برای قبل ۵ صبح ، دو بار هشدار گوشی رو تنظیم کردم . برای گوشای من سنگین بود . چِشای من فقط با صدای اذان بلند شد . وقتی اینطوری پا میشم ، خیلی حال میده . احساس میکنم ؛
خدا یه نظر خاصی بهم کرده .
طبق معمول ، رکعتان و یه تسبیح سبزرنگ خوشگل ، چرا میگم سبزرنگ ؟
چون تسبیح های زیادی داشتم ، که عموما گم شدن .
گم کردن تسبیح تربت ، از همه بدتر بود .
با این که دو تا از دونه هاش شکسته شده بود ، ولی دوسش داشتم .
یه فنون خاصی داشت که اشتباه نشمارم ، الان یادم نیست دقیقا چیجوری ? .
بعد از اون ، تلاش های مضبوحانه ای هم کردم . ?یه تربت دست پیش نماز دانشگاهمون بود ، جوون بود . گفتم عجب تسبیح خوشگلی ، چه یال های قشنگی و ....
متوجه شد ، گفت هدیه هست وگرنه بهت میدادم . اه . ?
یبار وقتی داشتم از مسجد میرفتم گل فروشی ، دوست دبیرستانم رو دیدم ،گفت میخوای گل بخری ؟ رفتیم سراغ آرایه ایهام در بررسی کلمه گُل .⚡️
و من احتمالا همون جا تربت رو گمش کردم . ( گل رو برای داداشم خریدم ، فکرای بد نکنین ، ایهام هم نداره ) این تربت ، برای اعضای حلقمون بود ، هیئتی که تهران میرم ...
یا تسبیح آبی رنگ که عکس حاج قاسم و شهید بیضایی روش بود ، تسبیح رو گم کردم ولی عکس شهیدا رو دارم . دو سال پیش توی لاهیجان بهم داده بودن ، مراسم تولد امام رضا بود . نباید گم میشدی !!!!
رفتم روی تخت که بخوابم ، بعد صحبت های آیت الله بهجت یادم اومد که بعد نماز صبح نخوابین ! برای همین گوشی رو گرفتم دستم ، اومدم ویرگول ،
با دنده یک از دست انداز رد میشدم .
شد ۶ و نیم ، به سائر و آقای مرتضوی ، پیام دادم ، نمیدونم سر چی ، شاید از سر بیکاری .
هشدار گوشی رو گذاشتم روی ساعت ۷ ⏰️⏰️⏰️
آخر نتونستم بیدار بمونم ، واقعا نیاز داشتم به خواب ، مخصوصا که قرار بود ساعت ۸ برم بیرون ،
چرا باید برم بیرون ؟ چون کار داشتم .
نیم ساعت خوابیدم ، دفترم رو باز کردم ، باهاش بزنامه های امروز رو چک کردیم . اوکی دادیم به هم دیگه ( من با دفترم حرف میزنم ) .
من صبح ها بخاطر تبلیغات بابا ، ناشتا سیب میخوردم ولی به یه لیوان آب جوش قانع شدم . چون نیاز داشتم بیشتر با هم صحبت کنیم ( منظورم با دفتره ) تصمیم گرفتم متن دیروزم به نام ابلق رو پاک کنم ، این کارم کردم ، من وقتی به کسی هر چی بگم باز حرف خودش رو بزنه اعصابم بهم میریزه . مثل قضیه استاد دانشگاه ؛
این آخریو متوجه منظورم نشد الحمدالله ?♂️?♂️?♂️
وگرنه منو مینداخت ، مطمئنم . در ضمن من نمیخواستم وکیل بشم ! ؛اما دوست نداشتم بچه ها در این رابطه چیزی بدونن ! ????
تا آخر کلاس هم تا میتونستم تیکه انداختم میگفت تموم کن یا با خنده رد میکرد . اما من منتظر چهارشنبه هستم برای تیکه های بعدی . ?
لباس پوشیدم ، قرار بود امروز بارندگی شروع بشه که شد . یه ژاکت ( فرق پلیوور و سوییشرت و ژاکت و کاپشن رو نمیدونم ) هم برداشتم اما مطمئن بودم برای راهپیمایی یا باید چتر برمیداشتم یا بارونی رو میپوشیدم .
کارم تموم شد ، برگشتم خونه ، ۹ و ۴۵ دقیقه
مادرم دیروز عذاب وجدان داشت که چرا پرتقالای ویلا رو برای حاج خانم ( همون مامبزرگ ) برده اما برای عمم نبرده ( یعنی خواهر شوهرش ) ، یک کیسه پرتقال با دو تا بالنگ داد گفت ببر براشون .
میدونستم با ماشین خودم نمیتونم ببرم اون جا ، آژانس مهدی رو زنگ زدم . همشون منو از بچگی میشناسن یا از راهنمایی . یعنی از وقتی این بودم ؛
یا این
طبق معمول امروزای شهر ، داخل آژانس ، بحث رفت سراغ آتش سوزی ؛
. امروز هم عزای عمومی داخل لنگرود اعلام کردن . طبق معمول خودم ، در مورد این صحبت کردم که نباید حفاظا به اون شکل زده میشد یا این که باید ساختمون اصولی ساخته میشد با رعایت نکات ایمنی و ... ( از خاطرات هلال احمرم گفتم )
البته ، امام جمعه محترم ، زحمت زیادی در این رابطه کشید ؛ در اعلام عزای عمومی و پیگیر قضایا هم هستن . وزیر کشور هم چند ساعت بعد از آتش سوزی از کردستان اومدن این جا ، استاندار هم اومد .
این خوبه ، نه مثل دولت قبل که سیل امامزاده داوود یکی کیش بود ، یکی خارج کشور و....
پرتقالا رو هم دادم به آقا صفر ، شوهر عمم ، سپاهی بازنشته هست ، واقعا مَرده .
ساعت ۱۰ و ۲۰ دقیقه شده بود ، با توجه به بارندگی هم گفته بودن مراسم نهایی داخل میدون اصلی شهر انجام نمیشه میرن صحن مسجد جامع ، آخرای راهپیمایی رسیدم ، فقط دو تا مرگ بر اسراییل گفتم ، حیف . ( مراسم همچنان ادامه داشت )
حالا یه هفته هست لنگرود بارون نیومده عهد امروز باید بارون میومد ،
جلوی مسجد رو فقط دانش آموزا میتونستن برن ، ما باید از اون یکی در میومدیم . همون عکسه بالایی.
صدای حاج ابوذر و همراهی دانش آموزا عالی بود. دخترا خیلی مرتب پرچما رو تکون میدادن اما امان از پسرا ... .
واقعا موجودات عجیب و غریبی هستیم . یکی دوتاشون هم سر و گوششون میجنبید ، ارشاد کردیم ??
جلوی در پر شده بود ، گفتن بریم داخل جا هست . قاری قران ، پسری بود که رتبه یک سمپاد کشور شده بود .چرا اینو بهتون میگم ؟
چون مجری اینو گفته بود .
بچه ها همه با هم همخوانی میکردن سرود حاج ابوذر رو ، البته حاج روحی دیگه معروف شده با ماها نمیچرخه .
این نماهنگ یوم الانتقامش هم خیلی خوبه ، رفیق شهیدم رو هم خوندن بچه ها ، البته گروه خاصی نه ، همه با هم .
هی عقب و جلو میرفتم چون پاهام خسته شده بود ، یک ساعتی بود سرپا بودم ، ایتامو چک میکردم . حواسمم بود این بچه مچه های دبستانی مثل موش میدویدن ، به گوشیم نخورن .
یکی زد پشت شونم ؛
یکی زد به پشتم ، فکر کردم بخاطر شلوغی جمعیت هست ؛
اما ناغافل جنس بنجولش را به ما انداخت و به دستم داد . با همان لوح یکی زدم روی سرش تا آدم شود . ?????
عباس پسر خادم مسجدمونه ، کلاس شیشمه . یه دو ماهی میشه به مسجد محلمون کمتر میرم بعد اون اتفاق . کدوم اتفاق ؟ ?
آقای نقوی ( امام جمعه ) صحبت کردن با دانش آموزا ، البته بهتر بود یکم خودمونی تر صحبت میکردن ، چون بعضی حرفاش رو منم نفهمیدم . ?
رسید به رجز خونی یه دختر دبیرستانی ، احسنتم ! عالی بود . من خیلی خوشم اومد .
نزدیک اذان شد ، حدود ۱۱ و ربع ، معلم دبستان و راهنماییم که مسئول برگزاری مراسم بود ( ایشون هم خیلی دوست دارم ) ، از حاضران تشکر کرد ، آخرش گفت ؛
بسیجی ها مرد عمل باشید ، این جا میخواد نماز برگزار بشه ، همت کنید صحن رو مرتب کنید .
و واکنش این بسیجی ها هم بسیار تامل برانگیز بود ؛
بر روی صندلی نشستند و به امور کلان کشوری پرداختند . من جمله صحبت در مورد نحوه پیچاندن کلاس ها
همه آشغالا رو جمع کردم ، بعضی موقع ها یه حالت معنوی خاصی میگیرم . اون موقع ها بقیه ازم میتونن کار بکشن . میتونین بهم اون زمانا هرچقدر میخواین فحش بدین و من اینطوریم که میگم الحمدالله رب العالمین ، یا دعا میکنم خدایا این ها جوانند از گناهشان بگذر ( حالا یارو ۶۰ ساله مثلا ) ، توی این مواقع معمولا ؛
زورم زیاد میشه ، خسته نمیشم ، اعصابم آروم میشه ، هوشمم زیاد میشه .
حالا دقیقا همون حالت بهم دست داده بود .
همچنین یکی از خانوم ها هم خیلی به خودشون زحمت دادن ، با پا ! لوح هایی که در یک متری خودش بود جمع میکرد تا من بندازم آشغالی !!!!!
حالا من اون لحظه توی ذهنم میگفتم ان شاءالله خدا بهشون ارج بده ، احتمالا خسته هستن یا کمرشون درد میکنه که خم نمیشن ، چه بسا کار من با اخلاص نباشه ، کار اون با اخلاص باشه و .... ??????
یکی از بسیجی ها هم تن مبارک را تکانی داد ، با جارو آمد ! خاک اندازش الله اعلم !!
تا این که حاج غلام اومد ، دوست ۵۰ ساله مسجدی من ، مخلص ، انقلابی ، از همه ما هم جوون تر .
یک چیز جالبی هم بود این که طرف خانم ها جز تعداد کمی پوست شکلات و پرچم چیز دیگه ای ریخته نشده بود . اما طرف پسرا .... وای
آخر خاک انداز رو پیدا نکردیم ،
به آقای نیک پی گفتم :
این مسجد خاک انداز نداره ؟
یکی از همون لوح های مرگ بر اسراییل رو داد گفت اینم خاکانداز . فکر هوشمندانه ای بود .
حاج غلامم تا میتونست بچه ها رو فحش میداد ، منم با صدای ملایم و حالت عرفانی گفتم ؛
ما هم جوون بودیم از این کارا میکردیم دیگه حاجی . شیطون بودیم . همین که توی این بارون اومدن دمشون گرم .
وضو داشتم الحمد الله ، فقط دستام رو شستم . دستمم خون اومده بود ولی کوچیک تر از یه سکه بود
گرم بود ?? ، اما بارونی که پوشیده بودم یه حالت خاص داره ، در آوردن و پوشیدنش طبیعی انجام نمیشه . ضمن این که زیرش تیشرت پوشیده بودم اونم طرح دار خب درست نبود موقع نماز !
نمازام هم با اون حالت معنوی خاص انجام میشد ، که یهو بین دو نماز ؛
عمم زنگ زد ، پوفففف ...
تشکر کرده بود که پرتقال بهشون داده بودم ، ( عمه خیلی دوست دالم )
مثل همه راهپمایی ها ، حاج آقای نقوی ، بین نماز ظهر و عصر بلند شد و میکروفونی که به لباسش وصل کرده بود رو توی دستش گرفت ، عرق پیشونیش رو پاک کرد و نطق شروع شد ؛
خواهش میکنم دوستانی که اهل مطالعه هستن ، مطالعه بکنن که چرا امام ، تسخیر لانه جاسوسی رو انقلاب دوم و مهم تر از انقلاب اول مطرح کردند ؟
سوال دوم این که اگر سفارت امریکا تسخیر نمیشد ، سرنوشت انقلاب چگونه رقم میخورد ؟
فقط این را از من بدانید که اگر سفارت امریکا تسخیر نمیشد ، امروز اثری از انقلاب باقی نمانده بود
جمع کردن اون لوح ها خستم کرده بود ، خوابممیومد ، بارون هم میومد ، به پشتی تکیه داده بودم ، دیگه به گرما هم عادت کرده بودم که
تنبلی را لعنت ، عزم طریقت به خانه کردم .
شماره ۷۳ رو دادم ، درعوضش کفش گرفتم .
داشتم میپوشیدم (اینم پوشیندش یه ۲ ۳ دقیقه طول میکشه ) ، امام جمعه هم اومد .
اینقدر برام عجیب بود این حرف ، که چقدر یه آدم میتونه خاکی باشه ، عجیب تر این که من دقیقا داشتم قبل این که باهام صحبت کنه در مورد همین موضوع کفش پوشیدن و قشنگی و سخت پوشیدنش فکر میکردم . ????