ویرگول
ورودثبت نام
لیلا نیازخانی
لیلا نیازخانی
لیلا نیازخانی
لیلا نیازخانی
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

سکوت ساعت

سکوتِ ساعت صدای تیک و تاک ناگهان قطع شد، این تنها صدایی بود که در خانه طنین انداز شده بود. ساعت دیواری از کار افتاده بود. عقربه‌ها روی ساعت دو و چهل و هفت دقیقه مانده بودند؛ انگار زمان تصمیم گرفته بود خسته شود. سارا از روی مبل بلند شد و به ساعت نگاه کرد. نمی‌دانست چرا هنوز نگاهش می‌کند؛ سال‌ها بود که دیگر به موقع سر هیچ قراری نرفته بود. پرتویی از نور سفید رنگ مهتاب از پنجره‌ی نیمه‌ باز به داخل خانه می‌تابید. صدای رادیو از آپارتمان بغلی، خانه‌ی پیرمرد همسایه که هر روز برنامه‌ی دکلمه شبانگاهی را گوش می‌داد، پخش می‌شد. گوینده می‌گفت: «در حقیقت زمان چیزی نیست که طی شود؛ بلکه چیزی‌ست که از ما می‌گذرد.» سارا لبخند غمگینی زد. زیر لب گفت: ـ یعنی از من گذشته است؟ چای سردش را برداشت. روی میز دفتر کوچکی بود که جلدش رنگ و رو رفته شده بود. دفتر یادداشت متعلق به روزهایی بود که می‌خواست نویسنده شود. هنوز صفحه‌ی اولش فقط یک جمله داشت: «داستانم از وقتی شروع شد که دیگر چیزی برای گفتن نداشتم.» او هر صبح تصمیم می‌گرفت چیزی بنویسد، اما وقتی خودکار را روی کاغذ می‌گذاشت، ذهنش سفیدتر از صفحه می‌شد. شاید چون همه‌ چیز برایش تکراری شده بود، حتی خودش! در خانه قدم زد. قاب عکس‌ها را نگاه کرد. هیچ‌کدام از آدم‌های درونشان دیگر در زندگی‌اش نبودند، اما نمی‌توانست پایینشان بیاورد. می‌ترسید دیوار هم مثل خودش خالی شود. هوای خانه بوی خاطره و فراموشی می‌داد. در آینه‌ی کنار در، چهره‌اش را دید؛ انگار سال‌ها کسی به او نگاه نکرده بود. موهایش پریشان، نگاهش خاموش و صدای تپش قلبش در سکوت می‌پیچید. دلش خواست کسی بود تا بگوید هنوز دیر نشده، اما خانه ساکت‌تر از همیشه بود. ساعت هنوز ساکت بود. سکوت خانه، سنگین و خفه‌کننده بود. ناگهان فکری به ذهنش رسید: اگر ساعت را دوباره کوک کند، شاید چیزی در درونش هم به کار بیفتد. به سراغ جعبه‌ ابزار رفت. پیچی را باز کرد، عقربه‌ها را جابه‌جا کرد، چرخ‌دنده‌ای جا افتاد، و در همان لحظه چیزی درونش لرزید؛ حسی عجیب، مثل یادآوری یک رؤیا. صدای تیک و تاک ضعیفی آمد؛ ساعت دوباره زنده شد. سارا به صدای منظمش گوش داد. حس کرد نفسش هم با آن هماهنگ شده. در همان لحظه تصمیم گرفت دفتر را بردارد. نشست کنار پنجره، خودکار را برداشت و شروع کرد به نوشتن. نه درباره‌ی گذشته، نه درباره‌ی آدم‌ها، بلکه درباره‌ی همین صدا. درباره‌ی ساعتی که از کار افتاده بود و زنی که فکر می‌کرد همه‌چیز تمام شده؛ اما فهمید هنوز تیک‌تاکی مانده است برای شنیدن. روی کاغذ نوشت: «گاهی زندگی فقط با یک "تیک" دوباره شروع می‌شود. صدای کوچکی که می‌گوید هنوز این‌جا هستی…» وقتی سرش را بالا آورد، آفتاب تمام اتاق را پر کرده بود. رادیو خاموش شده بود. ناامیدی و رخوت رنگ باخته بودند و انگار اتاق از همیشه زیبا و درخشان‌تر بود. ساعت حالا هفت و ده دقیقه را نشان می‌داد؛ یعنی چهار ساعت گذشته بود، بدون آنکه متوجه شود. سارا لبخند زد، دفتر را به آرامی بست و ساعت را از دیوار پایین آورد. آن را روی میز گذاشت، درست روبه‌روی خودش. به عقربه‌ها نگاه کرد و زمزمه‌وار، گویی که دارد به خودش یادآوری میکند گفت: - اگر یک روز دوباره ایستادی، مطمئن باش که این پایان نیست. ساعت جواب نداد، اما تیک‌ و تاکش ادامه داشت؛ آرام، دقیق، و شبیه نفس‌های منظم کسی که بعد از سال‌ها به یاد آورده است که هنوز زنده است.

تیک تاک
۹
۲۰
لیلا نیازخانی
لیلا نیازخانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید