امروز که گفتم یکی از بزرگترین کابوسهایم نابارور بودن است، دروغ نگفتم. امروز که با مانلی و یکتا حرف میزدیم، این را ذکر کردم. مادرشدن، بزرگترین آرزوی من است.
با قد و عضله شروع کردیم و رسیدیم به این که بار دوم که سیلی بزند چه میکنید؟ ده تا بیست سانت بلندتر، عضله ای که نه ولی نی قلیان نباشد، بار دومی که سیلی بزند، یکی میزنم و میروم خانه ی بابایم. پس چی؟!
این که این شوهر کردن فقط دقدقه ی من نیست، برایم دلگرم کننده است. تازه فهمیدم آدمها این را به پدر مادرشان هم میگویند و مینشیننند درموردش صحبت میکنند. من اصلا روم نمیشود بیایم جلوی بابایم همچین چیزی بگویم.
نکته ی مثبتی که در خودم میبینم این است که تصویر شوهر آینده ام را براساس کتاب نساخته ام. قرار نیست CEO باشد یا جراح. البته تا 35 سالگی باید به یک ثباتی رسیده باشد. کارمند هم بود بود. مهم هم نیست که خانه ی دوبلکس داشته باشد و مرسدس. برایم مهم است که ببینم دارد برای رفاه تلاش میکند. وطن فروش نباشد، با پدرو مادرش و پدر و مادرم درست رفتار کند و تریاکی نباشد.
عشق بی پایانی که در وجودم دارم را معطوف کردم به شوهرهای کتابیام، کاراکترهای ننوشته ی داستانهایم، مامان، خورشید و گرمای تابستانه! دو سه ماهی شده که اتاق را تمیز نکردهام، نمرههایم به شکل قابل توجهی پایین آمده، از ترس فشار درسی دهم به خودم میلرزم و کم کم دارم بیشتر درونم را بگرایم. پول برای کتاب خریدن کم آورده ام، کم نوشته ام و خیلی وقت است نه تاروت خواندهام، نه هیچی. حتی سنگهایم را درست حسابی شارژ نکردهام... اما... چنگ زدهام به نور. آدمهای غرغرو را حذف کردهام، سریال جدید شروع کردم و برنامه های تابستان را دارم یکی یکی مینویسم.
حقیقت این است که همان طور که نمیخوام از این بلندتر بشوم، نمیخوام شانزده ساله، هفده ساله، یا هجده ساله بشوم. پانزده سالگیام را دوست دارم. زمان مرا ترسانده... خیلی خیلی خیلی خیلی! اما... هربار که هراس و اضطراب جونم رو بر میداره، زیر لب میخونم:
Time's a thief that keeps on stealing
I just keep on chasing that feeling
Won't give up, won't stop believing
I just keep on chasing, chasing that
Feeling
براید، یکی از کتابای موردعلاقه ی منه. نویسندش الی هیزلووده(نویسنده ی لاو هایپوتیسیس) و امروز فهمیدم ترجمه شده. نه! ببین نه. اخه خب...نه! چطوری ترجمش کردید؟ خب اخه اینا اصلا... صحنه های بلاد فییدینگ و اون ولف کت لو رو چیکار کردید؟ نکنه شده باشه مثل لگسی اف گادر؟!
باید خودم را جمع و جور کنم. با قایم شدن لای صفحات، زندگی نمیشود ساخت و داستان نمیشود نوشت و نهایی را نمیشود بیست شد...