با وجود این که دوباره به خاطر امتحانات، معدهام به هم ریخته و تارهای صوتیام دارند منهدم میشوند، اما نمیتوانم کافئین را حذف کنم.
دارم شتر می شش را میخوانم. حقیقتا اعصاب و روان برایم نگذاشته! پدرسوختهای که جلد دوم کشتنش، جلد ششم سرحال و خوش و خندان، ظاهر شد و کاراکتر موردعلاقهام را کشت. نازیرا و کنجی هم... بسم الله! دهن من را باز نکنید! آقا حیدر ابراهیم هم اگر مشخص بشود دقیقا توی ساید کیست، خیلی خوشحال میشوم.
با خودم فکر میکردم که دنیا نمیتواند از اینی که هست عجیبتر بشود، تا این که آرون وارنر شروع کرد به عربی حرف زدن، مشخص شد وینستون از همان اول روی برندن کراش دارد و خانوم ابراهیم، وسط راهرو شروع کرد به بوسیدن کنجی. (کنجی، اولین باری که موهای نازیرا رو دید، این شکلی بود که الان بهش بگم دارم موهاش رو میبینم؟ میدونه دارم موهاش رو میبینم؟ خیلی اسکله بچم.) اگر هم برایتان جالب است باید بگویم من دوباره بلک فلگ ترین کاراکترهارا برای کراش زدن انتخاب کردم.
_همیشه همین کار رو نمیکنی؟
+الان منظورت تملینه؟
_البته که هست!
آبان را اسپویل شدم و واقعا ناراحتم! از آن طرف، سووشون هم دارد میآید و من هنوز کتابش را نخواندهام.
دنیایم هی دارد بین رنگی و سیاه سفید، شیفت میشود. یک روز امیدوارترین دختر دنیا هستم و روز بعد "چرا پرندهها دارن آواز میخونن؟ قیامت شده ما خبر نداریم؟".
_تو... به جای این که نازیرا باشی، به جای این که ایلاید باشی، شدی آرون وارنر، شدی ژولیت. منتظری که یکی بیاد نجاتت بده. یکی بیاد درستت کنه!
+من... من فقط ایزابلام. من میلرم.
_این یعنی...تو احمقی. ببخشیدا! ولی خب احمقی.
+ببخشید؟!
_خب اخه...ببین، صادقانه، تو که قرار نیست یه کای یا... عه هردوشون اسمشون کایه. خب قرار نیست هیچ کایی تو زندگیت پیدا کنی.
+از کجا معلوم؟
_گیریم کای رو هم پیدا کردی. خب کی میخوای پیداش کنی؟ اصلا گیریم سه سال دیگه، این سه سال رو قراره چه طوری بگذرونی؟ بزنیشون به سم گاو؟ مثل اسکارلت بدبخت خدا زده بشینی کنج خونه که شاید یه روزی یه اشر داناوانی پیدا شد؟
+امیدوار بودن که بد نیست!
_ در صورتی که دست رو دست نزاری. پاشو یه غلطی بکن.
(بعد از این گفتوگو رفتم و یه چپتر نوشتم. فکر نکنید فقط میام حرف میزنم!)
+واقعا دلت براش تنگ شده؟
_البته.
+برنامه داری بهش بگی؟
_ن...آره دارم.
(هیچ وقت قرار نیست بدونه!)
_به نظرت آرون واقعا کار بدی نکرد؟
+نه.
_بهش دروغ گفت. بزرگترین رازهای زندگی دختره رو ازش مخفی کرد. بهش نگفت دوست دختر داشته!
+یک، ازش مخفی کرد، بهش دروغ نگفت. درنهایت هم خودش بهش گفت!
_یکم دیر نبود؟
+خفه. دو، ژولیت هیچ وقت نپرسید دوست دختر داشتی یا نه، پس در این مورد هم آرون چیزی رو مخفی نکرده.
_میشه لطفا توجیحش نکنی؟ کار بدی کرده دیگه قبول کن!
+آره ولی خب...
(به #کمپین_حمایت_از_بلوندهایتراماتایزدشده بپیوندید.)
_دیگه هم رو نمیبینن.
+شما دوتا هم همین طور.
(بهش پیام دادم و دعوتش کردم خونمون)
_خودت رو توی ذهنت چه شکلی میبینی؟
+یه هابیت زشت. ورژن چاق و جوش جوشی اون یارو کوتولههه توی ارباب حلقه ها.
_این ژولیت بازیا رو تمو_
+خفه.
(این یکم کار میبره تا به یه نتیجهای برسه. دو سه ماه رواندرمانی مثلا.)
_هستی.
پ.ن: توی پیش نویسای پست قبلیم یه زری درمورد ژولیت بودن زدم. شما جدی نگیرید. داره از دست میره دخترم!
پ.ن2:شاید شروع کنم به خوندن کتابای رینا.
پ.ن3:ارنج مریج درست حسابی میخواممم!
پ.ن4: سرم پره از عنوان ها و چیزایی که میخوام بنویسم. تا یکی تفنگ نگیره سمت پیشونیم اما از جام بلند نمیشم. این چه مرضیه اخه؟ من از کی اینقدر تنبل شدم؟
پ.ن5:مدام خودم رو شیر میکنم که پاشم و شروع کنم اما... همین "اما"هان که دارن من رو میکشن. خاک توی سر همه ی "اما" های دنیا! یکم دیگه این چیزناله کردنای من رو تحمل کنید، قول میدم با مقدمه ی اولین کتابم میام و میگم که بله.
پ.ن6: قراره برم کنسرت هری پاتر! خوشحالم جدی. فن بزرگ کنسرت نیستم ولی این جالب به نظر میاد.