اخرین چیزی که میخواستم ترحم بود. اونم از طرف اون ادما، از طرف تو.
حرفام رو درست توضیح ندادم اما... بیخیال.
برای من، حقیقتا ملاقات و گفتوگو با ادمهای گذشتهام بیشتر ازار دهنده است تا دوست داشتنی. اما... اما وقتی نوتیف پیامش را دیدم، سه بار شکرالله گفتم و با این که دور بود اما در اغوشش گرفتم. عجیب دلتنگش بودم بی انکه حتی خبر داشته باشم.
انگار خدا فرستاده باشدش.
حالا، چنگ زده ام به حضورش و حرفهایش که کاشکی راست باشند.
از فردا میترسم. از ادما، یکی دیگه بودن، ساکت موندن درمورد چیزایی که باید دادشون زد و هوارشون کشید. واقعنی واقعنی میترسم. اینقدر میترسم که گوربابای پیشرفت و استمرار و تلاش و پشتکار. میخوام تا سحر بیدار باشم و با اهنگای تی وی گرل گریه کنم.
راستش درمورد این هم زیاد صحبت نمیکنم اما بخوای نخوای وقتی وارد یه رابطه ای میشی، وابسته به عنوان اون رابطه(فرندشیپ، رابطه ی احساسی یا...) یسری توقعات پایه ای داری. یکی از این توقعات پایه اینه که حداقل حداقلش وقتی میبینی حالم بده یه تلاشی بکنی. اه. یجوری حرف میزنه انگار ما تراپیستیم.
نوشتم. بلاخره بعد از یکی دوما نوشتم:) سخت بود. خیلی خیلی. کلمات مثل شن از توی مشتم فرار میکردن اما... شد! حالا با بد و خوبش کار ندارم. همین که تونستم از سرجام پاشم خودش افتخار داره.
پدر پدر پدر سوخته ی رین بسوزد. اه مرتیکه خیانتکار عقده ای ی بدبخت. بابای دخترمو، وینسنت د کینگ اف هاوس اف د نایت رو جلوی چشمای وارث حقیقیش که زندگیش رو فدات کرد کشتی و بعدشم انتظار داری که به حرفت گوش بده و نقش هرزه ات رو بازی کنه تا بتونی قلمرویی که از باباش دزدیدی رو سر و سامون بدی؟ صد رحمت به جیمز و ولکوو!(اینا هم هردوشون میخواستن بابای دختره رو بکشن)
توی نقطهای قرار دارم که تنها کاراکتر سفید و مثبت مثلا 80 درصدیم، همونیه که توی جلد یک خودمو کشتم که یه ریگی به کفششه(نبود).
فستینگ خوب پیش میره. البته واقعا سخته ی برای برکفست به جای ردولوت(چون که ما خیلی باکلاسیم) نون پنیر سبزی بخورم و با چای به جای قند خرما.
دنبال یه هدفم و در به در جوابی برای سوال:« خب که چی.» فکر کنم راه درازی در پیشه اما... از پسش برمیام.
به جای سبز بهاری یا نعنایی، قرمز بورگاندی یا لیمویی و یاسی، شدم یه ابی لجن مانند زشت و بیریخت که واقعا هیچ وقت حاضر نیستم بپوشمش.
شهرزاد رو شروع کردم... فکر کنم پارسال هم همین موقع ها جیران رو شروع کردم. عجب بلبشوییه:_) یکیشون پی دختربازی و پارتیه و دست بزن داره، اون یکی هم تراماتایزد شده ی وطن پرست بی قیافه که چشماش واقعا حیف صورتشن.
من ویدیوهای کومان رو به شکل عجیبی تسکین دهنده یافته ام. واقعا حالم رو خوب میکنن و حالا که ابی از این سریالها هم گرم نمیشود، برای روزهای سرد و تاریکم پناه خوبین.
راستش از چیزی که در اجتماع هستم متنفرم. به شدت و با تک تک سلولهای وجودم. اصلا شبیه من نیست. من خیلی ادم سرسنگین و با فکر و با کمالاتی ام و نمیدونم وقتی که توی اجتماعم غرور و تدبر و قوه ی عاقله ام کجا میره. اه. حالا تو صد بیا بگو این من نیستم.
من هنوزم فکرم درگیر اینه که چی به سر مانون و دوریان اومده.
راستش فکر کنم تهش واقعا همینه. ادما میرن و چیزی از مشکلات شامپاینی تو یادشون نمیمونه. حقیقت و نوری که بار اول توی چشماشون دیدی تبدیل به دروغ میشه و یک میلیون بار میمیره. ستاره هایی که دور زخمهات کشیدن محو میشه و زمانی که با هم گذروندید و تلاش کردید تظاهر کنید دنیایی نیست مثل شراب از توی شیشه بیرون میریزه و جاری میشه و دیگه نمیشه برش گردوند. پس... گوربابایشان.