ویرگول
ورودثبت نام
آدرا
آدرا
خواندن ۱۰ دقیقه·۱۰ ماه پیش

ضرب آهنگ کُند

برای قبل ۵ صبح ، دو بار هشدار گوشی رو تنظیم کردم .‌ برای گوشای من سنگین بود . چِشای من فقط با صدای اذان بلند شد . وقتی اینطوری پا میشم ، خیلی حال میده . احساس میکنم ؛

خدا یه نظر خاصی بهم کرده .

طبق معمول ، رکعتان و یه تسبیح سبزرنگ خوشگل ، چرا میگم سبزرنگ ؟

چون تسبیح های زیادی داشتم ، که عموما گم‌ شدن .

گم کردن تسبیح تربت ، از همه بدتر بود .

با این که دو تا از دونه هاش شکسته شده بود ، ولی دوسش داشتم .

یه فنون خاصی داشت که اشتباه نشمارم ، الان یادم نیست دقیقا چیجوری ? .

بعد از اون ، تلاش های مضبوحانه ای هم کردم . ?یه تربت دست پیش نماز دانشگاهمون بود ، جوون بود . گفتم عجب تسبیح خوشگلی ، چه یال های قشنگی و ....

متوجه شد ، گفت هدیه هست وگرنه بهت میدادم . اه . ?

یبار وقتی داشتم از مسجد میرفتم گل فروشی ، دوست دبیرستانم رو دیدم ،گفت میخوای گل بخری ؟ رفتیم سراغ آرایه ایهام در بررسی کلمه گُل .⚡️

و من احتمالا همون جا تربت رو گمش کردم . ( گل رو برای داداشم خریدم ، فکرای بد نکنین ، ایهام هم نداره )‌ این تربت ، برای اعضای حلقمون بود ، هیئتی که تهران میرم ...

یه همچین‌ چیزی‌ بود
یه همچین‌ چیزی‌ بود


یا تسبیح آبی رنگ که عکس حاج قاسم و شهید بیضایی روش بود ، تسبیح رو گم کردم ولی عکس شهیدا رو دارم . دو سال پیش توی لاهیجان بهم داده بودن ، مراسم تولد امام رضا بود ‌. نباید گم میشدی !!!!

این عکس روی تسبیح بود ،  اون سوراخ کنارش هم جایی بود که نخ تسبیح ازش رد میشد ‌ .
این عکس روی تسبیح بود ، اون سوراخ کنارش هم جایی بود که نخ تسبیح ازش رد میشد ‌ .




رفتم روی تخت که بخوابم ، بعد صحبت های آیت الله بهجت یادم اومد که بعد نماز صبح نخوابین ! برای همین گوشی رو گرفتم دستم ، اومدم ویرگول ،

با دنده یک از دست انداز رد میشدم .

شد ۶ و نیم ، به سائر و آقای مرتضوی ، پیام دادم ، نمیدونم سر چی ، شاید از سر بیکاری .‌

هشدار گوشی رو گذاشتم روی ساعت ۷ ⏰️⏰️⏰️

آخر نتونستم بیدار بمونم ، واقعا نیاز داشتم به خواب ، مخصوصا که قرار بود ساعت ۸ برم بیرون ،

چرا باید برم بیرون ؟ چون کار داشتم .

نیم ساعت خوابیدم ، دفترم رو باز کردم ، باهاش بزنامه های امروز رو چک کردیم .‌ اوکی دادیم به هم دیگه ( من با دفترم حرف میزنم ) .

من صبح ها بخاطر تبلیغات بابا ، ناشتا سیب میخوردم ولی به یه لیوان آب جوش قانع شدم . چون نیاز داشتم بیشتر با هم صحبت کنیم ( منظورم با دفتره )‌ تصمیم گرفتم متن دیروزم به نام ابلق رو پاک کنم ، این کارم کردم ، من وقتی به کسی هر چی بگم باز حرف خودش رو بزنه اعصابم بهم میریزه .‌ مثل قضیه استاد دانشگاه ؛

  • + چرا محکم صحبت نمیکنی‌؟
  • _ من قصد جدل ندارم ، در ضمن من سوال کردم ، نیاز به تحکّم نداشت .
  • + تو میخوای وکیل شی باید جدل کنی !
  • _ طرف مقابلم باید در حدی باشه که باهاش جدل کنم
این آخریو متوجه منظورم نشد الحمدالله ?‍♂️?‍♂️?‍♂️
وگرنه منو مینداخت ، مطمئنم . در ضمن من نمیخواستم وکیل بشم ! ؛اما دوست نداشتم بچه ها در این رابطه چیزی بدونن ! ?‍??‍?

تا آخر کلاس هم تا میتونستم تیکه انداختم میگفت تموم کن یا با خنده رد میکرد .‌ اما من منتظر چهارشنبه هستم برای تیکه های بعدی . ?



لباس پوشیدم ، قرار بود امروز بارندگی شروع بشه که شد .‌ یه ژاکت ( فرق پلیوور و سوییشرت و ژاکت و کاپشن رو نمیدونم ) هم برداشتم اما مطمئن بودم برای راهپیمایی یا باید چتر برمیداشتم یا بارونی رو میپوشیدم .

کارم تموم شد ، برگشتم خونه ، ۹ و ۴۵ دقیقه

مادرم دیروز عذاب وجدان داشت که چرا پرتقالای ویلا رو برای حاج‌ خانم‌ ( همون مامبزرگ ) برده اما برای عمم نبرده ( یعنی خواهر شوهرش ) ، یک کیسه پرتقال با دو تا بالنگ داد گفت ببر براشون .

میدونستم با ماشین خودم نمیتونم ببرم اون جا ، آژانس مهدی رو زنگ زدم . همشون منو از بچگی میشناسن یا از راهنمایی . یعنی از وقتی این بودم ؛

یا این




طبق معمول امروزای شهر ، داخل آژانس ، بحث رفت سراغ آتش سوزی ؛

.‌ امروز هم عزای عمومی داخل لنگرود اعلام کردن ‌. طبق معمول خودم ، در مورد این صحبت کردم که نباید حفاظا به اون شکل زده میشد یا این که باید ساختمون اصولی ساخته میشد با رعایت نکات ایمنی و ... (‌‌ از خاطرات هلال احمرم گفتم )

البته ، امام جمعه محترم ، زحمت زیادی در این رابطه کشید ؛ در اعلام عزای عمومی و پیگیر قضایا هم هستن . وزیر کشور هم چند ساعت بعد از آتش سوزی از کردستان اومدن این جا ، استاندار هم اومد .

این خوبه ، نه مثل دولت قبل که سیل امامزاده داوود یکی کیش بود ، یکی خارج کشور و....

پرتقالا رو هم دادم به آقا صفر ، شوهر عمم ، سپاهی بازنشته هست ‌، واقعا مَرده .


 پیرغلامان ، نوکرتونیم .
پیرغلامان ، نوکرتونیم .


ساعت ۱۰ و ۲۰ دقیقه شده بود ، با توجه به بارندگی هم گفته بودن مراسم نهایی داخل میدون اصلی شهر انجام نمیشه میرن صحن مسجد جامع ، آخرای راهپیمایی رسیدم ، فقط دو تا مرگ بر اسراییل گفتم ، حیف . (‌ مراسم‌ همچنان ادامه داشت )‌‌

حالا یه هفته هست لنگرود بارون نیومده عهد امروز باید بارون میومد ،

جلوی مسجد رو فقط دانش آموزا میتونستن برن ، ما باید از اون یکی در میومدیم . همون عکسه بالایی.

صدای حاج ابوذر و همراهی دانش آموزا عالی بود. دخترا خیلی مرتب پرچما رو تکون میدادن اما امان از پسرا ... .

واقعا موجودات عجیب و غریبی هستیم . یکی دوتاشون هم سر و گوششون میجنبید ، ارشاد کردیم ??

جلوی در پر شده بود ، گفتن بریم داخل جا هست . قاری قران ، پسری بود که رتبه یک سمپاد کشور شده بود .‌چرا اینو بهتون میگم ؟

چون مجری اینو گفته بود .‌

بچه ها همه با هم همخوانی میکردن سرود حاج ابوذر رو ، البته حاج روحی دیگه معروف شده با ماها نمیچرخه .

این نماهنگ یوم الانتقامش هم خیلی خوبه ، رفیق شهیدم رو هم خوندن بچه ها ، البته گروه خاصی نه ، همه با هم .

هی عقب و جلو میرفتم چون پاهام خسته شده بود ، یک ساعتی بود سرپا بودم ، ایتامو چک میکردم . حواسمم بود این بچه مچه های دبستانی مثل موش میدویدن ، به گوشیم نخورن .

یکی‌ زد پشت‌ شونم ؛

  • +سلام .
  • _علیکم السلام برادر ، جانم ؟
  • +برای دبیرستان ابن سینا هستین شما ؟ ( چون جلوی پرچمشون وایسادم )
  • _نه اَدَش ، دانشجو هستم . کارت چی بود ؟
  • +معراج نمیشناسی ؟
  • _ ?‍?️ ، برو یاعلی .
دیگه رفته بودم کامل داخل .
دیگه رفته بودم کامل داخل .


یکی زد به پشتم ، فکر کردم بخاطر شلوغی جمعیت هست ؛

  • + سلام حاجی ( سرم رو پایین آوردم تا ببینیم این صدا از کجا میاد ، یه ده ثانیه ای طول کشید )‌
  • _ بَه بَه عباس ، تویی ؟ دلم برات تنگ شده بود ( شونش رو بوس کردم و بقلش کردم ، در واقع چلوندمش ?? )‌
  • + پیدات نیست ؟
  • _ دانشگاه میرم .‌ زیاد لنگرود نیستم . اون چیه دستت ؟ اینقدر دوست داشتم‌ از اینا داشته باشم . ( به لوح مرگ بر اسراییل اشاره میکنم )
  • + بیا مال تو .
  • _ نمیخوام .

اما ناغافل جنس بنجولش را به ما انداخت و به دستم داد ‌. با همان لوح یکی زدم روی سرش تا آدم شود . ?‍??‍??

عباس پسر خادم مسجدمونه ، کلاس شیشمه . یه دو ماهی میشه به مسجد محلمون کمتر میرم بعد اون اتفاق . کدوم اتفاق ؟‌ ?

آقای نقوی ( امام جمعه )‌ صحبت کردن با دانش آموزا ، البته بهتر بود یکم خودمونی تر صحبت میکردن ، چون بعضی حرفاش رو منم‌ نفهمیدم . ?

رسید به رجز خونی یه دختر دبیرستانی ، احسنتم ! عالی بود . من خیلی خوشم‌‌ اومد .

نزدیک اذان شد ، حدود ۱۱ و ربع ، معلم دبستان و راهنماییم که مسئول برگزاری مراسم بود ( ایشون هم خیلی دوست دارم )‌‌ ، از حاضران تشکر کرد ، آخرش گفت ؛

بسیجی ها مرد عمل باشید ، این جا میخواد نماز برگزار بشه ، همت کنید صحن رو مرتب کنید .

و واکنش این بسیجی ها هم بسیار تامل برانگیز بود ؛

بر روی صندلی نشستند و به امور کلان کشوری پرداختند . من جمله صحبت در مورد نحوه پیچاندن کلاس ها

همه آشغالا رو جمع کردم ، بعضی موقع ها یه حالت معنوی خاصی میگیرم . اون موقع ها بقیه ازم میتونن کار بکشن . میتونین بهم اون زمانا هرچقدر میخواین فحش بدین و من اینطوریم که میگم الحمدالله رب العالمین ، یا دعا میکنم خدایا این ها جوانند از گناهشان بگذر ( حالا یارو ۶۰ ساله مثلا ) ، توی این مواقع معمولا ؛

زورم زیاد میشه ، خسته نمیشم ، اعصابم آروم میشه ، هوشمم زیاد میشه .

حالا دقیقا همون حالت بهم دست داده بود .

همچنین یکی از خانوم ها هم خیلی‌ به خودشون زحمت دادن ، با پا ! لوح هایی که در یک متری خودش بود جمع میکرد تا من بندازم آشغالی !!!!!

حالا من اون لحظه توی ذهنم میگفتم ان شاءالله خدا بهشون ارج بده ، احتمالا خسته هستن یا کمرشون درد میکنه که خم نمیشن ، چه بسا کار من با اخلاص نباشه ، کار اون با اخلاص باشه و .... ??????

یکی از بسیجی ها هم تن مبارک را تکانی داد ، با جارو آمد ! خاک اندازش الله اعلم !!

تا این که حاج غلام اومد ، دوست ۵۰ ساله مسجدی من ، مخلص ، انقلابی ، از همه ما هم جوون تر .

یک‌ چیز جالبی هم بود این که طرف خانم ها جز تعداد کمی پوست شکلات و پرچم چیز دیگه ای ریخته نشده بود . اما طرف پسرا .... وای

آخر خاک انداز رو پیدا نکردیم ،

به آقای نیک پی گفتم :

این مسجد خاک انداز نداره ؟

یکی از همون لوح های مرگ بر اسراییل رو داد گفت اینم خاک‌انداز . فکر هوشمندانه ای بود .

حاج غلامم تا میتونست بچه ها رو فحش میداد ، منم با صدای ملایم و حالت عرفانی گفتم ؛

ما هم جوون بودیم از این کارا میکردیم دیگه حاجی ‌. شیطون بودیم . همین که توی این بارون اومدن دمشون گرم .


وضو داشتم الحمد الله ، فقط دستام رو شستم . دستمم خون اومده‌ بود ولی کوچیک تر از یه سکه بود

گرم بود ?? ، اما بارونی که پوشیده بودم یه حالت خاص داره ، در آوردن و پوشیدنش طبیعی انجام نمیشه .‌ ضمن این که زیرش تیشرت پوشیده بودم اونم طرح دار خب درست نبود موقع نماز !

نمازام هم با اون حالت معنوی خاص انجام میشد ، که یهو بین دو نماز ؛

عمم زنگ زد ، پوفففف ‌...

تشکر کرده بود که پرتقال بهشون داده بودم ، ( عمه خیلی دوست دالم )‌

مثل همه راهپمایی ها ، حاج آقای نقوی ، بین نماز ظهر و عصر بلند شد و میکروفونی که به لباسش وصل کرده بود رو توی دستش گرفت ، عرق پیشونیش رو پا‌ک کرد و نطق شروع شد ؛

خواهش میکنم دوستانی که اهل مطالعه هستن ، مطالعه بکنن که چرا امام ، تسخیر لانه جاسوسی رو انقلاب دوم و مهم تر از انقلاب اول مطرح کردند ؟
سوال دوم این که اگر سفارت امریکا تسخیر نمیشد ، سرنوشت انقلاب چگونه رقم میخورد ؟


فقط این را از من بدانید که اگر سفارت امریکا تسخیر نمیشد ، امروز اثری از انقلاب باقی نمانده بود



جمع کردن اون لوح ها خستم کرده بود ، خوابم‌میومد ، بارون هم میومد ، به پشتی تکیه داده بودم ، دیگه به گرما هم عادت کرده بودم که

تنبلی را لعنت ، عزم طریقت به خانه کردم .

شماره ۷۳ رو دادم ، درعوضش کفش گرفتم .

داشتم میپوشیدم (‌اینم پوشیندش یه ۲ ۳ دقیقه طول میکشه )‌ ، امام جمعه هم اومد .

  • سلام علیکم ، حال شما خوبه ؟
  • سلام‌حاجی ، ببخشید نمیتونم بلند شم
  • عیب نداره ، کفش قشنگیه ، بندیه اما خب پوشیدنش مکافات داره . ولی خب قشنگه .‌ ( این قشنگه دوم رو وقتی داشت میرفت سوار ماشین بشه گفت)

اینقدر برام عجیب بود این حرف ، که چقدر یه آدم میتونه خاکی باشه ، عجیب تر این که من دقیقا داشتم قبل این که باهام صحبت کنه در مورد همین موضوع کفش پوشیدن و قشنگی و سخت پوشیدنش فکر میکردم . ????

 همون کفشه
همون کفشه




لنگرودحاج قاسمعزای عمومی۱۳ آبانتسخیر لانه جاسوسی
آریا دهبان هستم ؛ ان شاءالله تا شهربانی !
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید