
ما فقط فکر میکنیم وقت داریم.
فکر میکنیم همیشه فرصت هست.
برای گفتنِ "دوستت دارم"،
برای زنگ زدن،
برای نوشتن یک پیام ساده: "دلم برات تنگ شده."
برای دیدنِ کسی که خیلی وقت پیش قول دیدنش را داده بودیم.
فکر میکنیم فردا حتماً میرسد.
که همیشه یک روزِ دیگر هست
تا اشتباهاتمان را جبران کنیم،
آشتی کنیم،
یا لااقل برای آخرین بار نگاهشان کنیم.
اما زندگی
به طرز بیرحمانهای
منتظر ما نمیماند.
یک روز از خواب بیدار میشوی
و میبینی دیگر "آن آدم" نیست،
نه چون رفته،
بلکه چون "دیر شده".
آدمها تمام نمیشوند،
اما فرصتِ گفتوگو با آن نسخه از آنها
که آن روزها کنارت بودند،
شاید فقط همان یکبار بود.
ما فقط فکر میکنیم وقت داریم.
برای خودمان هم همینطور.
فکر میکنیم جوان میمانیم،
فکر میکنیم روزی بالاخره زندگی را "شروع" خواهیم کرد،
اما نمیفهمیم که زندگی
همین لحظه است،
همین دلتنگی،
همین لبخند نصفه،
همین پیامی که نفرستادیم
چون گفتیم:
"بعداً..."
همهچیز با همین «بعداً»ها از بین میرود.
و هیچکس نگفت که
دلها، فقط به زمان محتاج نیستند…
به حضور نیاز دارند.
اگر چیزی توی دلت هست،
بگو.
اگر کسی را دوست داری،
نشان بده.
اگر میخواهی ببخشی،
ببخش.
و یادت باشد…
ما فقط فکر میکنیم وقت داریم،
اما واقعیت این است:
«گاهی، حتی یک لحظه هم دیگر نمیماند.»