بچه که بودم، هر وقت ترس از زلزله و جنگ و باقی بلایا به دلم میافتاد؛ مینشستم به فکر کردن که در همچون موقعیتی چطور باید مدیریت بحران کرد و کجا باید گریخت. نتیجهی غایی تمام آن افکار یک کلمه بود: حرم.
بعد برای خودم برنامه میریختم که حرم ساکن میشویم و دوشنبهها هم میرویم آبگوشت جمکران میل میکنیم و اگر هم مردیم کجا بهتر از حرم؟
از همان سالهای کودکی واژه پناه معنایش برایم حرم بود. این اندیشه ادامه پیدا کرد تا دوشنبه ۳۱ اردیبهشت امسال.
حالا میخواهند کانالهایی که از دیروز ولشان نمیکردم هی برای من اسامی شهدا را ردیف کنند، من که باور نمیکنم.
صبر کردم. شبکه خبر
"اطلاعات بیشتر را در خبر ساعت ۸ مشاهده کنید."
چند دقیقه مانده به ۸. صدای قرآن پیچید. یک نفر مقابل تلویزیون فرو ریخت. برای لحظهای برق از سرش پرید و قلبش شکست. چیزی در دلش گفت: خب قرآن است دیگر. مگر قرآن فقط برای عزاست؟ خودش به خودش جواب داد نه و چشم از صفحه برنداشت. گوینده اما گفت آنچه که نباید میگفت.
نه. من اشتباه میکنم. چرا میگویم: نباید میگفت؟ مگر نه اینکه، یقینا کله خیر؟ خدا خیر مطلق است و از او جز خیر صادر نمیشود. اما همیشه این خیر برای آدمیزاد خوشایند نیست. که خدا میگوید: چه بسا چیزی را دوست نمیدارید و آن برای شما بهتر است.
دوست نداشتم که شما بروید آقای رئیسی..! اما دل میسپارم به آیهی بالا.
ساعت ۸ کلاس داشتم. رفتم شال و کلاه کنم به سمت دانشگاه. میدانی چه شد؟ راستش دلم نیامد مانتو مشکی بپوشم. شاید مثل عمه، که خبر بستری شدن پدربزرگ را شنید؛ لباس مشکی در چمدانش نگذاشت برای آمدن. آمد اینجا و وقتی کار از کار گذشته بود تازه دنبال روسری سیاه رفت. میگفت دلم نیامد لباس مشکی با خودم بیاورم.
او وقت به جاده زدن هنوز امید به زنده بودن داشت. من چرا؟ شاید به خاطر همین است که میگویم من به خاطر شما عزادارترم تا از دست دادن عزیز خودم.
رسیدم دانشگاه. آقای نگهبان خیره شده بود به صفحه تلویزیون. خواستم بپرسم وقتی امید نداری زیرنویسهای قرمز خبر خوبی به تو بدهند چرا پیگیری میکنی؟ نپرسیدم. گذشتم. ساعت ۱۰ کلاس تمام شد و ما ماندیم و چند ساعت خالی. به دلم میافتد اینجا وقت دویدن به سمت پناهگاه کودکی _حرم_ است. راه میافتم و تاکسی میگیرم و بازار پیاده میشوم و تا حرم میروم. آه که این قدم زدنهای تنهایی چقدر معجزه است. خدایا لطفا هر وقت به من غم میدهی، یک راه طولانی هم کنارش بده.
میخواهم از درب وارد شوم که کسانی که بالای مغازههای کنار حرم هستند توجهم را جلب میکنند. دارند پرچمهای سیاه نصب میکنند... . انگار دوباره شوک زده میشوم. که: روز عزاست امروز.
در حیاط رو به ایوان آیینه میایستم و از سقاخانه آب میخورم و با بانو حرف میزنم. خانم ما دوباره دویدهایم بغل شما.
به سمت ضریح میروم و میبینم جمعیتی را که بیشتر از حد معمول است در این ساعت صبح. گویا در ایدهی پناهندگی تنها نبودهام.
در صف میایستم و خادم تکرار میکند: مراقب وسایل قیمتیتان باشید. با او چشم در چشمم. میبیند که واکنشی به هشدارش نشان نمیدهم و این بار از خودم میپرسد: چیز باارزشی توی کولهات نداری؟ میگویم نه. خب آدم وقتی سوگوار است کم حوصله هم میشود.
آرام آرام جلو میروم و دست در حلقهی زلف ضریح میاندازم و درددلهایی میکنم که یادم نیست. بعد زیارتنامهای برمیدارم و صحنها را رد میکنم تا بالاخره یکیشان خلوتتر باشد و بشود نشست. میرسم و میبینم کسی مداحی میکند و دورش جماعتی از زائران نشسته. مقابلش دکوری به رنگ عزا هست و قاب عکسهایی. من هم مینشینم. ناگهان بغضی میترکد و صورتم خیس اشک میشود.
سه شنبه
قرار است امروز تشییع شهدا در قم برگزار شود. گفتهاند ساعت ۱۶ عمود ۱۸ باشید. مامان ساعت ۳ حرم شیفت دارد. قانعاش میکنم که همراهش بروم. برای اینکه برایم از شلوغی میترسد راضی به تنها رفتن نمیشد. که پس از شنیدن توصیههای مادرانهاش قبول میکند.
میرسیم حرم و مادر از من جدا میشود. نیم ساعتی به زیارت و دو رکعت نماز و چند صفحه قرائت از ختم قرآنی که گرفتهایم میگذرد. قصد رفتن و رسیدن به مراسم استقبال و بدرقه میکنم. در حیاط چند جوان رو به ایوان شعر میخوانند با گویشی که ندانستم کجایی است. میگذرم و ماگم را پر میکنم که راه طولانی است.
مسیرت مشخص و خیل جمعیت سیاه پوش راهنماست. آنهایی که تند تند حرکت میکنند تا دیر به خداحافظی سید نرسند. آنهایی که شاید مثل من در سفر استانی دو هفته پیش اینجا نبودهاند و حالا آمدهاند در آخرین سفر استانی رئیس جمهور او را همراهی و خود را دلداری دهند.
راستی چقدر زود دیر میشود.
وارد بلوار پیامبر اعظم میشویم و حالا خیابان همه پر است. باد شدیدی که دقایقی قبل شروع شده بود رفته و باران میبارید. چه شدید! چه یک دفعهای! چند نفری را میبینم که چتر آوردهاند. باقی اما سر تا پا خیس شدن برایشان مهم نیست. انگار دلت که بارانی باشد باران آسمان هم اذیتی برایت ندارد. میرویم و میرسیم به عمود موعود. جمعیت کم کم متراکم میشود و اگر بخواهی عرض خیابان را رد شوی، نمیتوانی. همه ایستادهاند.
صدایی میشنوم و به کنارهی بلوار نگاه میکنم. نامش مارش عزاست؟ هرچه هست هم دل آدم را فرو میریزد و هم بغضهای زندانی را آزاد میکند. آن جلو، گروههایی سرود میخوانند. جلوتر، مداحی میگوید: آخر به مراد دل رسیدی سید.
چند نفری خسته شده و نشستهاند. کسی رد میشود و در دستش پاکتیست که به نظر میآید از نمایشگاه کتاب گرفته. خشکم میزند. چقدر این اردیبهشت شلوغ و پر ماجرا بود..
همه منتظرند.
ماشینی از راه میرسد که دوربینها را میآورد. بلندگوها مردم را التماس میکنند که حرکت کنند و راه را باز کنند تا رئیسی بیاید. راستی شنیدهام زنی در تبریز گفته: سن هشواخ بوجور عجلهنن جماعت دن گشمزدین. موافقم. فکرم میرود به انتخاباتی که پیش روست. راستی چطور کسی را انتخاب کنیم؟ شما یک تنه سطح مسابقات را بالا بردهای!
قصدی برای تعریف از او ندارم. من آدم توضیح واضحات نیستم. "خوب" بودن رئیسی به نظرم برای کسی پوشیده نیست. زنی را میبینم که روی کاغذش نوشته: خداحافظ عزیز ملت. عزیز ملت را یادت هست آخرین بار کجا دیده بودم؟ پروفایل دوست کرد سنیام بود در دی ماه ۹۸.
همچنان منتظرم. یادم میافتد که چه کسی عکس سردار را در سازمان ملل نشان داد. و یادم میآید که در ظلمت توهینها به کتاب خدا، از بین حکام مسلمان تو قرآن را بالا بردی. مثل قضیهی فلسطین. شاید بخاطر همینها بود که خداوند هم تو را بالا برد: پروازی از میانهی پروازم آرزوست.
وقتی که مهمان میخواهد برسد، سربازها دست در دست هم جلوی ماشین را خالی میکنند. مردم خودشان هم هوای هم را دارند. تو میرسی و چه شوری در دل این جمعیت بپاست! چند لحظهای بیشتر طول نمیکشد که از کنارمان میگذری. همینطور که شهدا را با چشمانم دنبال میکنم، برای دوستانم هم دعا میکنم..
میخواستم پشت سرشان بیایم. نشد. آنقدر جمعیت قبل از من به این موضوع فکر کرده بود که جایی برای من باقی نمیماند. اشکالی ندارد. میگذارم بروند و وقتی گذشتند، کنار آنهایی که کنار جاده چشم به راهت بودند، به مسیرم ادامه میدهم. نقشه میکشم که از مسیر اصلی خارج شده و تندتر بروم و دوباره به ماشین حمل پیکرها برسم. طولی نمیکشد که میفهمم آرزوییست نشدنی.
پدری پسری را روی شانه گذاشت و پرچم ایران را به دستش داد. بغلش مرد دیگری همین کار را کرد. اینجا هنوز بعد رفتن رئیسی هم غلغله است. چقدر عمود مانده و چقدر دلگیر! با سرعت بیشتری میرویم. یاد اربعین میافتم و از خدا میخواهم امسال کربلا باشم. جماعت میخواهد به نماز مسجد برسد.
به خودم میآیم. میبینم غم و غروب و غریبی لشکر انگیختهاند که خون عاشقان را بریزند! اما؛ سرخی این خون پایان ماجرا نیست. چون از دور جمکران پیدا میشود. مسجدی که نشانهی امید و دلگرمیست و گنبد فیروزهای اش همیشه با ما مهربان است. انگار از گلدستههایش ندا میرسد: یک نفر مانده از این قوم که برمیگردد.
میگویم:
ته این معرکهی سرخ چراغ سبز
خیمهی مهدی زهراست بیا برخیزیم.
منبع ۲ تا از عکسها: https://t.me/khiaboooni