Nora.sh
Nora.sh
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

سامرتایم دپرشن و شرح حال ناگوارم

 تابستونی که Tamed dashed نبود!
تابستونی که Tamed dashed نبود!

بیست و دومین روز تیرماه.

با مشقت فراوان دارم در برابر میل شدیدم به خوندن کتابهای روی هم چیده شده ام مقاومت میکنم. درگیر خوندن مجموعه ی سریر شیشه ای هستم. یا به قول دوستان توی بوکتاک "throne of glass(TOG)" لامذهب عجب چیزی هم هست! در ضمن، از همینجا از تمامی دست اندرکاران نشر باژ تشکر میکنم. با این ترجمه و خلاقیت و ازادی بیانی که دارن، حالا توی رقابت تنگاتنگی با نشر نون قرار داره برام.

از اون ور هم دارم سریال خاتون رو نگاه میکنم. با این که دیالوگ ها تا حدودی کلیشه ای بودن و بخش هایی بود که انگار برای ساختش عجله داشتن، اما باز هم دوستش دارم. هرچند که به نظرم به پای جیران نمیرسه.

تابستونم حسابی با شمع سازی و ورزش و کتاب پر شده و احساس میکنم یه چیزی واقعا توش کمه. با این که همه چیزش سرجاشه و به هرچی که دوست دارم میرسم اما بازم اون شور و شوق تابستونی رو ندارم انگار.

شروع کردم به بازنگری سال تحصیلی گذشته و احساس میکنم بیشتر شبیه خودتخریبیه تا بازنگری. ادم حال به هم زن و مهرطلب و ابلهی بودم حقیقتا. (محدثه، سارا، حضنا جان و باقی عزیزان! یه هشتاد و دو معذرت.) و خب... الان تنهام و درد و دل هام رو برای روان وایت ثورن و سلینا ساردوثین عزیز نگه داشتم.(کاراکترهای سریر شیشه ای)

دلم برای نوشتن تنگ شده اما حتی توی این یکی هم از خودم ناامیدم و خاک تو سرت که دو خط مثل ادم نمیتونی بنویسی و در حد کلاس اولیایی و خواهر نه سالت از تو بهتر مینویسه و تخیلش بهتر کار میکنه. در ضمن، موزیک هم درد منو دیگه دوا نمیکنه و مثل یه مخدر ضعیف عمل میکنه. شاید اونقدرا هم دوپامین و سروتونین ترشح نکنم اما باز هم نمیتونم بیخیالش بشم. نمیفهمم چی شده...

همه چیز خاکستریه. و واقعا دیگه نمیدونم.فقط احساس میکنم که دلم برای شوق و شور و شعف و انگیزه داشتن تنگ شده. باز خودم رو گم کردم و در به در دنبال خودمم. واقعا همه چیز فرسایشی شده برام. احساس به دردنخور بودن و پوچی میکنم.

نمیدونم... پاکسازی چاکرا جوابه؟ کلا کسی پیشنهادی داره؟

احساس میکنم باید پاشم اتاقم رو یه بار کلا بریزم بیرون و دوباره بچینم. میگن گرد و خاک انرژی منفی داره. دوباره باید کل فیگورا و کتابا و مجسمه ها رو گرد گیری کنم.

شهر حال و هوای محرم داره و خب... باهاش راحت نیستم. صدای شیون و زاری ای که از مسجد پشت خونه میاد واقعا حالمو خراب میکنه. نمیتونم تحمل کنم و نمیخوام که برم گریه کنم. گریه کردن رو دوست دارم ولی واقعا زیادیه این همه غم و اشک و خون برام توی یه شب. برای شام غریبان و حضرت رقیه اما میرم.

همین دیگه. اگه چیز دیگه ای هم میخواستم بگم الان یادم نیست.

_نورا.

پ.ن: مون چایلد واقعا مورفینه پسر...

شرح حالیادداشت روزانهتابستاناحساس
ششصد و چهل و چهار درنا‌ی کاغذی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید