با صدای ممتدِ آژیری که نمیدانم از کجاست از خواب بیدار میشوم. گیجم. دستم را دراز میکنم تا زودتر صدا را قطع کنم. روی موبایلم میزنم. قطع نمیشود. دکمههای کنترل تلوزیون را میزنم خاموش نمیشود. با موس بیسیم که برای استفاده از لپتاپ کنار دستم گذاشته بودم دابل کلیک میکنم فایدهای ندارد. شاید صدای زنگ گوشی تارا است. میچرخم تا صدایش کنم. میبینم بیدار شده، مرا نگاه می کند و می خندد. میگوید «این کارا چیه؟ با موس و کنترل چیکار داری؟ صدا از بیرونه.» ساعت را نگاه میکنم. ساعت 2 بامداد است. بر میخیزم و کنار پنجره میروم. در کوچه خبری نیست. شاید آژیر یکی از ساختمانهای اطراف باشد. شایدم آژیر دزدگیر یک ماشین. ولی ماشینی پیدا نیست. حالم بد است. تپش قلب دارم. از شدت درد و ضعف به زورِ مسکن و خواب آور خوابم برده بود که این لعنتی به صدا درآمد. سراغ آیفون میروم و دکمه تصویرش را میزنم. صدا از یک پژوی قراضه است که زیر بالکن ساختمان خودمان چسبیده به دیوار پارک شده. خدایا با این صدا چه کنم؟ دارم دیوانه میشوم. من به استراحت نیاز دارم. چرا همسایه ها نسبت به صدا واکنشی ندارند؟ یعنی فقط ما اذیت میشویم؟ اُوِرکُت خاکی رنگ یادگار پدر را به تن میکنم و با آسانسور از طبقه چهارم پایین میآیم. آسانسور به جای همکف در طبقه 1- متوقف میشود. در را باز میکنم و به محض بیرون آمدن پاهایم در آب فرو میرود. چاه بالا زده و لجن و کثافت پارکینگ را برداشته. بوی لش دماغم را پر میکند. به آسانسور بر میگردم و در طبقه همکف پیاده میشوم. به کوچه که میروم ماشین همین طور مثل یک توله سگ آژیر میکشد. چند مشت و لگد حوالهاش میکنم. افاقه نمیکند. پژو آشنا نیست. کاش میدانستم برای کیست تا زنگ خانهاش را بزنم و حسابی از خجالتش در آیم. بیست دقیقه گذشته و هنوز آژیر قطع نشده. با 110 تماس میگیرم.
- الو. سلام جناب. یه ماشین جلوی خونه ماست خیلی وقته داره آژیر میکشه، خفهش میکنید یا خفهش کنم؟
- شماره پلاکش؟
- 76خ928 ایران16
- مال ما نیست. میتونی خفهش کنی .
- ممنون . خداحافظ.
- موفق باشید.
اولین بار است با 110 تماس میگیرم . نمیدانستم انقدر منطقی برخورد میکنند. منتظر میمانم ببینم مالک این بیصاحاب کیست. ده دقیقه میگذرد و کسی نمیآید. دلم میخواهد آتشش بزنم. ولی با کدام بنزین. بطری نوشابهای از جوی پیدا میکنم. از جیبم سرنگی که دیشب برای تزریق پنی سیلین اضافه برده بودم برمیدارم. هوا سرد است. چشمانم از تب سرخ شده. پاهایم خیس و آغشته به لجن است. لرز دارم. کلاه اورکت را به سرم می کشم و گوشه خیابان میایستم تا از کسی بنزین بگیرم. یک موتوری به سمتم میآید. نزدیک که میشود سرنگ را جلو میآورم که از او درخواست بنزین کنم. از دیدنم وحشت میکند و زمین میخورد. میروم کمکش کنم. وحشت زده موتور را رها میکند و می دود. به جلوی فرعی که می رسد ماشینی به سرعت با او برخورد میکند و از رویش رد میشود. ماشین چند متر جلوتر میایستد. راننده با اسپری رنگی که در دست دارد پیاده میشود. بالای سر موتوری که می رسد با اسپری روی زمین مینویسد: زن، زندگی، آزادی، رقص خون، برف شادی. اسپری رنگ را به گوشهای میاندازد و با حرکات موزون به سمت ماشینش میرود. سوار ماشین که میشود یکباره ماشین تبدیل به یک گونی نخی بزرگ متحرک میشود و در چشم به هم زدنی دور و دورتر می شود. از باک موتور بنزین میکشم و روی پژو میریزم. هر چه فندک میزنم روشن نمیشود. باید تک تک شیشههای ماشین را خورد کنم. ولی نمیکنم چون من وحشی نیستم. با خود میگویم پس لااقل چرخهایش را پنچر کنم. این کار را هم نمی کنم. در شأن من نیست. کلافه به خانه بر میگردم. سعی میکنم بخوابم. نمیتوانم. خوابم نمی برد. «خدا لعنتت کنه که این موقع شب من مریض رو اینجوری سرگردون کردی. به زمین گرم بخوری. خدا عذابت رو زیاد کنه.» به تارا میگویم «اجازه بده حداقل چند تا تخم مرغ و گوجه از این بالا به سمتش پرت کنم دلم آروم بگیره.» تارا میگوید: «مگه میخوای املت درست کنی؟ نه، تخم مرغ گرونه، گوجه هم نداریم.» میگویم پس بگو چه کنم. میگوید هیچی سعی کن بخوابی. تب و لرزم بیشتر شده. پتو را دور خود می پیچم و سعی میکنم بخوابم. خوابم نمیبرد. ساعت 3و 10 دقیقه بالاخره صدا قطع میشود. سعی میکنم از پنجره ببینم چه کسی صدا را قطع کرد اما چیزی معلوم نیست. از چشمی در نگاه میکنم تا تردد آسانسور را کنترل کنم شاید از همسایهها بوده باشد. اما آسانسور متوقف است. بیخیال میشوم و میخوابم. با صدای بهم خوردن در دوباره از خواب میپرم. از اتاق بیرون میآیم. یخچال وسط سالن چه میکند؟ چرا در خانه پیش است؟ ای وای حواسم نبوده در را باز گذاشتهام. در را میبندم و از چشمی بیرون را نگاه میکنم. چیزی معلوم نیست انگار کسی از بیرون روی چشمی را گرفته است. به سمت آشپزخانه میروم. آشپزخانه خالی است. خدای من دزد آمده. بر می گردم و مجدد به سالن نگاه میکنم تازه متوجه میشوم وسایل سالن هم جمع شده و همه جا به هم ریخته است. خیز میگیرم به سمت تلفن که با پلیس تماس بگیرم. سیم تلفن قطع شده است. فکر کن . فکر کن چه باید بکنی. حالا به تارا چه بگویم؟ چگونه از خواب بیدارش کنم که نترسد؟
گوشی تارا زنگ میخورد. بیدار میشود. شماره ناشناس است. مرا صدا میکند و میخواهد پاسخ تماس را بدهم. گوشی را میگیرم.
- الو، بله؟
- از اسرائیل تماس گرفتم. شما برای یک عملیات انتخاب شدید.
- مرگ بر اسرائیل. اشتباه گرفتید.
- نه اشتباه نگرفتم. زیر تخت رو نگاه کن. پول، بلیت و برنامه سفر اونجا قرار داده شده.
خم میشوم که زیر تخت را نگاه کنم، زیر پایم خالی میشود و در یک چاه عمیق سقوط میکنم. چشمانم را میبندم، دست و پا میزنم و نعره میکشم که کسی کمکم کند اما سرعتم بیشتر میشود و یکباره احساس خفگی میکنم. دارم میمیرم که صدای تارا به گوشم میخورد. «بیدار شو، بیدار شو داری کابوس میبینی.» از جا میپرم و چشمانم را باز میکنم. از تخت به زمین افتادهام و بر تمام بدنم عرق سرد نشسته . تارا میگوید «داشتی عربده میزدی دهانت را گرفتم. الآن خوبی؟» فقط نگاهش میکنم و نفس نفس میزنم. وقت نماز است. بلند میشوم. وضو میگیرم و آماده نماز صبح میشوم.