سلام. چند وقت چیزی ننوشتم، گفتم حالا که اومدم تو این پست از این روزها بنویسم و چون از چیزای مختلفه، اسمشم مثل اون سریاله گذاشتم همه چیز آنجاست.
اول اینکه تو فروردینی که گذشت، بیست ساله شدم(:
آقا ما تدریسهامون تو دانشگاه شروع شده. واسه درس آموزش علوم هرکی یه بخشی رو برداشته و مال منم علوم دومه. بعد کلا اتفاقای باحالی میفته. تصور کنید یه دانشجوی ۱۹، ۲۰ ساله میاد جلوی ۴۰ نفر با همین سن و سال درس بده، بعد بقیه هم انقد مسخره بازی درمیارن تا فضای یه کلاس ابتدایی رو قشنگگگ طبیعی دربیارن. حالا نوبت من نرسیده شاید اجرا کردم بیام براتون بگم چطور گذشت.
کلا یه چیزی که خوبه تو رشتهمون، اینه که یه موقعهایی فضا، خیلی شاده و خوش میگذره. همین الانش برای درس آموزش هنرمون چندتا کار نقاشی با گواش و آبرنگ انجام دادیم و آخرش هم باید کاردستی بسازیم و ببریم. حالا همهی درسامونم اینجوری نیستا. ولی خب همین درسای آموزشمون کلی باعث میشه سر ذوق بیایم.
یه اتفاق خوبی که افتاده، اینه که دیگه با اوضاع کنار اومدم و تو دانشگاه اذیت نمیشم. اون اوایل همهچیز اذیتم میکرد و ررررنج میکشیدم! اصلی ترینشم همین بود که چون از قبل به فرهنگیان فکر نکرده بودم و یهویی تصمیم گرفتم تو انتخاب رشتهام اول بزنمش، یه مدت ذهنم درگیر این بود که تو حتما باید میرفتی رشتههای کادر درمان. ولی خب حقیقت اینه که دقیقا رشتهای که به روحیهام میخورد همین معلمی بود و خدا رو شکر.
راستی کنکور اردیبهشتم اومد و رفت. نمیدونم چرا همزمان با این کنکور حال منم خیلی بد بود کلا انگار حال بدش قرار نیست ما رو ول کنه. شایدم بخاطر اینکه پشت کنکور بودم خیلی اذیت شدم. فلذا عزیزان کنکوری تا حد امکان درس بخونید که پشت نمونید. پشت کنکور باعث میشه از زندگی بیفتید و کلی فشار عصبی تحمل کنید. ولی اگر هم واسه هدفتون خواستید بمونید، اینو بدونین که دنیا به آخر نرسیده و میتونید رتبهتونو بهتر کنید♡
خب روز معلمم که رسید و آموزش پرورش هزینه کرد :") هدیه داد بهمون و یه عده هم لطف کردن به ما نوگلان باغ تعلیم و تربیت تبریک گفتن که دستشون درد نکنه.
دانشگاه هم حسابی به زحمت افتاد و یه برنامه گذاشت که از شدت جذاب بودن تهش همه داشتن فرار میکردن.
ولی دیروز سه تا از همکلاسیام به طور خودجوش بهمون قلبای بافتنی که خودشون درست کرده بودن رو هدیه دادن و حسابی غافلگیر شدیم و خلاصه خیلی حال خوب کن بود.
چند روز پیش از جایی رد میشدم یه دونه از این چرخ و فلک کوچولوهای قدیمی آورده بودن چندتا بچه نشسته بودن. توی یه قسمتش دو تا دختر کوچولوی خیلی خوشگل فکر کنم ۲، ۳ ساله نشسته بودن لباساشونم مثل هم و یاسی بود فکر کنم دوقلو بودن. بعد وقتی چرخید داشتن بالا میرفتن یکیشون با ذوق به اون یکی گفت: داییم به پیندهها مییسیم. (داریم به پرندهها میرسیم🥲) آخه یه دونه یاکریم از بالاسرشون اون لحظه رد شده بود. اینو که گفت همه کسایی که رد میشدن قند تو دلشون آب شد فکر کنم من که چشمامم قشنگ قلب قلبی شده بود.
در آخر فوتسالم که قهرمان شدیم تبریک به همه.
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳