
یادم میآید که در روزهای پشت کنکوری، سروصدای همسایهای کریه و به شدت رومخ همیشه مایۀ آزارم بود. اسمش فتحاله بود و نزدیک شست وپنج سال سن داشت. معلمی بازنشسته بود که هیچ دانش آموزی دل خوشی از او نداشتت. بدترین چیز این آدم طرز صحبت کردن و صدایش بود. بین هر واژهای تا واژۀ بعد چند لحظه سکوت میکرد هر کدام از واژهها را با صدای بلند و رسا ادا میکرد. هربار که صدایش را میشنیدم حس میکردم که سر کلاس درس هستم و معلم هم دارد به خنگترین شاگردش الفبا میآموزد. فتحاله این توانایی را داشت که دربارۀ خریدن یک کیلو پیاز صحبت کند و در مخاطبش احساس خنگ بودن و انزجار از زندگی برانگیزد. اما داستان سروصداهایش در دوران کنکور من جای بحث دارد. جناب فتحاله در جایی از یک خدابیخبر شنیده بود که شهرداری و ادارۀ راه و شهرسازی تمامی معابر و خیابانها را بیمه کردهاند و اگر اتفاقی برای هرکسی در هرجایی بیفتد میتواند به شهرداری مراجعه کرده و طلب حق کند و پول خسارتش را بگیرد. اول این را بگویم که فتحاله به طبیعتگردی علاقۀ زیادی داشت و در عین حال به پیادهروی کمترین علاقهای نشان نمیداد. به این دلیل بود که همیشه با ماشینش به طبیعتگردی میرفت و این ماشین بیچاره با سختترین و ویرانترین جادههای منطقه همیشه دوست و همسفر بود. همین هم باعث شده بود که جلوبندی ماشینش همیشه عیب و ایراد داشته باشد. بعد از این که مجبور شد برای تعمیر جلوبندی و عوض کردن چند قطعه به تعمیرگاه برود هزینۀ زیادی را متحمل شد. بعد از باخبر شدن از قضیۀ بیمه شدن جادهها و معابر به شهرداری رفته بود و از آنها طلب خسارت کرده بود که شما جادهها را بیمه کردهاید و ماشین من ویران شده و شما باید هزینههای من را بپردازید. شهرداری هم خیلی جدیاش نگرفته بود و با یک استکان چایی و دو حبه قند و چند کلام شوخی از او پذیرایی کرده بودند. بعد از آن چند بار دیگر برای شکایت و طلب پول بابت سرعتگیرهای شهر به شهرداری مراجعه کرده بود و هربار دست رد به سینهاش زده بودند. فتحاله هم که گمان میکرد بر کرسی حق نشسته هر روز اهالی محله را با داد و بیداد دور خود جمع میکرد که راضیشان کند که با او همراه شوند برای اعتراض کردن. فکر میکرد که اگر با جمعیت بیشتری به شهرداری برود آنها مجبور میشوند که حق فتحاله را تمام و کمال بپردازند. حق تعمیر جلوبندی ماشینش، پیچ خوردن پایش در چالهای مقابل در خانهاش که خودش به خاطر تعمیرات لولههای آب منزلش کنده بود، تمام شدن لنتهای ماشینش به دلیل اصطکاک جاده و تعویض چهار حلقه لاستیک. تا به حال آدم به این حد خودشیفتۀ ابله ندیدهام که زمین و زمان را مسئول همه چیز میدانست و خود مسئولیت هیچ چیز را به گردن نمیگرفت. حقیقتا موجود نفرت انگیزی بود. چنان هر روز همۀ محله را با سروصدا به هم میریخت و هر روز به شهرداری مراجعه میکرد که گمان میکردیم روانش به هم ریخته و باید فوری بستری شود. هر آن انتظار داشتیم که اتفاق عجیبی روی دهد و کار خلاف عادتی از فتحاله سر بزند. کارمندهای شهرداری هم از دستش به شدت عاصی بودند. در حدی که طبق آمار انگیزۀ کارمندان شهرداری برای بیدار شدن از خواب و به سر کار رفتن تا شصت وپنج درصد - به تعداد سالهای عمر فتحاله - کاهش یافته بود.
ماجرا به آنجا ختم شد که فتحاله خان با همراهی دو نفر از دوستان بازنشستهاش برای بار آخر به شهرداری رفته بود و توهینهای مکرری به چند نفر از کارمندهای شهرداری کرده بود. آنها هم اینبار با پلیس تماس گرفته و جناب فتحاله را که تا آن زمان احترام سنش را نگه داشته بودند تحویل پلیس داده و از او شکایت کرده بودند. خلاصه اینکه بعد از آن فتحاله خان دیگر به شهرداری نمیرفت و مکررا به دادگاه احضار میشد.
کاری که هیچکس از پس آن برنیامد توجیه کردن فتحاله دربارۀ مسئلۀ بیمه بود. گمان میکنم که هیچکس هم به درستی از چندوچون آن آگاه نبود. اما چیزی که دل همۀ اهالی محل را به خاطر رفتارهای فتحاله خنک کرد این بود که یکی دیگر از همسایهها که تازه سنگ کلیهاش را دفع کرده بود با جمعی از اهالی محل به خانۀ فتحاله رفتند. همسایۀ رند ما در این دورهمی از فتحاله خواسته بود که با او همراه شود برای رفتن به شهرداری و ادارۀ راه و شهرسازی و تقدیر کردن از آنها به دلیل چالههای متعدد معابر که باعث شده بودند او سنگ کلیهاش را دفع کند. فتحاله هم با عصبانیت آنها را از خانهاش بیرون انداخته بود و آنها هم با قهقهه و شنگول خانۀ فتحاله را ترک کرده بودند.