حال نوشتن نیست. هیچ جمعه ای نوشتنی نیست. جمعه ها تف کردنی ان، فحش دادنی ان، کتک خورشون ملسه، گریه کردنی ان. اما خب سلام!
عجیبه. هیچ وقت به ذهنم نرسیده بود برم بقیه ی اهنگای کانن گری رو گوش بدم. از سازنده ی "خطای معنایی" و فلانی عزیز ممنونم. هرچند که نوامبر داره تموم میشه ولی هنوز پاییزه، اهنگهامون هم که اوکین، فغلا فقط یکی لازمه که سوییتشرت رو بده به اون دختر خوشگله ی کنارش و ماهم بشینیم عر بزنیم که خاک تو سر بیلیاقتت کنن و غلط کردی که الان حالت خوبه بشین گریه کن بدبخت. تا اون حروم لقمه هم بشینه باز برای من سخنرانی کنه که این چه وضعشه یه جوری که انگار خودش با سلیمان نبی رفیقه.
نشستم چک کردم دیدم مردم خیلی به این نوشته های محرمانه( کوت انکوت*)دسترسی دارن. دیلیت اکانت چاره ی راه است! یعنی چی که برادرا اینا رو خوندن؟ من خودم اینا رو نمیخونم! اکانت رو چطوری پیدا کردی اخه؟ البته منم اکانت یسریا رو گشتم پیدا کردم، مثلا مث استاکرا اکانت یازده سالگی طرفو پیدا یافتم و با یه لبخندی که انگار دارم نوشته های دختر بچه ام رو میخونم پستاش رو یکم بالا پایین کردم.
جلد دوم پیش از ان که قهوه ات سرد شود و پیتر پن رو گرفتم. همیشه میخواستم بخونمشون ولی خب یا وقت نداشتم یا کتابای مهم تری توی لیستم بودن، اما حالا بعد از کتابای دفاع مقدس دیگه کتاب ندارم. قرار شده بود هم دیگه عاشقانه نخونم که ببینم زبانم در چه سطحیه و ایا برای خوندن فانتزی اماده ام یا نه.
برای بار چهارم یا پنجم نشستم ویرایش کردم، از هر دو صفت مترادف فقط یکی رو نگه داشتم، القاب رو با اسم ها و استعاره های عجق وجق و با ضرب المثل ها جایگزین کردم. فهمیدم از یه ساعتی به بعد دیگه نباید بنویسم، با این که تمرکزم بالا میره اما خب کیفیت کار پایین میاد.
پیام داد، حرف زدیم، یکم غر زد و مشورت خواست. خواستم بگم زن حسابی من توی زندگی خودم موندم! اما خب نمیشد که فرستادش بره پی کارش. تاجایی که از دستم برمیومد( ده بار تکرار کردن جملاتی مثل "خودش باید بدونه" ، "با خودش صحبت کن." و امثالهم) پیشنهاد دادم و خیلی تلاش کردم که نگم واقعا درمورد i چی فکر میکنم. یسری اطلاعات تایید نشده(اگه این رو میخونی تاکید میکنم، تایید نشده!) که از براهیم و سلیمان شنیده بودم رو هم بهش انتقال دادم و یه ربع هم داشتم قانعش میکردم که مطمئن نیستم. در نهایت، خوشحالم که بهم اعتماد کرده و برام ارزشمنده که ازم کمک خواسته.
اخرش گفت اگه چیزی شد پیام بده. الانم منتظرم یه چیزی بشه که بهش پیام بدم.
از اون ور در مورد i باید بگم به احتمال نود درصد میدونسته که یجوری به گوش این عزیز میرسه. در مرحله ی اول برای این بوده که تو رو تایید میکرده و میخواسته ازت پیروی کنه، انقدر به خودش تلقین کرده که واقعا یه جرقه ای خورده و همونطور که گفتم این داداشمون خیلی همه چیز رو اگزجره میکنه. بعدم به این جا رسیده. قلبش پاکه فقط نمیدونم قبل از مدرسه تریاک میزنه یا چی.
منم یه روزی اینجا بودم، نه توی این شرایط اما یه روز همچین ادمی بودم. یه روزی که اونقدرا هم دور نیست و مثلا سال هفتمه.
از اون طرف این چند وقته بیشتر با دختره حرف میزنم. حالش رو میپرسم، اهنگ میفرستم و ازش میخوام نقاشیای جدیدش رو برام بفرسته. این هفته هم میاد خونمون. امیدوارم مثل سری ی قبلی نشه و واقعا یه غلطی بکنیم. باید بشینیم تکلیفمون رو مشخص کنیم. شایدم تکلیفی برای مشخص کردن نیست و من بازم دارم با بدبینی نگاه میکنم...
از برادر سال پایینیمون چخبر؟ راستش حتی به هم سلام هم نمیکنیم. ناراحتم؟ گورباباش. از برادر دبیرستانیمون که داره با درساش پاره میشه چخبر؟ با اونم خیلی وقته حرف نزدم ولی دلم یه دنیا تنگ شده براش...
فردا ورزش داریم و حاضرم بمیرم و نرم. از زنگ ورزشای مدرسه متنفرم حقیقتا.... کلش رو حالم بده و میخوام عق بزنم...
خب. فعلا.