پیش نوشت: سلام. قضاوت نکنید. ممنون.
حوصلهاش از توی اتاق ماندن سر رفته بود. از روی تخت بلند شد و کت آسمانی سورت دوزی شدهاش را تنش کرد. محافظش گفت:« والا گوهر میخوان که به شهر برن و وسایل لازم برای مدرسه رو تهیه کنن؟»
_نه. امروز واقعا خستم. بذارش برای فردا. میخوام برم توی محوطه ی قصر قدم بزنم. لازم هم نیست باهام بیای.
توی آیینهی قاب گرفته شده نگاه کرد. ابروان و موهایش را با دست مرتب کرد و شمشیرش را به کمرش بست. نقره کاری و سنگهای زینتی قلاف شمشیر، زیر پرتوهای طلایی رنگ غروب میدرخشیدند. کمی از روغن معطر به روی گردنش مالید. کت بهاری خوش دوختش را هم روی دوشش انداخت. رو به محافظش گفت:« به نظرت میتونم یکی دوتا دوشیزه رو هم ملاقات کنم؟» محافظش به او نگاه کرد. مشخص بود هنوز به این رفتارها و شوخیهای شاهزاده عادت نکرده و نمیداند باید چه جوابی به سوال عجیب غریب شاهزاده بدهد. هنری وقتی نگاه متعجب و دهن باز ماندهی او را دید، خندید و گفت:« بیخیال! من دارم میرم.»
از اتاق بیرون رفت و از خدمتکاری که در حال عبور از رو به رویش بود، پرسید که راه رسیدن به محوطهی باز قصر کجاست. خرامان خرامان توی راه رو ای پوشیده از طلا و نقرهو پردههای ابریشمیی قصر قدم بر میداشت. دیوارهای قصر همه پوشیده از نقاشیهایی بودند که با طلا قاب گرفته بود. مطمئن بود که اگر از هنر چیزی حالیاش میشد، ساعتها صرف تحسین و تحلیل نقاشیها میکرد. اما خب هنر هرگز موضوع موردعلاقهی شاهزاده نبوده. هنر، مشاعره، نقاشی و موسیقی را همیشه میسپرد به خواهرش و خودش را در شکار و تیراندازی و شمشیر زنی غرق میکرد. بنابراین فقط میتوانست بگوید:« خوشگله!» و از رو به روی نقاشی ها بگذرد. اما برایش جالب بود که زیر همهی نقاشی ها، یک امضا زده شده. خب... مثل این که نقاش سلطنتی به جز نقاشی کار دیگری هم میکرد!
بلاخره به حیاط قصر رسید. نسیم خنکی که خبر از نزدیک بودن پاییز میداد، خزید لای لباس هایش و تنش را به لرزه انداخت. به این فکر کرد که باید کتش را تنش کند یا نه؛ اما با خودش گفت که انقدر ها هم سرد نیست و متوکل شد به نور خورشیدی که درحال غروب بود. شروع کرد به قدم زدن توی محوطه. بوی گل یاسمن و چمن های تازه آبیاری شده، به نوعی خستگی را از تنش بیرون میکردند و او را ارام میکردند. بیدها و سرو ها همراه با باد تکان میخوردند و صدای خشخش برگهایشان گوشهای شاهزاده هنری را نوازش میکردند. هلن را تصور کرد که روی چمن ها نشسته و قافیههای شعری که دارد مینویسند را زیرلب چک میکند. از یاد خواهرش خندهاش گرفت. پوزخندی زد و نگاهی به اطراف انداخت. چندتا از خدمتکاران، به همراه یکی از نگهبانان قصر و مردی که روی صندلی نشسته بود و روی بوم نقاشیاش متمرکز بود درحال گفتو گو و خندیدن بودند. کمی دقت کرد و دید زن رو به روی نقاش لباسی شبیه به لباس عروس به تن دارد. اما لباس کاملا سفید نبود. هنری به قیافهاش نگاه کرد و با فکر کرد به نظر نمی اید این لباس مال خودش باشد. حوصله اش سر رفته بود و کاری هم برای انجام دادن به جز ولگردی توی پارک قصر نداشت. پس با خودش فکر کرد که گوش دادن به حرفهایشان خیلی نباید مشکلی داشته باشد. آرام آرام نزدیک رفت و طوری که دیده نشود، شروع کرد به گوش دادن حرفهایشان. هرچند که تشخیص دادن کلمات فرانسوی از آن فاصله کمی دشوار بود اما گوشهایش حسابی در شکارهای آخر هفتهاش تیز شده بودند.
_ایریس، اینقدر زیبا شدی که نمیتونم باور کنم واقعی هستی. شبیه یه حوری شدی.
حتی از آن فاصله میتوانست ببیند که گونههای زن عروس_که به نظر اسمش ایریس بود_ گل انداخته اند. نقاش خندید و گفت:« افرین. تا آخر همینطوری گونههاش رو سرخ و لبش رو خندون نگه دار تا منم بتونم به همین زیباییای که هست بکشمش.» زنهای خدمتکار هم خندیدند. یکی گفت:« والاگوهر نقاشی عروسی من رو هم میکشن؟» هنری تعجب کرد"والاگوهر"؟
کمی به مرد نقاش خیره شد. از ان فاصله نميتوانست جزئيات صورتش را خوب ببيند. اما موهایش تقریبا به بلندی موهای شاهزاده بود. با خودش فکر کرد:« شاهزاده داره از یه خدمتکار نقاشی میکشه؟ اصلا شاید خود تئودور هم نباشه و یکی از عموزادههاش باشه. اما بازم عجیبه.» کمی نزدیک تر رفت. حالا در حدودا ده فوتی یکی از ستونهای الاچیق بود. به وضوح شاهزاده را میدید که با خنده، به ایریس نگاه میکند و نقاشیاش را میکشد:« ماری، برای این که عروسی کنی اول باید یکی رو پیدا کنی.» زن با شيطنت و عشوه پاسخ داد:« جسارت نباشه والاگوهر، خودتون من رو قبول نمیکنید؟»
«ماری عزیز، فکر کنم اون معلمی که توی مدرسهی نزدیک قصر درس میده، خیلی مشتاق تر باشه.»
برای هنری، صحنه ی رو به رویش بسیار عجیب بود. شاهزاده تئودور، درحال کشیدن نقاشی عروسی یکی از ندیمههایش بود و با آنها مانند خواهران و برادرانش رفتار میکرد. با دیدن این حلقهی دوستی، چیز عجیبی توی قلبش احساس کرد. او هرگز در همچین جمعی نبوده. اکثر افرادی که با ان ها وقت میگذراند نگهبانان قصر پدرش بودند که با او تمرین مبارزه میکردند یا دوشیزگان جوانی که از دربار مادرش به دیدن او میامدند. اما حالا نمیخواست ذهنش را درگیر این بکند که چه اندازه تنهاست. دوباره به شاهزادهی فرانسوی خیره شد.
شاهزاده تئودور، آدم جالبی بود. بارها توی بچگی ملاقات داشتهاند اما هرگز سرش را از توی کتابهایش درنیاورده بود. حتی سر میز ناهار و وقتی که رسید، توجه زیادی به او نشان نداد. هنری با خود فکر میکرد که شاهزاده، به خاطر بی علاقگی نیست که به دیگران توجه نمیکند. بلکه انگار به خاطر این است که جای دیگری سیر میکند. او تقریبا مثل خواهرش هلن بود.
سری تکان داد و با خودش فکر کرد به محض برگشتن به اتاقش، نامهای مینویسند و برای هلن میفرستد.توی نامه از شاهزادهی رومانتیک و رویا پرداز فرانسوی میگفت و این که چقدر به هم میایند. از هوای خوب فرانسه و پادشاه و ملکه و این که چقدر خوشحال است حالا حالاها قرار نیست او را ببیند.
_روهان
پ.ن: کاراکتر هنری هنوز کلی علامت سوال داره. توی مدرسه روش فکر میکنم چون الان واقعا خستهام. فعلا شبت بخیر ستاره کوچولو...
پ.ن۲: این چپتر روهم باید کامل کنم. هنوز نمیدونم هنری چجوری میفهمه عاشق شده:_)