زمان زیادی از آخرین باری که چیزی نوشتهام گذشته است. ذهنم درگیر یک ایده برای نوشتن است. هرچند که همین حالا هم دفرهایم پر از ایده هستند اما...
دروغ چرا؟ دنبال بهانه برای ننوشتن میگردم. ترکیب ناخوشایند دو به یک ناامیدی و تنبلی، مرا زمین گیر کردهاند.
این چند روز اینقدر گریه کردهام که شماره ی چشمم احتمالا بالا رفته. من میگویم که هم کلاسی فقط همکلاسی و معلم فقط معلم است اما تکهای از قلبم را در این کلاسها جا میگذارم. ماز، ریاضی با خانم رجایی و طباطبایی، همت، تاریخ...
با خودم فکر کردم که باید میرفتم پیش کوثر اما... خودم بیشتر به کمک نیاز داشتم. کوثر معنی اون کلمات رو نمیدونست، اما من میدونستم.
از جایی به بعد، توی یادگاریها، بعضی جملات مدام تکرار میشدند. نمیخواستم دلتنگیام را بروز بدهم برای همین برای کسی چیز خیلی خاصی ننوشتم. به جز ریحانه.
جلد دوم پیشه ی زنان رو شروع کردم: "چگونه از زنبورهای ملکه ی بیوه مراقبت کنیم". جلد اول یه بیوه ی بیست و یک ساله و یه دختر بود که پیشه اش مکانیک سماوی بود. این یکی یه زنبور دار چهل و پنج سالهاست که خب... متاهله اما نه کاملا، و یه بیوه ی سی و پنج ساله که یه پسر پونزده ساله داره. جلد دوم بیشتر از این که روی حقوق زنان تاکید داشته باشه، یجورایی سیاسیه.
وان لست استاپ، یکی دیگه از کتابای نویسنده ی "من شارا ویلر رو بوسیدم" و "سرخ، سفید و آبی سلطنتی" رو دانلود کردم اما ترجیح دادم اول اون قبلیه رو تموم کنم. حالا هم میخواهم به مناسبت شروع شدن امتحانا برم و دانمی شروع کنم. اصلا یک ژانر جدیده و قراره سرویس بشم. حتی اسماشون رو تلفظ نمیتونم بکنم و حتی سلاحهاشون هم 100 تا اسم داره. جالبیش هم اینجاست که به جای یه چیز راحتی که داستانش رو میدونم مثل معجزه ی خدایان بهشتی، قراره با هزار پاییز شروع کنم. پنج جلده و امیدوارم که همش اومده باشه که مثل کویکسیلور تو اب نمک نمونم.
ربکا و پیتر پن هردوشون شاهکار بودن، واقعا شاهکار(سر ده صفحه ی اخر پیترپن چهل دقیقه گریه کردم و ربکا چهارصد صفحه طول کشید تا خودش رو اثبات کنه).
اهنگ جدید میخوام. یه دو سه هفته ای میشه هیچ خواننده ی جدیدی نظرم رو جلب نکرده و مثلا اخرین اهنگی که دانلود کردم تیتراژ لیسانسه ها بوده.
ایدههای سادهایان ولی سخت به نظر میاد نوشتنشون. یه سرافیم زندان بان و یه مقلد زندانی، ریتل هوک و پیتر پن، دختری که بدون گواهینامه با موتور به یکی زده و حالا باید یه وکیل پیدا کنه...
دلم برای ایسایاه و مالاکای و مکس تنگ شده. واقعنی یه شبایی میشینم به این فکر میکنم که مکس الان کجاست و یعنی الان پیش بابا بزرگش مونده یا رفته بازی باباش رو ببینه یا چی. میلر چی؟ اخرین رسپیای که نوشته چی بوده؟ مالاکای توی بازی آخرشون چطوری بازی کرده و مونتی الان کجاست؟ بازنشسته شده یا هنوز داره مربی گری میکنه؟
اولین فیلمی که شایسته ساخته، چیستا بازیگرش بوده. تدریس کنار شایسته رویای دبیرستان چیستا بوده و تازه قاب گوشیهاشون رو هم ست کردن. از اون ور با اطلاعاتی که تازه به دستم رسیده، مثل این که چیستا سیگار هم میکشد. معلم ادبیاتهایمان از سریال آمریکایی بیشتر بدآموزی دارند(اشاره به قابوسنامه و ابیات حافظی که با هم خوندیم درمورد معشوقه های کمر باریک).
آخرین شاهزاده تا یه جایی بیاد قول میدم بشینم ببینمش! اصلا دلم برای بی ال و برومنس تنگ شده! تابستون و خونه ی مامانی موندن و بیگ_واچ کردن یه تایلندی اب دوغ خیاری و اون تبلیغای سی ثانیه یه بار.
-هستی