از لحظاتِ وداع آنچنان بیزارم که گویی جانم میانه چرخدندهی بیرحم روزگار قرار گرفته و موریانهای چون خره، بر دامن حیاتم آشیانهای ابدی ساخته.
نسیان تعطیلاتی که از کودکی به همراهم بوده، در زمانی که جزر و مد غریب بهپا میشود و امواج کوچک بر شنهای داغ میلغزند، برایم به گونهای صعب است که در قنوت نمازهای به سقف نرسیده و سقوط کردهام از اهورای یگانه، تمنا میکنم تمام جانم را در پس لحظهای نیمه شب، هنگامی که در بستر خفتهام بگیرد و مرا، دعوت به آغوشِ خود کند.
نمیدانم برای شما مستمعانی که به تماشای رقعهام پرداختهاید، کدام یک از حوادث تلخ میتواند انتهای داستانک باشد؛ شاید فشردن تکههای ماهیچهی در سینهی چون قفستان به زیرِ دندانهای تیز گرگ شبانهای ایام فراق، یا شاید به تنگ آمدن خلقِ یارتان قلم از بوسههای از روی هوس دلدارتان، اما هر چه که باشد یقینمندم که برای هیچ یک بالاتر از لونِ تیرهی سیه رنگی نیست.
در این آبادی پناهی مرا درنمییابد و اندوهم، عمیقتر از آن است که برایش اشک بریزم و نمیدانم چگونه خود را از این مخمصه نجات بدهم.
ندایی در سرم میپیچید که به دنبال رنج تازهای بگردم تا بتوانم درد قدیمیام را فراموش کنم اما، رنج موسم نوباوهای سعید که تا رسیدن به مقصدی خطیر زمان کثیری ندارد، بالاتر از اندوه از دست دادنِ چشمانیست که به تماشای عشوهگری بیهدفشان، بر زمینِ داغ مینشستم.
ممکن است گمان کنید که سرم را به شهابی سنگی زدهام و از عمد میخواهم شما را به خنده در بیآورم ولیکن، قسم به سعادتی که برهی آزادی را به نام خود زده و دستانم را ترک گفته، به پایان خطِ حیات رسیدهام.