چند روز پیش، مینی سریال کرهای با عنوان "پایان عاشقانهی شاد" رو دیدم که حول محور رابطهی نویسنده و ناشر میچرخید. تاجایی هم که من دیدم، قشنگ بود. بماند که چقدر هم سرش حرص خوردم.
بات انی ویز، موقع ی دیدنش با خودم گفتم چند وقته که ننوشتم و فهمیدم اخرین نوشتم مال حداقل یک ماه پیشه. نه این که نتونم بنویسم و نه این که ندونم چی بنویسم...
بیشتر یه جوریه انگار که نمیخوام بنویسم. "نوشتنم نمیاد" و اگه ننویسم و اگه ننوازم و اگه نخونم و اگه مثل این چندروز اینقدر افسرده باشم و هیچی خوشحالم نکنه، بیافتم گوشه ی قبرستون بهتره.
از این ها که بگذریم، روزهاست احساس میکنم چیزی مرا ترک کرده. احساس میکنم دکتر هانیبال عزیز(که نصف مردم گریزی من گردن همین بندخدا و ویل گراهام دوست داشتنیه)، اعضای داخلی روحم را سرخ کرده و به عنوان گوشت خرگوش و مرغ و گاو به خورد مردم داده. چیزی در من گم شده. چیزی از جنس پوست و گوشت و استخون و سوگش مرا ذره ذره از درون میبلعد.
چندوقتیه باز شروع کردم به دیدن سریال هایی با ژانر برومنس و گشتن توی پیجای رنگین کمونی پینترست و این هم کمکی بهم نمیکنه. عملا یه علامت سوال رو مخ دیگه است توی سرم. و جدا از همه ی اینا، به شدت احساس تنهایی و نخواستنی بودن میکنم.
واقعا میخواهم که نزیستم. اگه این کلمه ی درستشه... خستگی و پریشان حالی مثل ابر باران زا توی کارتون ها، در هر نقطه مرا دنبال میکند و از خود بیزار.
اواخر بهمن تا اوایل فروردین، یادمه که هر روز بی وقفه گریه میکردم. حالا احساس میکنم که دوباره توی همون نقطه وایسادم. واقعا میخواهم که نزیستم. خسته و افسرده ام. مثل مرغ اوازه خوان سرخ از خونی که پای درخت به اواز جوجه هایش گوش سپرده که نامش را میخوانند. کلماتم در گلو گیر کرده اند و به یک گالن اب هم پایین نمیروند. با این حال نه اغوشی برای التیام است و نه گوشی برای شنیدن.
و میخوام که فرار کنم. از مهمونی سه شنبه، از خونه، از خودم.
واقعا میخوام که از خودم فرار کنم. حتی حوصله ی تحمل خودم رو هم ندارم...
واقعا میخوام که فرار کنم. ولی این بار نه تو هستی که بگی :« پس منم میام.» و نه اغوشت که بهش پناه بیارم.
تهنای تهنام به قول خودت عزیز کرده. که کاش میمردم و تو عزیزکرده ام نمیشدی.
هرچند که به خودم نگاه میکنم. به خودم گذشته ام. و میبینم که به قول شاعر: تو حق داشتی اگه رفتی...
حسابی نگرانم. نگران همه چیز. و این ازارم میده. فاجعه سازی ناخوداگاه ذهنم واقعا داره اسفالتم میکنه و من واقعا میترسم...
هرچند که حرف زیاده برای زدن و اشک زیاده برای ریختن اما... ولش کن. فعلا فقط میخوام با دعای این که رئیس جمهور یه کاری کنه مرد بره استخر با شوهرش (توهین نباشه. جدا دارم دعا میکنم.) نامه رو تموم کنم.
-نورا
پ.ن: لعنت به تابستون و سامرتایم سدنس و سامرتایم دپرشن و هرکوفتی که مربوط به تابستونه.