قلبهای ما تنگ است وگنجایی دانه خاکی ندارد.
حافظهمان خسته است وگل فرودستهایت را برنمیتابد.
نه صدای گنجشکی را ونه ترانهای درشب بیداری کهن.
جانمان به لب آمد، و کرانهها وهر آنچه دریا باز میگوید از پژواک واژهها، پریشان میکند.
اینگونه است که ما خوانندگان حروف سیاه،
توان دیدن حروف سبزت را نداریم.