گاهی آروم چشمام رو میبندم و سفر میکنم. به تمام روزهای زیسته به تمام لبخندها و اشکها...
زمان! چه واژه عجیبیه این زمان و عجیب تر از خود زمان، معنایی هست که ما به اون میدیم.
حال خوش ما میتوانه گذر زمان رو به تندی بگذرونه و غم ما میتوانه زمان رو به کندترین حالت ممکن خودش برسونه. الان که دارم در روزهای 30 سالگی خودم قدم برمیدارم، حس عجیبی همه وجودم رو فراگرفته. این روزها بیشتر از هر زمان دیگهای به زندگی فکر میکنم. به روزهای زیستهام به آرزوهای دور و نزدیکم به آدمهایی که دوست داشتم، دوست دارم. راستش من از همون بچگی عادت داشتم با خودم حرف بزنم و هنوز هم این عادت رو دارم. من هنوزم ساعتها با خودم حرف میزنم ولی این روزها بیشتر با دخترک درونم حرف میزنم. گاهی بغلش میکنم، می بوسمش و با تمام وجودم بهش عشق میورزم. انگار یه نفر درون من هست، احساسش میکنم، حتی لبخندش رو تجسم میکنم.
تا حالا انقدر نزدیک به خودم احساسش نکرده بودم اما این روزها شبیه یه همدم شده برام، همدمی که باهاش روزها و لحظهها رو مرور میکنم، باهاش لبخند میزنم، بغض میکنم و زندگی میکنم.
آره من دارم باهاش روزها رو زندگی میکنم. نمیدونم تا کی و تا کجا میتوانم باهاش باشم، نمیدونم این راهی که با هم اومدیم به کجا میرسه و اصلا به جایی قراره برسه؟
تصور اینکه روزی این راه تموم میشه و من به پایان میرسم و دیگه هیچ ذهنی نخواهم داشت که بتوانم با دخترک درونم خاطراتم رو و زندگی زیستهام رو مرور کنم، من رو به وحشت میندازه. یعنی ممکنه؟
این شعر حسین پناهی که میگه:
تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه
انجیر می خواد دنیا بیاد، آهن و فسفرش کمه
چشمای من آهن انجیر شدن
حلقهای از حلقه ی زنجیر شدن
عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم
چشم من و انجیرتو بنازم
این روزها این شعر هم آرومم میکنه و هم داغونم. تصور اینکه چشمای من آهن انجیر بشن در عین ترسناکی برام لذت بخشه. اینکه دوباره در درون چیز دیگهای به راهم ادامه بدم و زندگی کنم قشنگه. اما میترسم که خودم رو یادم نیاد، میترسم دیگه این راه راه من نباشه، دیگه من نباشم... من! شایدم زندگی همینه...