« تکلم در خاموشی »
بابالنگ دراز عزیز سلام! چندین پیش اتفاقاتی افتاده که باید با کسی در میان میگذاشتم ولی بهنظرم آن قدرها هم خطیر نیامدند پس آنها را در جیبهای پیراهنم گذاشتم. این اتفاقات هر روز تکرار شدند و از موضوعاتی غیر ضروری تبدیل شدند به موضوعاتی که بیانشان سخت یا به عبارتی دیگر برای من خجالتآور بودند. جیبهای لبريز شدهام هیچ، حتی گیوههایم هم پر شده بودند و وقتی که پا در آنها میگذاشتم حرفها بیرون و سپس روی زمین میریختند. دیگر جایی برای پنهان کردنشان ندارم برای همین آنها را داخل پاکتنامه میگذارم و برایت پست میکنم.
در ضمن، آن طور که باید میدانم جودیابوت آن قدر برایتان نامه نوشته بود که به گمانم دفعهی آخر با سیلیای که پست چی نثارتان کرد، تصمیم گرفتید که به دیدارش بروید و به این سیل و یورش نامهها خاتمه دهید؛ ولی اهمیت ندارد چون آبکش صبرم مالامال از بیطاقتی شده. باید با کسی صحبت کنم و چه شنوندهای بهتر از شما! میدانم بابالنگ دراز جان، مدتی پیش متوجه ضرری شدم که نه در دستهی ضررهای مالی قرار میگرفت و نه جانی. به گمانم اگر ضرر احساسی تلقی شود درست باشد. قضیه از آن جایی شروع شد که قهوههای سرد شده، قطارهای رد شده از ایستگاه، قوریهای چای سرریز شده از آب جوش، غذاهای سوخته و ته گرفته که بارها بابتشان سرزنش شدهام و گلدانهایی که بابت آبیاری پیش از حد شبیه به باتلاق میشدند، میخواستند به من بقبولانند که رج به رج نگاهها، لبخندها و کلامهای کسی، به خورد دریچههای دولختی و سهلختی قلبم رفتهاند. به نظر میرسد تنگی نفسی که هنگام دیدار گریبان گیرم میشود به خاطر جا خوش کردن هولاکسید روی هموگلوبینهای خون سرخ رنگم است که اگر مدت زمان زیادی آنجا بمانند منجر به مرگ میشوند. با این تفاسیر باز هم گهگداری برای دیدار و همصحبتی پیش قدم میشوم. شاید هم باید بگویم به قول همسایهی کنارمان که تیمساری بازنشسته است < جان در خشاب اسلحهی عشق میگذارم و برای کمالاتش ذره ذره میچکانم>
شاید دیوانگی باشد ولی اگر خودتان هم لبخندهای زیر زیرکیاش را ببينيد مقداری پول به دست عقلتان میدهید و او را پی خرید شیرکاکائو میفرستید. آخر میدانی با لبخندهایش حتی عضلههای صورتش هم سر دماغ میآیند و یک دیگر را در آغوش میگیرند. برای تخلیهی هیجانشان آن قدر حصار دستهایشان را تنگ و هم را میفشارنند که گرمای دلهایشان به قلبها هم سرایت میکنند و از این مهر سوزان تنها دیدن گلگونی حاصل از حرارت هم آغوشیشان که گونههای سفید رنگ جان صنم جانمان را لعاب دادهاند، نصیب من میشود و اگر بخواهم بوسهای بر سر آن بغلیهای سرخ بکارم، دوستان منکراتی به حسابم رسیدگی میکنند. درست مثل این که مادری قبل از آمدن مهمانها به فرزندش گوشزد میکند که حق دست زدن به شکلاتها و پاستیلهای رنگارنگی که در مقابلش قرار دارند را ندارد و هنگام سررسیدن ميهمانها و پذیرایی از آنها ظرف را به آن طفلمعصوم تعارف میکند و اگر تعارفش پذیرفته شود آخر شب حسابش با کرام الکاتبین است. بابالنگ دراز صبور، امروز که رخت اتاقم را تکاندم، غبار بیقراریهایم در فضایی که زمزمههای خوانش دلنوشتههای جان گذارم را در آغوش گرفته بود، پخش شدند. نفس که کشیدم در ریههایم کشیدن و طوری که خانه خالهی محترمشان است خرامان خرامان به سمت مغزم رفتند و دستور گذاشتن حلقههای فیلم خاطراتم در دستگاه آپارات قلبم را صادر کردند. بابالنگ دراز، امشب دوباره دستانم جسم بیجان قلم را به آغوش کشیده و روی سپیدهی برف مانند کاغذ به رقص در آمدهاند و کلمات برآمده از جانم را بر این سپیده حک میکنند تا بار دیگر به تو بگویم< از نژند فراقت جان در تن من نمانده و از همان زمانی که خورشیدچشمهایم را برای همیشه به تاریکی محکوم کرد تمام هستیام در تیرگی مطلق فرو رفته است. به هنگام شب دل تنگی بیرحمانهای بر سلول به سلول تنم شلاق میزند و آرام آرام تاریکی را در آغوش میگیرم و میگذارم تا سکوت بر لبهای ترک خوردهام بوسه زند. تنم بوی ارتحال میدهد. گویا شب اندک خاطراتی که از گذشته به جا ماندهاند، روحم را به صلابه میکشانند. اکنون در من جز آوای عاجزانهی نفسهایم که به دیوارهای خون آلود جسمم تکیه کردهاند و در انتظار پایان یافتن پلک بر هم میزنند نیست. مدتهاست که ابرهای سیاه ور آسمان چشمانم خانه کردهاند اما دریغ از یک قطره اشک! اشکها و گریهها در گوشهای از جسم ناتوانم به عزای روح از دست رفتهام نشسته و نوحهخوانی میکنند. غبار تنهایی و غریبی بر قلب محزونم نشسته و چه سخت است که من امروز با دستهای بیرمقم برایت مینویسم که مرگ تنها پناه جان رنجیدهی من است. بابالنگ دراز عزیزم، این صدمین یا شاید هم هزارمین نامهای ست که برای شما مینویسم و مچاله میکنم. روح و زبان عاجزم در مقابل شما به اغما فرورفتهاند. نمیدانم چه بگویم اما این را خوب بدان که تا آخر دنیا حتی اگر من نباشم، حتی اگر تو نباشی دوستت دارم.♡