بسم الله
اوایل که رسیدیم ؛ نسبت به محیط و مکانم گیج و منگ بودم . دقیقا مثلِ حالِ الانِ شما ، که نسبت به اون مکان و زمانِ مذکور بی اطلاعید .
نه حمام ، نه جای خواب ، نه تلفن ؛ نه لباس و هوا و آدمای مطلوب .
توانمون در پی مجاهدت ، عرق ریختن و سختی کشیدن ؛ فکرمون در پی اتمام کار و برگشتن .
اما پیرجوانِ جمع ، مثل ما نبود . مثل سید شهیدان اهل قلم ، دلش رو به دستش سپرد و شروع به نواختن بر تابلو ورودی کرد .
بنام الله
سلام بر شهیدان
هفت روز مانده تا شروع اردو جهادی
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
نظام فکریم رو بهم ریخت .
فکر میکردم ترجیح در شروعه ، اما گویا رجحان در رجوعه . به قول معروف ؛ " عرش در فرش " بود .
و این شد که برخلاف روزای اول ، دلمون میرفت از کم شدن روزاش .
نه صرفا پی اشک فُرقت ؛ بلکه پی اشک فُرصت .
من پیرجوانِ جمع نیستم . نمیتونم حتی نقشش رو بازی کنم اما توفیق این رو دارم که بتونم اداش رو در بیارم .
بنام الله
سلام بر شهیدان
چهل روز مانده تا شروع محرم ؛
و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته .