو خون مرا در رگ داری.
تو را آفریدیم برای سربلندی، نه تسلیم.»
داریوش بزرگ گفت:
«ای بندر آزاد،
روزی که جادهها را به سوی دریاها کشیدم،
روزی که خاک و آب را با زرینترین پیوندها به هم گره زدم،
تو را دیدم که در افقها طلوع میکنی.
اکنون که سوگ در چشمانت خانه کرده،
بدان که تو میراث ایستادگی منی.
از دل خاکستر، دوباره شکوفا شو.
ای سرزمین تابآور موجها.»
کاساندان، همسر کوروش، گفت:
«ای پارهی جانم...
ای بندر دلیر...
ما زنان، در دل تاریکی، فانوس به دست گرفتیم.
ما نگهبانان خانه بودیم، در روزگار توفان.
تو نیز، از زنان من، از دلیری مادرانم زاده شدهای.
گریه کن، اما زانو نزن.
بگذار اشک، بذر امیدی تازه در دلت بکارد.»
آزرمیدخت، دختر یزدگرد، گفت:
«بندر جانم...
ما از خون زنانی هستیم که با شمشیر و اشک، تاریخ را نگه داشتند.
دریا تو را دیده.
کوهها صدایت را شنیدهاند.
امروز، هر قطرهی اشکت، در ریشهی درختان تاریخ جاری میشود.
قد بکش.
که تو، فرزند سرفراز ما هستی.»
آریو برزن گفت:
«ای بندری که در میان طوفانها قد کشیدی،
ای فرزندی که از مقاومت و ایستادگی جان گرفتی...
من که با سپاهی اندک، در برابر تازیان ایستادم،
امروز با توام،
تا تو در برابر اندوه تسلیم نشوی.
نام تو، بر تارک تاریخ خواهد درخشید.»
یوتاب، خواهر آریوبرزن، گفت:
«ای بندر زخمی من،
از اشک نترس.
از آتش نترس.
ما زنانی بودیم که شمشیر در دست گرفتیم،
آتش در دل کاشتیم،
و راه را با خون خود روشن کردیم.
تو نیز، راهت را از دل دود و خاکستر پیدا خواهی کرد.»
و تاریخ نجوا کرد:
«ای بندرعباس...
دستهای هزاران قهرمان، امروز بر شانههای خستهی توست.
گریه کن، اما برخیز.
بسوز، اما دوباره بدرخش.
چرا که تو، نه فرزند دیروز،
که امید فردایی.»
و اینک...
در گوشهی این خاکِ سوخته،
نامهایی بیصدا افتادهاند.
کسانی که روزی با خندهی کودکانهشان،
کوچههای بندر را روشن میکردند،
کسانی که دستهایشان بوی زندگی میداد.
امروز، بر این خاکِ داغ،
صدای گریهی مادران،
و فریاد بیکسی پدران،
در باد پیچیده است.
بندرعباس،
فرزندانش را از دست داده.
کودکانی که فرصت بزرگ شدن نیافتند.
زنانی که قصههایشان ناتمام ماند.
مردانی که هنوز دستهایشان آمادهی ساختن بود.
و ما...
ما هرگز این نامها را فراموش نخواهیم کرد.
هرگز چشمانی را که برای همیشه بسته شد،
هرگز دستانی را که دیگر گرمایی نخواهند یافت.
بر لبان موجها،
بر شانههای باد،
و در طنین آفتاب جنوب،
نام این عزیزان جاودانه خواهد ماند.
ای آنان که رفتید،
بدانید که بندر، هر طلوع،
با یاد شما چشم باز میکند.
با بغض شما قد میکشد.
و با داغ شما، سربلند میماند.
شما خاموش نشدید.
شما در دل بندر، ابدی شدید.
بندرعباس،
فرزندان دلیرش را به آسمان سپرده.
و این زمینِ داغ، این دریا، این موجهای سوگوار،
گواه اندوهی شدهاند که تاریخ، هرگز فراموش نخواهد کرد.
ای شما که رفتید...
بدانید که نامتان بر سنگفرش این شهر خواهد ماند،
بر نفسهای هر صبح، بر بغض هر غروب.
شما خاموش نشدید؛
شما شعله شدید در دل ما.
و من،
به نام تمام کسانی که هنوز دل در گرو این خاک دارند،
قول میدهم:
زنده بمانیم برای شما،
بسازیم برای شما،
و یاد شما را به آینده برسانیم،
تا هیچکس از خاطر نبرد که اینجا چه گذشت.
امروز،
نه تنها بندرعباس،
بلکه تمام ایرانمان،
دستی برای یاری میطلبد.
آیا کسی هست؟؟!🖤