بسمه تعالی
سیدجان، سلام
این نامه را الآن که از میان ما رفتهای برایت مینویسم. الآن، که دیگر نیازی به کتمان نیست.
بیمقدمه عرض کنم، از زمانی که مهمانت شدم تا پیش از آن روز، در آن حریم حسینی که با عشق و اخلاص، خود سنگ بنایش را گذاشته بودی، اتفاقاتی را پشت سر گذاشتم که هنوز از بیانشان معذورم. بعضی وقایع سرّ است و ناگفتنی. باشد برای آن زمان که بار دیگر ملاقاتت میکنم و بإذن خدا دیگر منعی برای افشاء نیست. اما وقتی یاد نگاه متحیرت در آن زمان میافتم، دینی بردوش خود حس میکنم که نمیتوانم نسبت به آن بیتفاوت باشم. پاسخ یک سوال بیجواب که هیچوقت از چشمانت بر زبانت جاری نشد. حال میخواهم سوال چشمانت را پاسخ گویم.
حتما بهخاطر داری از کدام روز و کدام اتفاق سخن میگویم. صبح عاشورا که اهالی روستا جمع شدند و دستهی عزا برپا شد، بر سر مزار عزیزانتان رفتید تا از آنجا به حسینیه بیایید و تا ظهر به اقامهی عزا بپردازید. من هم در حسینیه و خلوت خود زیارت عاشورا و روضهای خواندم و با توجه، به حضرت زهرا سلاماللهعلیها متوسل شدم. با دلی شکسته عرض کردم «خانم جان میدانم مصیبت واقعه کربلا بسیار عظیم و دردناک است. اما گمان میکنم بعد از سالها نوکری هنوز حتی ذرهای از واقعیت عاشورا را به درستی ادراک نکردهام. سالیان سال است که بر من منت نهادهاید و اسم این کمترین را در لیست خدمتگزارانتان ثبت کردهاید. این نوکر هم همیشه از جان و دل و با افتخار انجام وظیفه کرده است. امروز و در این لحظه حاجتی دارم که امید است برآورده بفرمایید. خانم جان میخواهم ولو برای چند لحظه غم امام زمانم را به جان بخرم و ذرهای از حزن عاشورا را آنچنان که هست ادراک کنم. آیا این حاجت نوکر خود را برآورده میکنید؟»
ناگهان پرده از برابر چشمانم کنار رفت. لحظاتی خود را در صحرای کربلا یافتم. عصر عاشورا بود. همه چیز تمام شده بود. حزن و ماتم بود و خون. التهاب بود و جنون. آتش بود و دود. اضطرار بود و استیصال. غم عالم بود و من و آسمانی که رنگ عذاب داشت. آتش گرفتم. سوختم. جامه غمی بیکران بر پیکرم نشست و اندوهی وصف ناشدنی بر کالبدم مستولی شد. چشمانم متلاطم شد و امواج اشک بیوقفه دیدگانم را درنوردید. چشمانم سیاهی رفت و خود را دوباره در حسینیه یافتم. صدای هقهق و لرزش تنم بیاختیار بود. حال خود را نمیفهمیدم. در همین حین دستهیعزای شما وارد صحن حسینیه شد. نوحه میخواندید و سینه میزدید و من در خلوت خودم بیتاب و بیقرار و غرقجنون. وارد حسینیه شدی تا از سینه زنان برای ورود دعوت کنی که نگاهت متوجه من شد. آن قدر غیر عادی میلرزیدم و بلند گریه میکردم که لحظاتی مقابل در ایستادی و متعجب نگاهم کردی. در آن ده شبانهروز که مهمانت بودم هیچ وقت مرا به چنین حالی ندیده بودی. همیشه بیصدا، آرام و سر به زیر اشک میریختم. حتی زمانی که روضه میخواندم کسی صدای گریهی مرا نمیشنید. اما اینبار فرق داشت. نمیدانستی چه کنی. دستهی عزا منتظر اذن ورود بود و حال من غیرعادی و عجیب. هیچ نگفتی و برگشتی به جمع عزاداران. نوحهخوانی را دست گرفتی و با صدای حزینت بر آتشم افزودی « شیرین شمامه ی نوبرم روله لای علی لای - خاک عالم بی و سرم روله لای علی لای - روله تو هلس وی خاوه بنوره و حالم - له بعد تو روله علی نمنیه جلالم».
کنار رفتن پرده و تماشای آن صحنه لحظهای بیش نبود اما من دیگر اختیار از کف داده بودم. نزدیک بود از آن اندوه جانکاه در دم جان دهم که دوباره وارد شدی و باز مرا به آن حال زار و نزار یافتی. چشمانت پر از حیرت و سوال بود اما چیزی نپرسیدی. آمدی نزدیک و گفتی:« حاج آقا قبول باشه. میدانم منقلب شدی. درک میکنم. اما هیئت میخواد وارد حسینیه بشه. من بیشتر از این نمیتانم بیرون نگهشان دارم. بلند شو آبی به صورتت بزن کمی آرام بشی.» زبانم بند آمده بود. نگاهت کردم. دست لرزانم را آهسته به دستت دادم. همانطور که بلند گریه میکردم خود را به تو سپردم. زیر بغلم را گرفتی آهسته بلندم کردی و از بین جمعیت عبورم دادی تا آبی به صورتم بزنم و من همچنان ... . از وقفه در عزاداری و سکوت یک بارهای که در فضا حاکم شد متوجه شدم که همه حیرت زده نگاهم میکنند و از خود میپرسند چه شده که شیخ به این حال و روز افتاده. سعی کردم حرمت میزبان را نگه دارم و خود را جمع کنم.
عزاداران را به داخل حسینیه دعوت کردی. چند مشت آب به صورتم زدم و تلاش کردم ذهنم را به چیزی غیر از آنچه لحظهای با تمام وجود حسش کردم مشغول کنم. دستهی عزا وارد حسینیه شد و من در گوشهای از صحن به حال خود نشستم تا آرام شوم. داغی که آن لحظه بر جانم نشسته بود تا مدتها رهایم نکرد و مرا از درون چون آهنی گداخته میسوزاند و مذاب میکرد. آمدی کنار در و با نگاه نگرانت دنبالم کردی. وقتی دیدی آرام شدم لبخند زدی و به داخل دعوتم کردی. بعد از آن هرگز سوالی نکردی. اگرچه نگاه پرسشگرت تا آخرین لحظه دنبال جواب بود و من نمیتوانستم چیزی بگویم. اما حال که از میان ما رفتهای بیان ماوَقَع را برای خویش عاری از مفسده دیدم و به رسم قدردانی از میزبانی خالصانهات و شاید برای سبک شدن خود لازم دیدم این مرقومه را در شرححال آن روز تقدیم کنم. میدانم الآن که این نامه را مینویسم میهمان جدت سیدالشهدا شدهای. بر این حقیر منت بگذار و سلام این نوکر را به مولایش برسان.
ارادتمند، شیخ عبدالزهرا