
هر داستان زیبایی که در دل شبها نجوا میشود، روزگاری تنها یک خاطره بود. خاطرهای از عشق، امید، شجاعت یا مهربانی، که با گذر زمان رنگ جادو گرفت، درخشان شد، و به افسانهای بدل گشت که در دلها میدرخشد.
پری مهربانی که آرزوها را برآورده میکند؟
روزی، دختری بود که در روستایی دورافتاده زندگی میکرد. او چیزی نداشت جز یک دل پر از مهربانی. هر روز، با لبخند از خواب بیدار میشد و به دیگران کمک میکرد، حتی اگر خودش گرسنه بود. مردم روستا دوستش داشتند، اما وقتی از دنیا رفت، غمی سنگین بر دلها نشست. سالها بعد، هرگاه که کودکی نیازمند بود، مادران قصهی دختری را میگفتند که در تاریکی شب میآید، دست روی قلبهای کوچکشان میگذارد، و آرزوهایشان را به زمزمهای در باد میسپارد. و اینگونه، پری آرزوها متولد شد.
اسب بالدار که در آسمان میتازد؟
روزی، پسری بود که در اسطبل پدرش کار میکرد. او عاشق اسبها بود و همیشه آرزو میکرد کاش میتوانست یکی از آنها را به پرواز درآورد. هر شب، به ستارگان نگاه میکرد و رویاهایش را به آسمان میسپرد. وقتی روزی در طوفانی سهمگین، جان اسبی را نجات داد، مردم گفتند که آن اسب هرگز عادی نبود. شبها، صدای سُمهایش را میشنیدند که در باد گم میشد، گویی از میان ابرها میگذشت. و اینگونه، افسانهی اسب بالدار شکل گرفت.
درختی که حرف میزند؟
در روستایی کهن، مردی پیر بود که زیر سایهی درختی سالخورده مینشست و قصه میگفت. او هر روز به درخت تکیه میداد، رازهایش را با آن در میان میگذاشت و در سکوت، به زمزمهی برگهایش گوش میداد. یک روز، او دیگر نیامد. اما وقتی باد میوزید، برگهای درخت به نجوا میافتادند، گویی که هنوز قصهای را بازگو میکنند. و کمکم، مردم باور کردند که درخت، خاطرات پیرمرد را زنده نگه داشته است. و اینگونه، درخت سخنگو به دنیا آمد.
هر افسانهای، روزی خاطرهای بود. خاطرهای که در قلبها زنده ماند، در گوشها تکرار شد، و آنقدر با عشق گفته شد که درخشش جادو بر آن نشست. شاید، اگر به خوبی گوش دهی، هنوز هم صدای آنها را در زمزمهی باد، در چرخش برگها، و در درخشش ستارگان بشنوی........💚🌱