خب ماجرا از اونجا شروع شد که یه پیام تو کانال محله دیدم که نوشته بود اگه میخواید تو روز انتخابات به عنوان ناظر مردمی حضور داشته باشین، مشخصاتتون رو ارسال کنید.
منم اسم نوشتم و همچنان مناظرهها رو نگاه میکردم چون هنوز نمیدونستم به کی رای بدم. کلی میشستم فکر میکردم به این نتیجه میرسیدم که خب قالیباف👌 میگفتم به به خیالم راحت شد، خدا رو شکر. یهو به سرم میزد نههههه جلیلی👌 بعد میگفتم آها خوبه دیگه نظرم قطعی شد... پیام میدادم از کسایی که قبولشون داشتم نظر اونا رو میپرسیدم؛ اونا هم یکی میگفت قالیباف یکی جلیلی!
قشنگگگ اوضاع قارشمیشی بود از همه نظر میپرسیدم.
چهارشنبه شب وقتی مجنون لیلا طفلک یه سلام به من کرد:
خلاصه یکی با ما تماس گرفت و گفت شما میخواستی ناظر باشی؟ گفتم آری. گفت خب پس گذاشتیمت ستاد آقای قالیباف تو فلان منطقه. گفتم نمیشه محل خودمون باشم؟ گفت نه نمیشه.
میخواستم طرف خودمون باشم چون نزدیکمون یه مدرسه هست همیشه حوزهی انتخاباته اگه اینجا میافتادم نزدیک خونه مونم بود راحت بودم.
به هر حال قرار شد پنجشنبه یه جلسه داشته باشیم که توضیح بدن اصلا ناظرا قراره چیکار بکنن.
منتها من خودم قبلش از همکلاسیم که واسه انتخابات مجلسم رفته بود پای صندوق پرسیده بودم و ایشون گفت:
و بله همون هم شد. رفتیم جلسه و تاکید کردن کار شما اینه که بشینید یه جایی که به مراحل رای گیری نظارت داشته باشید و نظارت کنید.
موارد تخلفم برامون صد بار خوندن که بدونیم مثلا بودن تبلیغات تو شعبه یا بیرونش جرمه، عوامل انتخابات به کسی بگن به کی رای بده جرمه و غیره.
بگذریم از اینکه به عنوان یه برونگرای کم حرف/درونگرای پرحرف، تو همین چند روزی که به انتخابات مونده بود هزار بار به فکرم رسید انصراف بدم و نرم. مثل همهی وقتایی که به کسی زنگ میزنی و امیدواری برنداره، یا با دوستات قرار میذاری و آرزو میکنی کنسل شه!
تو جلسه گفتن که به بعضیا یه حوزه دادیم و به بعضیا چنتا. وقتی کارتامونو گرفتیم دیدم واسه منم دوتاست. یه مدرسه و یه مسجد. باید چند ساعت اینور میموندیم و چند ساعتم اونور.
از یه نظر خوشحال شدم. چون به شدت از بیکار موندن بدم میاد و حوصلهام سر میره. حالا نه اینکه همیشه فعال و در جنب و جوش باشما. ولی اینکه یه جا بخوای بری و رسما بدونی که باید بشینی و هیچ کار نکنی برام مثل عذاب الهیه. حداقل وقتی دو جا رو داشتم میدونستم که با همین رفتن و اومدن اوضاع بهتر میشه.
گفته بودن یه ساعت قبل شروع رای گیری بیاین و من ۶ و نیم در مدرسه بودم. یه بنده خدایی تازه داشت بنر حوزه انتخاباتی بودن مدرسه رو میچسبوند که رسیدم. رفتم تو و تقریبا به جز مدیر و نیرو انتظامی هیشکی نبود. نشستم تو دفتر تا زمان بگذره.
تو مدرسههه یه مسئول دیگهام بود که از نگاه اول حس میکردم من با این آبم تو یه جوب نمیره و کلا ازش بدم اومد. چون حس کردم اون از من بدش میاد. خیلی خب اینم از اولین چالش. همش یه جور رو مخی باهام رفتار میکرد. ولی همون جا یه خانمی هم بود که ناظر رسمی بود صندلی گذاشته بود جلوی میز رای گیری بشینه. رفتم پیشش خیلی خوب برخورد کرد. پرسید سمتت چیه گفتم نماینده نامزد. گفت کی گفتم آقای قالیباف. خیلی خوشحال شد بعد شروع کرد به تعریف کردن ازش. گفت فکر میکنم از تهران رای بیاره. همین جوری گفتم آره ولی تهران آمار مشارکتش کمه...
بعد همین جوری حرف میزدیم تا ساعت ۸ شد. نفر اول یه خانومی با عصا اومد تو و رای داد. از این پیرزن گوگولیا بود. اصن ذوق کردم دیدمش. گفتم حالا ما باشیم صبح که خوابیم، ظهرم نمیایم گرمه، خیلی زحمت نباشه عصر میایم. بعد این بنده خدا با این سنش صبح زود اومده. هیچی همینجوری میگذشت و مردم میاومدن و جلومون صف درست شد و ما دیگه دقیق نمیدیدیم رای گیری چطوره. جلوی نظارتمون گرفته شده بود. پا شدیم صندلیامونو جا به جا کردیم تا خوب به نظارتمون برسیم. این بار اون خانم ناظر که بهتون گفتم، با بغل دستیش که از عوامل اجرایی بود و کارت ملیا رو چک میکرد، شروع کرد به حرف زدن. یهو سرشو برگردوند سمت من و پشت سر اون یکی شکلک درآورد😂 زیر لب گفت این میگه جلیلی ولش کن همون قالیباف تو خوبه😂 حالا من همین جوری مونده بودم و تو دلم میخندیدم چون خودم به این نتیجه رسیده بودم که باید به جلیلی رای بدم ولی اسمم اونجا نمایندهی قالیباف بود.
خانمه خیلی بامزه بود. باردار بود و تو کیفش یه صفحه لواشک بزرگ آورده بود. تعارفم نکرد.. البته خودمم لواشک برده بودم ولی جاش نبود در بیارم.
هیچی دیگه ساعت ۱۰ اینا بود که گفتم پا میشم میرم مسجده. پیاده نزدیک فکر کنم ۲۰ دقیقه رفتم تا رسیدم. یه مسجد کوچیک بود و طرف مردونه زنونهاش دو تا حوزه انتخابات. رفتم تو خودمو معرفی کردم نماینده فرماندارشون خیلی خوش برخورد بود و برام صندلی گذاشت تا بیکار نشستن ما اینجا هم شروع بشه!
ظهر که شد، یه آقایی اومد دم در منو صدا کرد رفتم گفت از طرف ستاد آقای قالیبافم و برام ناهار آورده بود. بنده خدا یه دورم رفته بود مدرسهای که اول بودم اونجا باهاشون بحث کرده بود که ناظر ما کجاست😂 حالا مایی که چندتا شعبه داشتیم رو گفته بودن که به ایشون پیام بدیم بدونه کجا غذا بیاره. منم پیام دادم ولی ندیده بود.
عواملش تا آخرشم اسممو یاد نگرفتن و کار داشتن میگفتن: خانم نمایندهی آقای قالیباف!
یه خانومی با پسرش اومده بود رای بده. خیلی از بچههایی که میاومدن خودشون کلی ذوق داشتن که اونا رای بدن. یه کاغذ خالی هم گذاشته بودن اونجا که این بچه ها انگشتشونو جوهری کنن بزنن رو اون کاغذه. این پسر هم همونجوری بود. خانمه ازش پرسید حالا به کی میخوای رای بدی؟ بلند گفت قالیباف. خانمه خندهاش گرفته بود گفت خانم نماینده بیا بهش جایزه بده میخواد به شما رای بده..
عصری یه بار دیگه رفتم مدرسه و شب برگشتم. یکی از تفریحات عوامل تو این مدت این بود که حدس بزنیم هرکسی رایش کیه. بعضیا رو میشد از رو ظاهر قضاوت کرد بعضیا رو نه. آخر شب یه خانمی اومد از رو ظاهرش گفتیم پزشکیانیه😂 بعد اومد جلوی میز گفت اصلا نمیدونستم امروز انتخاباته فکر میکردم فرداست! نمیدونم به کی رای بدم یکی رو بگید بنویسم. بعد خب عواملم که نمیتونستن اسم کسی رو بگن. گفتن روی اون میز میتونید رای تون رو بنویسید اسم و کد نامزدها رو هم نوشته. گفت من درست حسابی نمیشناسمشون فقط منو میبینید همین یه شال نصف و نیمهای که رو سرمه ولی چون پزشکیان از کشف حجاب حمایت کرده بهش رای نمیدم! رفت اومد کاغذشو انداخت گفت ۴۴ رو نوشتم. یعنی اگه با چشمای خودم ندیده بودم فکر میکردم گزارش یوسف سلامیه.
دیگه از ماجراهاش بخوام بگم اینکه طرف مردا یه بار دعوا شد. یه آقای میانسالی اومده بود وقتی که مسجد خلوت بوده. گویا اون وقت عوامل داشتن با هم حرف میزدن یکی یه چیز راجع به ظریف گفته بوده. بعد این بهش برخورده بود با اون مسئوله داشتن بحث میکردن. آخرش پلیسه اومد به مسئولش هشدار داد که نباید چیزی بگه مرده رو هم آروم کرد رایش رو داد فرستاد رفت.
آها گفتم نمیشد از رو ظاهر قضاوت کرد. یه بار یه خانم و آقایی اومدن مثل حاج خانوما و حاجی بازاریا. بعد خب من معمولا رای کسی رو متوجه نمیشدم مگر اینکه خودشون تو حرفاشون میگفتن. اینا رو هم متوجه شدم به پزشکیان رای دادن و تعجب کردم.
آخر شب چند دقیقه مونده بود زمان تموم شه هم یهو ۴ تا دختر اومده بودن با آرایش دهه شصتی😂 گفتن ما واسه تولد دوستمون خز پارتی گرفته بودیم تهش جمع شده بودن بیان رای هم بدن برن. دسته جمعی هم به جلیلی رای دادن رفتن.
یه دختری اومد آخرا، کاغذشو گرفت هی یه چند قدم رفت عقب، چند قدم اومد جلو. تو فکر بودم که چرا اینجوری میکنه یعنی چه مسئلهی مهمی پیش اومده. آخرش گفت ببخشید من اسم آقای قالیبافو نمیدونم. خندیدم گفتم محمدباقر و اونم نوشت.
واسه شمارش که صندوق رو باز کردن هم چندتا رای شگفت انگیز از ملت دیدیم. یکی نوشته بود: پزشکیان جلیلی. بزرگوار رو اصلا نمیتونم حدس بزنم تو ذهنش چی میگذشته. یکی نوشته بود قالیبافت. یکی اسم خودشو نوشته بود. یکی نوشته بود مسعود پزشکیان بعد دو تا خط زده بود روش نوشته بود محمدباقر قالیباف. در حال رای دادن نظرشو عوض کرده بود.
جلیلی اول شد پزشکیان دوم. کلا حوزهی ما خلوت بود تا آخر شب تو طرف زنونهی مسجد زیر ۵۰۰ تا رای دادن. مدرسهای که اول بودم بیشتر از اینور شلوغ بوده.
تا رای ها رو شمردن و صورت جلسه رو نوشتن، سریع زنگ زدم بابام و رفتم خونه. برگشتنی تو راه گروه ناظرا رو چک میکردم که توش باید گزارش رای های شعبهمون رو میدادیم. دیدم همه شعبههای شهر، جلیلی برده و یه نفس راحت کشیدم.
و اینطوری بود که روز پرماجرای ما تموم شد. گرچه واقعا از اون همه پیاده رفتن پام درد میکرد و حسابی خسته شدم ولی خوشحالم که انصراف ندادم. به هر حال یه تجربهی جدید بود.
حسن ختام: