Ameneh
Ameneh
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

بالاخره کتاب زن زیادی جلال آل احمد رو خوندم

چند روز پیش بعد از مدت‌ها تونستم سری به کتابخونه بزنم و چند تا از کتاب‌های جلال آل‌احمد رو به امانت بگیرم. بین کتاب‌هاش زن زیادی خیلی نظرمو به خودش جلب کرده بود. لحظه شماری می‌کردم فرصتی پیدا کنم که بتونم بخونمش. بالاخره امروز بین کارهام، خودم رو مقید کردم که بیام و حداقل یکی از داستان‌های این مجموعه رو مطالعه کنم و اگه بشه در موردش بنویسم.

کتاب رو که باز کردم اول یه سری به فهرست داستان‌هاش زدم و آخرین موردی که عنوانش هم با اسم کتاب یکی بود رو انتخاب کردم. البته اسم کتاب برام جدید نبود چون توی دوران دبیرستان یه چیزایی ازش می‌دونستم ولی هیچ وقت فرصت خوندش رو پیدا نکردم. شاید دلیل اشتیاقم برای مطالعه این کتاب به همون دوران دبیرستان برمی‌گرده.

بعد خوندن داستان حس خوبی نداشتم. هر چند اسم کتاب گویای همه چیز بود و انتظار این رو داشتم که با یه مسئله ناراحت‌کننده مواجه بشم. ولی تصور نمی‌کردم بتونم اینقدر با شخصیت اصلی داستان همدردی کنم. واقعاً فکر کردن به زندگی در چنین شرایطی هم دردآوره.

ماجرای داستان در مورد خانمی بود که توی سی‌و‌چهار سالگی ازدواج می‌کنه و بزرگ‌ترین دغدغه‌ش یعنی کچلی، زندگیش رو به نابودی می‌کشونه. با وجود اینکه همسرش هم در راه رفتن مشکل داشته؛ ولی در نهایت خونواده شوهر موفق می‌شن پسرشون رو راضی کنن که تنها بعد از چهل روز زندگی مشترک، عروسشون رو به جرم اینکه از کلاه‌گیس استفاده می‌کنه و اصطلاحاً کچله طلاق بده.

با وجود اینکه خانم در مورد این موضوع کاملاً صادقانه رفتار کرده و این اصرار همسر بوده که خونواده‌ش از این مسئله خبردار نشن. اما بعد از کنجکاوی‌های بی‌مورد مادرشوهر و لو رفتن قضیه، مرد نادان به راحتی تن به طلاق زن بیچاره میده.

گر چه زن بینوا به زندگی با این آقای نامحترم حتی در بدترین شرایط هم راضی بوده. اما هیچ وقت فرصت اظهارنظر پیدا نمی‌کنه و به اجبار به خونه پدری برمی‌گرده. از طرفی ترس از حرف مردم بیشتر از هر چیزی اون رو تحت فشار قرار می‌ده و با خودش میگه: ای کاش حداقل بعد از یکسال، کار به طلاق می‌کشید. تا مردم منو بخاطر چهل روز زندگی مشترک سرزنش نکنن.

در آخر هم زن خودش رو مقصر می‌دونه که اولاً در مقابل اون‌ها سکوت کرده. دوماً با وجود اصرارهای برادرش قدمی برای یادگیری سواد برنداشته. یا مثل خیلی از دخترهای اطرافش تلاشی برای یاد گرفتن هنری نکرده. تا بتونه منبع درآمدی داشته باشه و در چنین شرایطی احساس سربار بودن نکنه.

چیزی که بعد از مطالعه در ذهن من نقش بست:

بعض وقتا ما آدم‌ها چقدر راحت می‌تونیم روی همدیگه تاثیر بذاریم. پس اگه ما نفوذ کلام خوبی داریم چرا در جهت مثبت ازش استفاده نکنیم. یا اینکه چرا بعضی‌ها اینقدر سرسری از تعهداتشون نسبت به دیگران می‌گذرن. در حالی که اگه قدری انصاف به خرج بدن و خودشون رو جای طرف مقابل بذارن شاید تصمیم خودخواهانه‌ای نگیرن.

خود ما هم می‌تونیم نقش مهمی در نوع رفتاری که دیگران با ما دارن، داشته باشیم. مثلاً هر چقدر مشکلاتمون رو بزرگ و مهم نشون بدیم باعث میشه دیگران هم اون‌ها رو برجسته ببینن و به خودشون اجازه بدن ما رو بخاطر چنین مشکلی تحقیر کنن. البته ضعف نشون دادن و کوتاه اومدن هم می‌تونه دلیلی بشه تا دیگران از ما سوءاستفاده کنن. به قول جمال‌زاده از ماست که بر ماست.

شما چه برداشتی بعد از مطالعه این داستان داشتید؟

منابع:

کتاب زن زیادی جلال‌آل‌احمد

منبع عکس


مطالعه کتابزن زیادیجلال‌آل‌احمدزنکتاب
خلوتی داریم حالی با خیال خویشتن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید