باران، نوای جیغ دارد.
انگار، طبیعت روضهی حضرت رقیه گرفته.
که بهار،
که سوگولی و عزیزکردهی فلک،
سالها در خرابهی تاریک آسمان
شب به شب،
به امید این که پدر آمده باشد،
روبندهی چادر سیاهش را از روی دیده کنار میزد.
با اشکهایش چشمان سرخش را حیات بخشید و سبز شدند.
ماه را که اوردند،
بهار سر پدر در اغوش گرفت.
که صبح،
باز نه ماه بود و از بهار،
فقط دشتی از گل سرخ مانده بود.