صندوق عقب پیکان سفید پدرم بوی بنزین سوخته و زغال خیس میداد.
تاریک بود. فقط یک شکاف باریک بالای در، یک خط نور کج و معوج که با هر دستانداز تکان میخورد. از آن خط، فقط سرخی لاک ناخنهایم را میدیدم.
مادرم آنروز به زور من را در صندوق جا داده بود؛ «تو دختر ی وآرومی، پسرها شیطونن.»
کنارم گونی سیخ، منقل و کتری بود. هر دستانداز، نوک یک سیخ مثل سوزن فرو میرفت تو پهلویم. نفس که میکشیدم، دود زغال و بخار بنزین ریههایم را میسوزاند. سرفهام میگرفت. سرفه که میکردم، سرم میخورد به در آهنی صندوق.
مادرم یک ساندویچ بزرگ داده بود، گفته بود: «آروم بخور، تا تموم بشه رسیدیم لواسان.» ساندویچ را آنقدر آرام خوردم که مشمع دورش را هم جویدم. باز نرسیدیم.
دیگر چیزی نمانده بود جز حس خفگی و تنهایی مطلق. بوی بنزین در سرم پیچیده بود. تپتپ موتور ماشین از درون مغزم میآمد. خوابم برد.
وقتی چشمهایم را باز کردم، باران میزد به درِ صندوق. کفشهای گِلی برادرانم، خیس و سرد، کنار صورتم بودند.
در را باز کردند. نور سفید وحشیانه به صورتم خورد. مادرم جیغ کشید. پدرم مرا بغل کرد. بدنم یخ زده بود.
کنار رودخانه، هیچکس منتظرم نمانده بود؛ همه فکر کرده بودند من هم با آنها رفتهام. آن روز هیچ بازیای نکردم، هیچ آبی به صورتم نپاشید.
فقط بوی زغال و بنزین هنوز تو دماغمه. سیخ هنوز تو پهلومه. و آن خط نور کج، هنوز جلوی چشمامه.
دیگر هیچوقت اجازه ندادند به صندوق عقب بروم. ولی هر بار درِ صندوق یک پیکان قدیمی را میبینم، همان بوی بنزین میپیچد تو سرم و نفسم بند میآید.