آدمی گاه با یک شخصیتایی از یه دهه هایی همزادش را پندار میکند که انگار در معاصرش یک نمونه کامل هم پیدا نمی شود . یا بعضی وقتا که نه ، من همیشه فکر میکنم زندگی در دهه پنجاه تا هشتاد آمریکا حتما لطف خیلی خاص تری دارد. شاید چون نمیدونم واقعا چه شکلی بوده یا شایدم چون جایی اواسط دهه ۹۰ به دنیا اومدم و بشر هر چه را ندارد، هر چه ندیده و هرچه نخوانده برایش جذاب تر است . فاصله ، حد معینی از فاصله ، جذابیت سراب گونه ای دارد . هر چه فاصله ات با چیزی بیشتر باشد جذابیتش هم بیشتر است . بوکوفسکی همزاد من است، همزادی که خیلی با من فاصله سنی دارد، از من بزرگتر است . یا شاید اگر جایی گوشه ذهنش ایده تناسخ را پرورش میداده، باورش کرده و حالا رسیده به چیزی که هست ، به من .
باری،
همزاد ما یجایی تو کتاب هالیوود تعبیر غمگینی از خودش داره و از من . میگه (نگاه کردم به آیینه ، از خودم خوشم می آمد، ولی نه در آیینه، من این شکلی نیستم)
من ، هر روز چند بار تو آیینه دستشویی که شکست بهتری از بقیه آیینه ها دارد و من را اونجوری که میخواهم نشان میدهد به خودم نگاه می کنم ، خیره ، یکم بالا پایین و کج و کوله میشوم تا تصویر بهتری هم بسازد و به این فکر میکنم که چرا تصویر آیینه توی اتاق با آیینه دست شویی این حجم تفاوت فاحش داشته باشد ، چرا آدم تو دستشویی در حد متیو مک کانهی جذاب است و در اتاق شبیه ورژن آپدیت نشده ی خودش و دست آخر میگم نه، تو، این نیستی .اینی نیستی که هست .
هیچ وقت تصویر مطلوبی از خودم ندیدم. هیچوقت چهرمو باور نکردم و بعد انگار خودمو، همه ی خودمو . بیاد می آورم هزاران صبحی که بعد از بیدار شدن با امید خاصی به تطبیق سوژه ذهنیم با واقعیت رفتم جلو آیینه و نا امید شدم، خالی از جذابیت و این چیزی نبود که من باید میداشتم. میگفتم خب، حالا شاید سر صبحه و پف داری و گود است زیر چشم و سو آن و بهمان.
ظهر دوباره با همان انگیزه اول میرفتم و دستم خالی تر میشد. باید چه بهانه ای میآوردم؟ تقصیر کی بندازم؟ یا بقول نوید تو مغز ها... باید دهن کیو سرویس میکردم؟ وقتی یه عنصر بیرونی ای وجود داشته باشد که بشود تمام رنج و ماتم و ناتوانی ها را گردنش انداخت ، فشار روانی کمتر میشود. برای هر فشاری مقصری لازم دارم و چه بهتر که این مقصر وجود خارجی داشته باشد و من نباشد. که نبودم. اگر دلیل عقب افتادن در تحصیلاتم و ناقص ماندن نود درصد از کارهای زندگیم ، اگر دلیل شلختی بی حد و مرز اتاقم ، خودِ من باشم لا اقل دلیل جذاب نبودنم من نیستم
کیرک گور میگفت مساله تملک امر عینی است نه تقرب به آن و برای همین است که من باور نمیکنم که جذاب نباشم. مالکیتم نمی پسندد، غرورش لکه دار میشود حتی اگر در تمام مقایسه ها با خوب های هالیوود ببازد باز هم امیدوار است. و تلاش تباهی میکند تا بالاخره با یک نفر نقطه اشتراکی پیدا کند که قابل تحمل است. شاید شرق پروژه آزمایشیِ الهی بوده برای اتود زدن چهره آدمی و وقتی در غرب به کمال رسیده ، دیگر به حال خودش ول شده. دلیل منطقیِ دیگری پیدا نمیشود.
بشر همیشه امیدورار است و من هم. به این امید که روزی، جایی، برای آدمی جذابیتی داشته باشم چون
من از خودم خوشم می آید اما نه در آیینه ، من این شکلی نیستم