Nora.sh
Nora.sh
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

قوی سیاه...

قبل از ان که بخوانی:

این پست بخشی از داستانیه که قبل‌تر می‌نوشتم. به یادگار بماند از پاییز ۱۴۰۲. روز‌هایم در ۸۲ و اغوش‌هایمان.




قوی سیاه، در محاصره ی ایینه های تمام قد چهار دیوار استودیو، می‌رقصید. تمامیت در چشمانش برق می‌زد. هماهنگ شدن ضربان قلبش را با موسیقی فرانسوی احساس می‌کرد. با بال هایی از نت، بر فراز برکه ای از خیال، چنان با شکوه و مقتدر می‌رقصید انگار که فرمانروای رستاخیر با نوای ساز میکائیل می‌رقصد.

زیر پلک هایش اما همه چیز فرق داشت.

زیر پلکانش خبری از استودیوی پوشیده از ایینه نبود. موسیقی از پخش کننده پخش نمی‌‌شد. این لباس ها را به تن نداشت. موسیقی را از اول پخش کرد و دوباره چشمانش را بست.

روی صحنه ی سالن سئول، محاصره شده با ارغوانی و نوازندگانی که ان طرف تر در سایه می نوازند. نور روی او بود. در پیراهن حریر ابی نیمه شب با نگین های ریز که باعث می شد بدن سفیدش در ان هیاهوی از پیش تعیین شده بیش از پیش خودنمایی کند.

با تاجی از نقره و سنگ‌های تانزانیت و لاجورد و اکومارین در محاصره ی چشم‌هایی بود که برای شروع اجرایش لحظه شماری می‌کردند.

قبل از اهنگ اصلی، مقدمه ای با پیانو نواخته می‌شود توی دلش شروع به شمردن کرد تا زمانی که زمان درست برای شروع برسد:

-یک دو سه چهار. یک دو سه چهار.

سپس، نوبتش فرا رسید و نمایش شروع شد. او حقیقتا به سبک بالی، زیبایی و ظرافت یک قو بود؛ یک فرشته.

میان چشم‌های تماشاچیان، چهره‌ای اشنا خود نمایی می‌کرد. کریس با لبخندی دلگرم کننده و مفتخر به او خیره شده بود. جام شراب در یک دستش، و در دست دیگرش یک دوربین عتیقه ولی فاخر و زیبا قرار داشت. از ان دوربین‌هایی که سال ها پیش برای تماشای تئاتر یا مسابقات اسب سواری استفاده می‌شد.

هرچه بیشتر می‌گذشت، احساس می‌کرد که دیگر نمی‌رقصد. دقیق تر بگویم، انگار دیگر او نبود که می‌رقصد. در این رقص، چنان که اقیانوسی باشد، غرق شده بود. خلسه ای غریبه، ارام و تاریک. به مرگی می‌مانست. شعف و سرور توی چشمانش به غروری پر عظمت تبدیل شده بود. قوی سیاه، حالا عقابی بود که بر فراز اسمان به دنبال شکاری چشم می چرخاند.

این حس را بار ها و بارها تجربه کرده بود. این احساس که از کالبد خود خارج شده. اما حسی مانند به مسخ واقعیت نداشت. او هنوز خودش بود. احساس می‌کرد رقص او را به زنجیر کشیده. نمی‌توانست از حرکت بایستد. مطمئن بود حتی اگر همین لحظه موسیقی قطع شود، او نمی‌تواند خود را متوقف کند.

یک غم با شکوه، جنون، سرور،غرور و حس غریبه ی یک عروسک بودن.

با مهارت، قدم برمی‌داشت، می‌چرخید و چون ستاره ای، نگاه ها را به خود خیره می‌کرد. حقیقتا عاشق این بود که اجرا کند و دیده شود. عاشق کانون توجه بودن و شنیدن تعریف و تمجید بود.

زیر لب همراه با خواننده زمزمه می‌کرد و چون الماسی بر صحنه می‌درخشید. این صحنه خانه ی او بود. از وقتی که رقصیدن توی کلاب را در هفده سالگی‌اش شروع کرد، این صحنه، این خلسه، این چشم ها که ستایشگرانه نگاهش می‌کنند خانه ی او بودند. خانه ای برای جشن گرفتن نامزدی‌اش، برای اشک ریختن و برای هر وقت دیگری که خانه‌ای نیاز داشت.

خانه ای که هیچ وقت پیدایش نکرد.



پ‌ن: خوشحال می‌شم نظرتون رو بدونم.

_روهان:)

رقصموسیقیداستانداستانکداستان کوتاه
ششصد و چهل و چهار درنا‌ی کاغذی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید