شروع درگیر شدن ذهنم توسط گروه های تجزیه طلب حدودا کلاس هفتم بود. و تا سال یازدهم طول کشید. تو این مدت کسانی بودن که به کمک اونها من میتونستم از غرق شدن کامل خودم جلوگیری کنم و بیشتر از این شستشوی مغزی نشم!
دبیران:
از همون سال ها مثلا هشتم، نهم، با چند نفر از دبیرای عزیزم صحبت میکردم. با دبیر دفاعی که خیییلی بحث میکردم. یه لیست از شبهه هایی که تو ذهنم بود رو کاغذ نوشتم رفتم پیشش و شروع کردم به پرسیدن. اولی رو جواب نداده دومی رو پیش میکشیدم. انقدر حس خوبی از این غلبه داشتم که گفتنی نیست. ایشون زیاد "جواب" نداشت که به من بده. اما نقش مهمی برای نجات من از اون گروها داشت. همین که اجازه میداد هرچی میخوام بگم و بدون اینکه کامل در جریان باشه مخالفت نمیکرد، برام خیلی کمک کننده بود.
با دبیر مطالعات اجتماعی مون هم صحبت میکردم. ایشون باتجربهتر بود و برای سوال هام جواب داشت. گرچه چون من همیشه حرف تازه میزدم بازم انگار خودم بحثا رو میبردم. ولی واقعا حرفاش روم تاثیر داشت. آخرین باری که باهم در این موضوع صحبت کردیم، به دوستم سفارش کرد که مراقبش باش! خیلی با محبت رفتار میکرد. این کارو که کرد تازه حس کردم موضوعاتی که واردش شده بودم میتونن خطرناک هم باشن.
بعدتر تو دبیرستان بحث تجزیه طلبی رو برای دبیر تاریخمون هم پیش کشیدم. بهم گفتن که اقلیت های دینی یا قومیت های دیگه به جز ترک ها میتونن اینطور از خورده شدن حق و حقوقشون بگن، اما ترک ها که اینطوری نیستن! که خب منم با حرفایی که تو مغزم پر شده بود جوابش رو میدادم.
به جز این افراد، یه سری چیزها هم منو تا حدی سر عقل میاوردن. یکیش اعتقادات مذهبی کم و بیشم بود. برای من اینکه ترکیه رو جای خیلی خوبی برای دین دار ها و بی دین ها در کنار هم نشون میدادن تبلیغ جالبی نبود. اسلام دکوری رو دوست نداشتم. اعتقادات مذهبی من تو اون گروها به طور محسوسی کمرنگ شده بود.
برای حرف آخر یه تاثیر دیگه از مذهب رو هم بگم. اگه پست آخر رو خونده باشید گفتم که چقدر عاشق ترکیه، پرچمش، سرود ملیش! و ... شده بودم. یه بار تو همین فکرا بودم که تو وسایل یه پرچم ایران دیدم. با افکاری که اونوقت تو مغزمون فرو کرده بودن، بی احترامی یا حتی آتیش زدن پرچم هم تقریبا قفلش داشت تو ذهنمون شکسته میشد... منم این پرچمو که تو خونه مون دیدم اعصابم بهم ریخت. خواستم دورش بندازم که یهو توجهم به الله رو پرچم جلب شد. گفتم از ایران بدت میاد، از خدا چی؟ هرچی با خودم کلنجار رفتم، دیدم نمیشه. هی به الله و الله اکبر ها نگاه میکردم و انگار گذشتهم رو به یاد میاوردم. چون شما تو این گروه ها عملا با خودتون بیگانه میشید. در آخر فقط برای اینکه نبینمش، تاش کردم و تو یه صندوق گذاشتم تا جلو چشمم نباشه... و الان که چند سال گذشته، دیگه عاشق پرچمم هستم... .
اون وقت به این فکر کردم که آدم میتونه با ترکیه دشمن بشه و اصلا بزنه پرچمش رو بسوزونه. اون ماه و ستاره که نماد خاصی نیست! اما خوش به حال ایران! که پرچمش هم نماد ایرانی داره هم اسلامی. نمیشه کاریش کرد! حسودی میکردم به ایران..
اون وقت ها بخاطر تجزیه طلبی و قوم گرایی، خیلی از ایران بدم میومد.. .
یادداشت بعدی در مورد همین خاطره: چطور تجزیهطلب شدم(۸)