ویرگول
ورودثبت نام
رضا احمدی
رضا احمدی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

نقطه ی صفر مرزی

✍️ اولین بار بود آن همه آدم و خانواده‌هایی را می‌دیدم که تشنه، گرسنه، زیر آفتاب سوزان، در یک غربت عجیب، سبک بار، با پای پیاده عزم سفر کردند؛ آدم‌هایی که بدون هیچ آلایشی روی خاک نشسته و چشم به دوردست دوخته بودند تا شاید فرجی شود و از بی‌سر و سامانی نجات پیدا کنند. آوارگان سرزمینی غریب اما نه از سر ترس و فرار از شمر و خولی‌های وطن، نه به امید رسیدن به آرزوهای خفن؛ آدم‌هایی را می‌دیدم که در شهرشان برای خود کسی بودند اما در آن نطقه هیچ هیچ‌ بودند، درست مثل من. من هم دیگر یکی از آنها بودم.

ما دل به دریایی زده بودیم که قرار بود به اقیانوس وصل شود. با تمام وجود آمده بودیم که غرق شویم. غرق در اقیانوسی پر جاذبه که وصفش ما را به آن حال و روز کشانده بود.

بعد از ساعت‌ها سردرگمی بالأخره ماشین‌های وَن از راه رسیدند و ما به راهی که در پیش گرفته بودیم ادامه دادیم.

در ماشین ما، غیر از یک زوج جوان، همه مردهای جوانی بودند که اگرچه ظاهرشان غلط‌انداز بود اما در طول مسیر، با مرام و معرفت‌شان نگاهم را نسبت به خود تغییر دادند. آن زوج، حال جسمی‌شان رو به راه نبود. معلوم بود از گرمای شدید، تشنگی و گرسنگی دچار ضعف شدیدی شده‌اند. جوان‌ها هم که این را فهمیده بودند، برای اینکه آنها راحت باشند، علی‌رغم تعداد زیادشان و محدودیت فضای وَن و ناهمواری مسیر، روی پای یکدیگر نشستند و سعی کردند فضای راحت‌تری برای نشستن آن‌ها ایجاد کنند. هر جا هم که ماشین در بین راه برای استراحت توقف می‌کرد، اول به آنها رسیدگی می‌کردند و آب و غذا برایشان می‌آوردند.

بعد از ساعت‌ها انتظار، آن مسیر طولانی پر پیچ و خم و ناهموار به انتهای خودش رسید؛ همان جایی که همه‌ی ما انتظارش را می‌کشیدیم.

ما دیگر به مقصد و مقصودمان رسیده بودیم. آنجا دیار عاشقان، بهشت زمین، کربلای معلّا بود و ما زائران اربعین حسینی.

نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید