ق۱
من فکر می کنم داستان گویی، بیشتر از کلمه و حس، به زندگیِ زیسته نیاز دارد، به اندازه ای از رنج و فهم رنج و بعد تبدیل رنج به کلمه. همانطور که هیچ آدم خوش صدایی تا داستانی را عمیقا نفهمد و شخصی نکند قضیه را، نمیتواند حسی اضافه کند و فقط کلمات را طوطی وار، با صدایی بهتر از طوطی گاهی هم بدتر، نمیدانم، تکرار میکند.
آدمی باید به کدام نقطه از حد رنج برسد که دست آخر نهیبکی به خود بزند و بگوید: بسه دیگه. وقتش نیست بری پیش مشاور؟
مشاور ، نمادی واحد است از گوش های فراوان، گوش هایی که حس میکنی باید در اختیارت باشند تا رنج های زیسته را برایشان بازخوانی کنی.
مشاور نقش هزاران آدمی را بازی می کند که تو نه میشناسی شان ،نه میدانی کجایند نه می دانی چه مدلی زندگی می کنند و چه رنجی دارند ، نه می دانی حلیم را با شکر می خورند یا نمک حتی نمیدانی خورشت کرفس را بعنوان یه ترکیب جذاب میپسندد یا نه اما دوست داری داستانت را برایشان تعریف کنی، دوست داری بشنوند الان که اینجایی، تو این نقطه از زندگی، چرا اینجایی و کجا میتوانستی باشی که نیستی و چرا نشد که آنجا که باید باشی نیستی و هی مدام تعریف رنج را ها توجیهی کنی برای نرسیدن ها ، گریه ها ، قصه ها و غصه هایت. لابد دست کم حس می کنی خالی میشوی اما من میترسم تهش به این برسم که اگر خالی شدم اما پوچ تر شدم چه . اگر تهش به این رسید که همین؟ همش همین بود؟ این همه صبر و تباه کردن سال های زندگی برای گفتن همین چند مدل رنجِ زیسته بود؟ یعنی تمام مدت برای گفتن همین ها کامْ تلخ، سریده بودی گوشه اتاق و محبوس زندگی ات را بی که لذتی ببری، طی می کردی؟
می ترسم
می ترسُم یک نفر رنج بیشتری از من داشته باشد بعد دیگر رنج خودم را دست کم می گیرم. هر چند اندازه اش با آنچه دختر بچه ای هفت ساله و گیر افتاده وسط جریان هلوکاست را می رنجاند ،مقایسه نشود.
هر چند با اندوه مادران تمام تینیجر های کشته شده آبان ۹۸ نسبتی نداشته باشد . اما رنج آنها حالا، رنج من هم هست . احتمالا یک جایی وسط خواب هایم یا ناخودآگاهِ تاثیر یافته ام ، برای آن دختر بچه هفت ساله مرثیه ای خوانده باشم . یا دست کم در خود آگاه بهش فکر کرده ام، سوگواری آبان ،بماند که انگار پوست و خون خودمان بود که ریخته می شد.
می ترسم یک نفر از آن جماعتی که داستانم را شنیده اند بیایند بگویند عجب تباهْ حیاتی بوده ای
و آدم هیچوقت دوس ندارد باور کند زندگیش تباه شده حتی اگر واقعا شده باشد. چه بسیار ۵۰ سالگانی را میشناسم که در تباهی مطلق بوده اند اما روزی که خودشان به این باور برسند دیگر شاید نخواهند زنده بمانند و آدم مدام دلیل می خواهد که زندگی کند. حتی اگر پر باشد از مردن و حتی اگر مرده باشد. برای من این ندیدن حجم عظیمی از فیلم هاست است که می گذارد زنده بمانم. هنوز فقط نصف هیچکاک را دیده ام، دو سه تایی از تارکوفسکی مانده وچند تایی از جیم جارموش و برگمان و فلینی هنوز انتظارم را می کشند.
باری ، آدم برای این هاست که باید برود مشاوره. دست کم مشاور ها رک و راست بهت نمی گویند تباه شده ای ، دلیل روانکاوانه می آورند . با فروید توجیهت می کنند . چی ازین بهتر؟
مریض ترین عادت هایت را حتی اگر کندن تک تک دکمه های کنترل تلویزیون با دندان باشد و تو دلیل منطقی برایش نداشته باشی را، توجیه میکنند .کهن الگوهایت را درو می کنند که ببیند از دیونوسوس ات چه به ارث مانده و از هادس ات؟. برای هر عنتری که شده ای یک دلیل روانکاوانه تحویلت میدهد و باهات سمپاتی دارد. مشاور، پدر معنویِ اگزیستانس من و ماست. ندای بیرونی شده ی درون است و بقیه اش را چون ژیژک در گفتگو هایش یک (so on )تمیز می گذاریم.
مشکل اما دقیقا اینجاست که مشاور در خوری پیدا نمیشود....