_چرا ازش پرسیدی؟
«اگه نمیفهمیدم میمردم.»
_یه درصدم فکر نمی کنی دروغ گفته باشه.
«دروغ و راستش واقعا برام مهم نیست.»
_ که خب دوباره بر میگردونه ما رو سر خونه ی اول. چرا از پرسیدی؟
«کنجکاوی.»
_اگه ... لعنتی. گفتی کتاب جدیده که داری میخونی چیه؟
«دوتا سینگل فادراااا!»
مطمئن نبودم پرسیدنش کار درستیه. مطمئن نیستم حتی حرف زدن با اون آدم کار درستی باشه. مامان میگه:« اگه قرار بود به جایی برسه، همون دفعه ی اول میرسید.» اما انگار نیاز داشتم که مطمئن بشم کار درستی کردم. انگار هنوز دارم خودم رو سرزنش میکنم درحالی که من دیگه اون آدم نیستم، اونا هم همینطور.
این کارا کمکی نمیکنه. از این که یکی روانکاویم کنه متنفرم. خودم رو به اندازهای میشناسم که لازم نباشه یکی بیاد بهم یاداوری کنه که کی ام و چه طوری رفتار میکنم.
این چند وقته مدام درحال رقصیدن و لبخند زدنم. یک ربع تمام به لبخندم توی آیینه خیره میشم و می رقصم و برام مهم نیست که موهام پف کرده یا نامرتبه. دارم خودم رو مجبور میکنم که خودم رو دوست داشته باشم چون هیچ کس دیگه ای قرار نیست این کار رو برام انجام بده. چون بل برای این که دیو رو عاشق خودش کنه، اول اولش به خودش اعتماد داشت.
_اگه توی یه دنیای دیگه... یکی از کاراکترات، مثلا همین لورن رو میدیدی چه احساسی نسبت بهش داشتی؟ یا مثلا جانان رو. «اگه لورن رو ببینم، تحسینش میکنم و شاید حتی روش کراشم بزنم. ولی اگه جانان رو ببینم یا... حتی تئودور رو ببینم، میرن رو اعصابم. تئودور چون بدبخت افسردهاست و جانان چون زیادی اعتماد به نفس داره.» این رو که پرسید، شروع کردم به بررسی آدمی که بودم و احساساتم موقع ی نوشتن و طراحی اون کاراکترا. با عقل جور در میومد.
از یه جایی به بعد، دیگه هنر و فلسفه و ادبیات برام مهم نبودن. از یه جایی به بعد، برام مهم نبود معنای زندگی چیه یا...( از یه جایی به بعد، احساس کردم افکارم اونقدر ارزش گفته شدن ندارن چون بچهام و چون فایدهای نداره. دست کشیدم از فکر کردن به چیزای بزرگ چون میترسیدم که اشتباه کنم، چون از هیچ چیزی بیشتر از اشتباه کردن نمیترسم؛ حتی از تاریکی. )
فکر کردن به مفاهیم انتزاعی فایدهای برام نداشتن و قطعیت نداشتن درموردشون مضطربم میکرد پس تمرکز کردم روی چیزای قطعی، مثل زیست شناسی و گرههای گلدوزی. حالا موسیقی رو ترجیح میدم، داستانهای ساده رو ترجیح میدم به فلسفه و تاریخ رو به شعر. ترجیح میدم به داستان ستارهها و صورتهای فلکی گوش کنم تا این که بدونم کجا آسمونن.و به تازگی، فهمیدم سکوت رو به همه چیز ترجیح میدم.
چرا مینویسی؟ دوباره ازم پرسیدی و من این بار که جواب تازه داشتم. پیشرفته؟ دوست دارم این طوری فکر کنم.
هوش مصنوعی من رو میترسونه. ادما رو احمق میکنه و باعث میشه پروژه ای که من ساعت ها براش زحمت کشیدم توی یه شرایط نابرابر با کسی که توی سه دقیقه با هوش مصنوعی درست کرده مقایسه بشه.
شتر می تمام شد. با تمام وجودم دوستش دارم. توصیه میشود خانومها! (اصلا هم به خاطر یه کاپل لزبین، یه کاپل گی، آرون و کنجی و نظیره ابراهیم قشنگم نمیگم اینو.)
قراره برم یسری از آهنگای سیگرت افتر خاکبرسری رو گوش بدم و واقعا امیدوارم که جالب باشه.
_چرا هرکی صدات میکنه میگی جانم؟
«وقتی بچه بودم همیشه دلم میخواست سوگولی معلمام بشم. یه بار معلم کلاس سومم یکی از بچه ها رو که باهاش رقابت داشتم صدا کرد و اون گفت جانم. بعد معلمم تشویقش کرد.»
اگه من رو نشناسی و نوشتههام رو بخونی، فکر میکنی هنوز توی اون برهه از نوجوونیام که "وایح منح چغدح بدبخطمح" ولی نه. واقعا این شکلی نیست. مثلا برای کتابخوانم از این اسمیسکی سبزا سفارش دادمم! بعددد دوتاش کردم ، بعد فهمیدم که تولد ریحانه یک مرداده نه ده خرداد:_)
همه یه چیزی رو دارن که سر هر ساعت رند، هر قاصدک و رو به ماه و ستاره و هرسال موقع ی فوت کردن شمع میگنش. برای من، عشق بود. میخوامش. بیشتر از ترسم از تریکی.
_هستی خانوم
پ.ن: تو ژولیت منی، توی روزهایی که آرون وارنر ترین خودمم.
پ.ن2: موسیقی...موسیقی تمام منه.
پ.ن3: بهار...
پ.ن4: