دستشو به سخره گرفت، آخرین توانشو گذاشت و بالاخره از دره بالا اومد. حاشیه تیز سنگای مسیر زخمیش کرده بودن، زانوهاش و خارو خس خشک بین سنگا خط خطی کرده بود و قطره های درشت عرق از صورت و گردنش چیکه میکردن و میوفتادن پایین...از وقتی سقوط کرده بود به فکر زنده موندن و نجات پیدا کردن بود.. تو کل مسیر جوری قدم برداشته بود که انگار هیچیش نیست. انگار سالم ترین و سرحال ترین ورژن خودشه. جوری با بدن زخمی تو جنگل رو به رو قدم برمیداشت که با وجود بوی خون لذیذ و اشتها آورش، بازم گرگا جرعت نمیکردن بیان سمتش..مسیر خونه رو در پیش گرفت و از حرکت نایستاد.. نیم ساعت بعد به کوپه زوار در رفته ای که با خزه و سرخسای سبز و بلند احاطه شده بودن رسید.. اتراقگاه قدیمی.. اتاق فکری که حتی اگر خونه جنگلیو پیدا کنن اینو نمیتونن. اگرم کسی پیداش کنه جرعت قدم گذاشتن توشو نداره. آره.. یه جایی همین نزدیکیا، بعد از اینهمه زخم و اشک و خون و عرق، من رسیدم به یه جایی برای استراحت مغز و افکار سرطانیم.. اینجا چای ندارم، دوربینمم نیست که باهاش ماه و از لابه لای شاخ و برگ درختا شکار کنم.. ولی یه پاکت فیلیپ موریس بلو که سه چهار تا نخ تش مونده همین دورو ورا پنهون کردم. جک دنیلزم که همیشه هست پیشم.. اینجا دووم میارم، باید دووم بیارم!!..