«زمان شاه در محلهی ما یکی از افسران ارتش زندگی میکرد. آدم بیقیدی بود و برای فرزندش یک معلم موسیقی گرفته بود. هر شب رأس یک ساعتی شروع به تمرین موسیقی میکردند و صدای موسیقی کل محله را برمیداشت. همهی همسایهها از دستش در عذاب بودند، اما کسی جرأت نمیکرد اعتراضی کند. یک بار مرحوم پدرِ ما به او گفته بود: این ساز و نوایی که هر شب شما راه میاندازید، هم به خودی خود حرام است و هم بخاطر آزار همسایگان حرمتش مضاعف است و بر شما لازم است این بساط موسیقی را جمع کنید. او در پاسخ گفته بود: من هر کاری دلم بخواهد انجام میدهم. تو هم هیچ کاری نمیتوانی بکنی. برو پی کارت پیرمرد. پدر ما هم گفته بود باشد پس من تلاشم را میکنم جلویت را بگیرم. ببینیم میتوانم یا نه. مرحوم ابوی که امام جماعت مسجد محل بود و هر شب بعد از نماز عشاء برای مردم سخنرانی میکرد در سخنرانی شب بعدش دربارهی اهمیت و ضرورت دینی امر به معروف و نهی از منکر برای مردم سخنرانی کرد و به آنها یادآوری کرد که شما به عنوان مسلمان اجازه ندارید در مواجهه با ترک واجب یا فعل حرام بیتفاوت باشید. حداقلِ امر به معروف و نهی از منکر هم تذکر لسانی است. بگویید و بروید. حال من از شما میخواهم انجام این واجب الهی را از همین امشب که از مسجد خارج میشوید شروع کنید. ایشان به جریان همسایه اشاره کردند و از آنها خواستند یکی پس از دیگری به در خانهی آن مرد بروند و دربارهی صدای موسیقیای که هر شب از خانهاش بلند میشود تذکری بدهند. مردم هم که نفس گرم مرحوم ابوی بر آنها اثر گذاشته بود به توصیهی ایشان انجام وظیفه کردند. از آن شب دیگر صدایی از آن خانه بلند نشد و چند روز بعد، آن مرد با خانوادهاش از آن محل رفتند. غرض اینکه این وظیفه را نباید سَرسَری بگیریم و بیتفاوت از کنار ترک واجب یا ارتکاب حرام گذر کنیم. همین که تذکر بدهیم و عبور کنیم خودش تأثیر دارد. لازم نیست بایستیم و جر و بحث کنیم.»
با شنیدن این خاطره از حاج شیخ نصرالله به این فکر میفتم که چرا من و بچههای کانون که آنها هم پای منبر شیخ حضور دارند ، از همین امشب شروع نکنیم؟ بعد از سخنرانی، بچهها را در صحن مسجد جمع میکنم و میگویم بیایید ما هم امشب که از مسجد بیرون میرویم با هم یکدل شویم و انجام این واجب الهی را آغاز کنیم. استقبال میکنند و مثل یک تفریح برایش هیجان زده میشوند.
مسجد در یکی از خیابانهای اصلی و مهم شهر قرار دارد. در همین خیابان دویست متر پایینتر از مسجد یک مغازه صوتی تصویری وجود دارد که دائم صدای موسیقی از آن بلند است. بارها از کنارش رد شدهام و از موسیقیهای تند آن معذب شدهام اما از اینکه به مغازهدار سبیل کلفتش اعتراضی کنم همیشه ترسیدم. به بچهها میگویم: «دنبال من بیایید. من به سراغ آن مغازهدار میروم و از او میخواهم صدای موسیقیاش را کم کند. احتمالا اهمیتی نمیدهد. چند ثانیه بعد از من دو نفر از شما به او تذکر دهید. اگر توجهی نکرد چند ثانیه بعد دو نفر دیگر تذکر دهند و به همین ترتیب.»
به سراغ او میروم و میخواهم موسیقیاش را قطع کند. آنقدر صدای موسیقیاش بلند است که صدایم را نمیشنود. میگوید: «چی؟» حرفم را تکرار میکنم. باز نمیشنود. صدای موسیقی را قطع میکند و میگوید: «ببخشید متوجه نشدم، چی گفتید؟» میگویم: «هیچی.» لبخند میزنم. با سر اشاره میکنم به باند و میگویم: «همین رو میخواستم.» چند ثانیه مکث میکند و میخندد. میگوید: «رو چِشَم. دیگه صداش رو در نمیارم.» تشکر میکنم و میروم. یکی از بچهها میگوید: «چه آدم خوبی بود. به یک بار گفتن قطع کرد.» میگویم: «درسته. شاید خیلی از آدمهای دیگر هم همینطور باشند و با یک تذکر ساده بشود تغییر ایجاد کرد. اشکال از ماست که با ترس خود وظیفهای که بر عهده داریم ترک میکنیم. حالا بیایید یک مورد دیگر را امتحان کنیم. در همین مسیر ممکن است خانمی حجاب مناسبی نداشته باشد. این بار همان روش را در این مورد پیاده میکنیم، اما من پشت سر شما حرکت میکنم و با فاصله از هم راه میرویم. به هر خانم بد حجابی رسیدید لازم نیست چیزی بگویید. فقط جوری که متوجه شود با دست اشاره کنید حجابش را درست کند». دستهایم را به طوری که گویی شالی بر سر دارم و آن را جلو میکشم و مرتب میکنم نمایش میدهم و میگویم: «اینطوری.» بچهها با دقت نگاهم میکنند و همان گوشهی خیابان با هیجان یک بار تمرین میکنند. رهگذرانی که از کنارمان عبور میکنند متعجب نگاهمان میکنند.
به راه میافتیم. اولین خانم بدحجاب جز بیرون بودن موهایش مشکل دیگری ندارد. جواد که جثهاش از همه درشتتر است اولین نفری است که به او اشاره میکند و رد میشود. زن متوجه میشود ولی اهمیتی نمیدهد. چند قدم بعد برادر کوچکش محسن به او اشاره میکند که حجابش را درست کند. این بار زن درحالی که از این وضعیت متعجب است روسریاش را جلو میکشد و موهایش را میپوشاند.
از اینکه زود به نتیجه رسیدیم خوشحالم. اما مورد بعدی اصلاً آسان نیست. دو دختر جوان حدود بیست و چند ساله بگو بخند کنان از روبرو میآیند که یکی از آنها شلواری زخمی با پاچههای کوتاه پوشیده، کفشهایش رو باز است و پاهایش بدون جوراب. دستهایش تا نزدیک آرنج بدون پوشش است. چهرهاش غرق آرایش و شالش از سرش رفته و پشت سرش روی کشی که به موهایش بسته متوقف شده. بالای مانتوی چسبانش باز است و گردنبندی به گردنش نمایان. آن دیگری هم وضعش چندان بهتر از او نیست. هنوز فاصلهشان از ما زیاد است. متحیرم چنین کسانی را چگونه میشود نهی از منکر کرد. اصلاً تذکر هم بدهیم، چگونه میخواهند خود را بپوشانند. لباس و شالشان به گونهای است که اگر بخواهند هم نمیتوانند پوشش خود را درست کنند. در مورد چنین افرادی با بچهها هماهنگ نکردهام. حالا میخواهند به چه و چگونه اشاره کنند؟ نمیدانم. در همین فکرها هستم که دختران جوان نزدیک میشوند. ساسان که حالا جلوتر از همه است، در مقابلشان قرار میگیرد تا نگاهش کنند. وقتی توجهشان جلب شد، با دست راستش به پا تا سر آنها اشاره میکند، سر میجنباند و یکباره به حالت این که خاک بر سرتان کنند دستش را تکان میدهد و میرود. خندهام میگیرد ولی لبانم را جمع میکنم و نمیگذارم خندهام جلوه کند. سعی میکنم جدی باشم. باید بعد از پایان مأموریت بابت این حرکت مواخذهاش کنم. دختران جوان جا میخورند ولی اعتنا نمیکنند. شاید اگر یک فرد بزرگسال این حرکت را انجام داده بود به او پاسخی میدادند، ولی ساسان فقط یک نوجوان 14 ساله با قدی کوتاه و صورتی ریزنقش است. به همین دلیل حرکتش را جدی نمیگیرند. حالا نوبت کامران و محمد است. کامران از همهی بچهها ریزتر است. بسیار نمکین است و بازیگوشی و شیطنت از چشمانش میبارد. محمد هم رفیق صمیمی و پایهی همیشگی شیطنتهای اوست. همینطور که به دختران نزدیک میشوند، آستینها و پاچههای شلوارشان را تا حد امکان بالا میکشند و به حالت خندهداری با ناز با هم صحبت میکنند و با عشوه در مقابل دختران حرکت میکنند. دختران که با این صحنه مواجه میشوند هم خندهشان میگیرد و هم از این که دو کودک، حجاب و رفتار نامتعارف آنها را به سخره گرفتهاند معذب میشوند و به اطراف نگاه میکنند. شرایط برای من با دیدن نمایش کامران و محمد خیلی سختتر شده است. عضلات شکمم از خنده منقبض شده و برای اینکه نخندم دهانم را باز میکنم، لپهایم را با دست فشار میدهم و نفس عمیق میکشم. سه نفر دیگر از بچهها بدون هیچ واکنشی سریع عبور میکنند و بعد بیصدا شروع به خندیدن میکنند. معلوم است که آنها هم مثل من گیج شدهاند و نمیدانند باید چکار کنند. آخرین نفر قبل از من وحید است. وحید چهرهی مظلومی دارد و از همه آرامتر و مؤدبتر است. لبخند زنان به مغازهها نگاه میکند و پیش میرود. حس میکنم نقشهای در سر دارد. منتظرم ببینم او چه میکند. نزدیکشان که میرسد او هم مثل سایرین در مقابلشان قرار میگیرد. دختران حساس شدهاند و انگار منتظر برخورد سوم هستند. نگاهش میکنند. همینطور که لبخند به لب دارد نگاهش را به سمت آنها میچرخاند، لبخندش تبدیل به اخم میشود. محجوبانه سرش را زیر میاندازد، گویی که خدا را متذکر میشود انگشت اشارهاش را به سمت آسمان نشانه میرود و تکان ریزی میدهد. خود را از مقابلشان کنار میکشد و آهسته عبور میکند. خدای من، وحید ضربهی نهایی را زد. دختران که تحتتأثیر قرار گرفتهاند، به هم نگاه میکنند. شال خود را جلو میکشند، موهای خود را میپوشانند و سعی میکنند کمی عفیفانهتر رفتار کنند.
خدا را شکر این مورد هم بخیر گذشت.
کمی که از آنها فاصله میگیریم، بچهها را صدا میکنم و به یک لیوان آب هویج مهمانشان میکنم.