وآفیم
وآفیم
خواندن ۵ دقیقه·۳ ماه پیش

آب شدن قندهای فراوان در دل

《سلام من برای شرکت تو نماز جمعه تو لینک ثبت نام کرده بودم ولی پیامی بهم داده نشده》

این پیامی بود که ساعت ۱۱ چهارشنبه شب به مسئول بسیج دانشگاه که درست حسابی هم نمی‌شناختمش دادم و بعد اون ویس ۱۳ ثانیه‌ای که می‌بینید اومد و گفت مشخصاتتو بگو یه جای خالی داریم. منم خودمو معرفی کردم و از ازل تا به ابد هر شماره‌ای که جایی لازمه ثبتش کنی از شماره همراه و کد ملی و کد دانشجویی رو براش فرستادم.

بعدشم خیلی مظلومانه گفتم:

و بلهههه ما اسم‌مون اضافه شد برای نماز جمعه‌ی تهران در ۱۳ مهر ۱۴۰۳. و این‌گونه بود که در ثانیه‌ای از جا پریدیم و شادی پس از گل انجام دادیم و خطاب به پدر محترم گفتیم حالا میگم بریم تهران قبول نکن ببینم من ضرر می‌کنم یا تو😂 بابا که از اون وضعیت من خنده‌اش گرفته بود پرسید چی شده و اینا. گفتم بسیج دانشگاه‌مون داره می‌بره تهران. من می‌رم کیفمو جمع کنم.

حالا اینم بگم بابا خودش اون شب با ذوق منو صدا کرده بود که بگه ایران به اسرائیل حمله کردا. ولی خب گفتم بریم نماز جمعه گفت نه سخته و کار دارم‌. که خب راست می‌گفت. ولی خدا رو شکر جور شد خودم برم:)

آره دیگه دویدم هر خرت و پرتی به ذهنم می‌رسید ریختم تو کوله و البته چیزای مهمی مثل عینک آفتابی رو یادم رفت:/ قرار بود صبح راه بیفتیم و بعد از ظهر پنجشنبه تو تجمع دانشجویی شرکت کنیم و شب بمونیم فرداش بریم نماز جمعه‌.


کلا از دانشگاه ما ۱۵ نفر قرار بود برن. آخه اطلاع‌رسانی‌شونم ضعیف بود انقد که کانال و گروه دارن این نهادای فرهنگی اصلا آدم قاطی می‌کندشون و حرفای مهم توش گم میشه. من شانسی این لینکو دیده بودم و وقتی از بچه‌هامون پرسیدم کی میاد خیلیا اصلا خبر نداشتن. خلاصه هرجوری بود قسمت ما شد که بریم.


راستش قبلا فکر می‌کردم اینا هر بار دیدار رهبری باشه خودشون یعنی بچه‌های بسیج اول اسم‌شونو می‌نویسن بعد اگه جای خالی موند بقیه رو می‌برن. فکر می‌کردم اگه یکی یه ذره باهاشون فرق داشته باشه دیگه قبولش نمی‌کنن. چون قبلا هم چند باری می‌خواستم برم و تهش می‌دیدم ظرفیت نیست. البته الان فهمیدم باید زرنگ می‌بودم و پیگیری می‌کردم. چون به هر حال دانشجوهای دیگه هم می‌رفتن نه فقط بسیجیا‌. ولی خب من فکر می‌کردم یه لینک پر کردم دیگه کاری نباید بکنم‌.

تو اتوبوس کنار یکی نشستم و با هم حرف زدیم و رفیق شدیم و دو تا از دوستاشم بودن‌. دو تاشون دبیری عربی می‌خوندن و یکی دیگه امور تربیتی. منم که آموزش ابتدایی :) بچه‌های باحال و خوش انرژی‌ای بودن. ازشون خوشم اومد.



و اما جمعه صبح... ما ساعت ۴ بیدار شدیم و تا ۶ دیگه جمع و جور کرده بودن و راه افتادیم. دل تو دلم نبود‌. شب قبلش هم تو نمازخونه‌ی دانشگاه آزاد مونده بودیم. یه دونه سربند هم بهمون داده بودن و خب بستمش دور مچم. پیش به سوی مصلی!

اتوبوس که نگه داشت و پیاده شدیم تا رسیدن بهش یه کم راه رفتیم که خب صبح بود و ما هم تند تند راه می‌رفتیم زود رسیدیم. قبل از رسیدن یه جا الویه می‌دادن که ۴ نفری یکی گرفتیم و رفتیم تو چون صبحونه هم درست حسابی نخورده بودیم. چند نفر هم وایساده بودن در حد اینکه مردم منظم وارد بشن نظارت می‌کردن ولی جلوتر گیت بازرسی هم بود.

یه خانومی چندتا چفیه آورده بود و هدیه می‌داد از اونم نفری یکی گرفتیم و رد شدیم.


ساعت فکر کنم ۷ رد شده بود که رفتیم توی مصلی و دنبال جای خوب می‌گشتیم. جلو رو پر کرده بودن زودتر. یکی اون پله بزرگه خالی بود و یکی سمت راست جا داشت که ما اول کنار پله یه جا انداختیم واسه خودمون و بعد رفتیم چک کردیم پایینو دیدیم نه جای خودمون بهتره و برگشتیم. در واقع جای خیلی خوبی نشسته بودیم. چون هم بالا بود و مستقیم جایگاهو می‌دیدیم هم سایه داشت و خنک و حتی سرد بود! نشستیم و منتظر موندیم.


کنار دستم یه خانومی نشسته بود که یه دختر کم توان داشت‌. خیلی روم تاثیر گذاشت که اینجوری اومده بود. من خیلی دلم می‌سوزه دست خودم نیست بخاطر همین موقع انتخاب رشته فرهنگیان هم تصمیم گرفتم آموزش نیاز ویژه رو نزنم. می‌دونستم خیلی زود پیر میشم انقد غصه‌ام می‌گیره واسه بچه‌ها.


ساعت ۱۰ قرار بود مراسم بزرگداشت سید حسن نصرالله برگزار بشه. ساعت حدود ۹ بود و هنوز برنامه‌ها شروع نشده بود‌. پا شدم یکم مصلی رو ببینم. رفتم پایین دیدم جایی که سمت راست واسه خانوما گذاشته بودن خیلی آفتاب افتاده بود و اونجاییا گرمشون بود. دقت کردم دیدم فقط جای ما خنک و سایه‌س! بازم همین‌جوری جمعیت اضافه می‌شد. حتی زیر پله‌ها که کنار ما بود هم نشسته بودن.


مراسم که شروع شد و قرآن خوندن و یه شاعر دعوت کردن و بعدشم یه شاعر عرب اومدش. مهدی رسولی یکم روضه خوند و قبل از اینکه رهبر بیاد هم میثم مطیعی خوندش.

اذان که گفتن ما رفتیم اون جلوی پله‌ها وایستادیم تا رهبر اومد ببینیم. در واقع قدم کوتاه نیست ولی حس می‌کردم همه‌ی چند ردیفی که جلوی ما بودن از قدبلندترین‌ها هستن و کلی جا به جا شدیم تا خوب جایگاهو ببینیم. ببینید خیلی حس خوبی داشت؛ خب؟ اینو از منی که خوب نمی‌تونم توصیف کنم چقد این دیدار شیرین بود بپذیرین. هرچی بگم کم گفتم. انگار کیلو کیلو تو دلم قند بود که آب می‌شد.

نماز رو خوندیم و این بهترین روز زندگی من بوده بی‌تعارف. باورم نمی‌شد دارم صداشونو از نزدیک می‌شنوم. البته اگه بتونیم به این فاصله بگیم نزدیک! این جانمازی که تو عکس می‌بینید رو همون مادری که بچه معلول داشت بهم داد و همون‌طور که مشاهده می‌‌کنید چادر نفر جلویی تو جانماز ماست😂 انقدر که شلوغ بود. در واقع ما وقتی که اومدیم و جا انداختیم، به حساب خودمون صف‌ها رو درست کرده بودیم ولی دو طرف ما اومدن بازم چند نفر نشستن و صف فشرده‌تر شد.


ما قرار گذاشته بودیم سلام نماز رو که دادن سریع پا شیم بریم بیرون که تو شلوغی گیر نکنیم. البته نماز تموم شد خودم دلم نمی‌اومد برم و از فرصتی که بچه‌ها می‌خواستن جمع و جور شن استفاده کردم دعا خوندم بعد رفتیم که از مصلی خارج شیم.


از وقتی که برگشتم خونه، خیلی هم خسته بودم ولی بیشتر دلتنگ اونجا بودم و عکس و فیلمای کمی که گرفته بودم رو نگاه می‌کردم. آخه گوشیم شارژش داشت تموم می‌شد خیلی کم تونستم چیزی بگیرم.

ولی دلم آروم بود. خدا رو شکر که تونستم برم:) از این بابت خیلی خوشحالم.




نماز جمعهسید حسن نصراللهآیت الله خامنه ای
تا مرا رمز حیات آموختند ... آتشی در پیکرم افروختند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید