
هفت صبح سیام اسفند هزار و چهارصد و سه.
از سحر بیدارم و کتاب میخوانم و میرقصم. ناراحتم که خوابم برد و نه به نماز مغرب عشایم رسیدم و نه به دعا خواندن و راز گفتن با خدا.
باران میآید. پنجره را چهارطاق باز میکنم، در را میبندم و با چادر نمازم زیرش را میپوشانم. دراز میکشم و خیره میشوم به سقف. با خودم کلنجار میروم:« بریم بیرون؟ کلید یادت نره! مامان عصبانی میشه؟» در آخر، بلند میشوم و شلوارک فوتبال بابا را با شلوار جین عوض میکنم. روی همان تیشرت، کت بلند خاله مریم که مامان کش رفته را میپوشم و بعد از ده دقیقه رژه رفتن در خانه، با گوشی و ایرپاد و جلد دوم کاراوال و کلید میروم بیرون.
در شیشه ای را که باز میکنم، میبینم باران قطع شده. اما کوتاه نمیآیم. میروم پشت بلوک و شروع به قدم زدن میکنم. کلاه کتم را میاندازم پایین، موهایم را باز میکنم و دعا دعا میکنم کسی نبیندم. سوار نسیم خنک و نم دار میشوم و میروم. به دور میروم، به ناکجا.
درختچههای پایین بلوک شکوفه دادهاند، ازشان عکس میگیرم و میبوسمشان تا بگویم من هم از خودشانم، بگویم من هم گرچه رخت زمستان به تن دارم اما از بهارم.
صدای موسیقی را بلند تر میکنم. باد شدید تر میشود و موهایم را آشفته میکند، شروع به دویدن میکنم و تلاش میکنم تا احساس قلقلک گونه ی توی اقلبم را حفظ کنم. محکم در مشت میگیرمش، شعف، سرور، زنده بودن و... امید! جوانه زدنش را احساس میکنم. ظریف، شکننده و خیره کننده. قلبم گرم میشود؛ انگار در سینهام خورشید است که میتپد. سالم را همان جا تحویل کردم.
باران که دوباره نم نم میشود، ایرپادهایم را میگذارم توی جیبم و دراز میکشم روی زمین. شروع میکنم به زمزمه کردن هرچیزی که میخواستم دیشب بگویم اما نشد. باران دوباره شدت گرفت. انگار که میگفت:« من اینجام دختر. میشنومت!» بعد، گفت:« اگه میدونستم که از پسش بر نمیآی، اصلا سر راهت قرارش نمیدادم. ایمان داشته باش و براش تلاش کن. شاید لازم باشه سختی بکشی. شاید لازم باشه قربانی کنی. اما تا وقتی که صبح روشن بعد از همه ی این تاریکیها رو ببینی، تا وقتی پرده ی ابرها رو کنار بزنی و ماه رو ببینی، همه چیز خوبه. حالا پاشو! پاشو که بهار اومده!» و من پا شدم. رفتم توی ساختمون و دیدم کلید ویلا(که بعدا مشخص شد کلید باباست) رو اوردهام و دوباره برگشتم و نشستم به کتاب خواندن(از سه روز گذشته بیشتر خوندم توی همون یه ساعتی که بیرون بودم!)
یک فروردین هزارو چهارصد و چهار.
هیچ چیز شبیه عید نیست. هیچ چیز شبیه سال نو نیست. اضطراب امتحان نهایی دست گذاشته روی گلویم. هرچه بیشتر شنا میکنم، چیزی از ته اقیانوس مرا پایین میکشد. مثل پاهای یک هشتپای غول پیکر و بد ترکیب که میخواهد مرا زنده زنده ببلعد.
دوباره به کتاب پناه میبرم:« جولیان دوباره به اسکارلت دروغ گفت، دانته نارسیسته، دوناتلا...نچسبه و اسکارلت مدام داره از همه ی آدمای دور و برش آسیب میبینه. جکس جاهله و پارادیس عزیز تو واقعا کی هستی؟»
جواب نمیدهد. گیسو افشان میکنم و میرقصم. ساز میزنم و عربی حل میکنم. کوچک و کوتاه و تاثیرگذار.
از اتاق میروم بیرون. ناخواسته از دهانم میپرد:« شوهر میخوام.» فوتوکارت ها را دانلود میکنم که بفرستم، قورمه سبزی مامان فرشته که به طرز تعجب آوری خوشمزهاست را گرم میکنم و میخورم و برای انداختن تقصیر کرختیام گردن هورمونها، با مامان تقویم را چک میکنم.
اطلاعات کلاس تاریخ را توی سرم مرور میکنم:« کی بود که رفت توی کتاب خونه توی یه پارتی ای بعد شوهر ایندهاش اومد پیشش؟... بسم اللله... هوش مصنوعی ای چیزی نبود؟ اها! سوییتست ابلیوین.»
افطار میکنم و بعد هم شروع میکنم به نوشتن. سیمم دوباره وصل میشود. ضربان قلبم بالا میرود، ناخواسته لبنخد میزنم. هنوز ایدهای برای پربال ندارم، هنوز برنامه ی شخصی سازی شدهام را چک نکرده و وسایل سفرم را هم لیست نکردهام اما...
دوباره به سمت پنجره سر میچرخانم. بوی خاک نم دار می پیچد توی اتاق و عسل روی زبانم شیرین تر میشود.
_و تو هنوز شک داری دختر دیوونه ی من؟
_نورا.
پ.ن: توی کاراوال های زندگیم همیشه اسکارلت بودم.
پ.ن2: سر به سر گذاشتن کوثر واقعا خوشحالم میکنه.
پ.ن3:کارنامه ی نیم ترم دومم واقعا فقط برای موشک درست کردن به کار میآد.
پ.ن4:برید رقص بهار رو گوش بدید، و رویالز.
پ.ن5:من موهام رو 1403 کوتاه کردم و به خودم قول دادم دیگه کوتاهشون نکنم. برام مهم نیست خاطراتی که توی گیسهام میبافم چقدر سنگین باشه. میخوام وقتی مامان شدم کوتاهشون کنم و شوهرمم گریه کنه و باهام قهر کنه که چرا کوتاهشون کردم.