مقدمه
به دنیای بامزه و بیرحم شرکتهای ایرانی خوش آمدید!
اگر فکر میکنید توی همه ی شرکتهای ایرانی، همه چیز با برنامه ریزی دقیق، جلسات منظم، مدیران کاربلد و استانداردهای جهانی جلو میره، لطفاً همین حالا این کتاب رو ببندید، برید یه نسکافه بخورید و توهم شیرینتون رو حفظ کنید. چون این کتاب، قراره این فانتزی نازنین رو از پایه نابود کنه.
اینجا درباره ی یه نوع خاص از بازی حرف میزنیم؛ نه یه بازی فکری یا هیجانی، بلکه بازی ای به اسم بقا. شما وارد شرکتی میشید که قوانینش لحظه ای نوشته میشن، با خلق و خوی رئیس، نه با آیین نامه. رئیسی که شکمش از تمام پروژههای شرکت بزرگتره، و ابروهاش موقع اخم کردن یادآور روزهای تاریک بعثی هاست. جلسات کاری، بیشتر به تئاترهای خیالی شبیه ان؛ جایی که همه با چشمان برق زده از امید به آینده، دروغهایی براق تحویل هم میدن و در پایان، یکی از گلدونهای دفتر زیر فشار کود تخصصی رئیس میمیره. چون کود رو اشتباه زدن؟ نه عزیزم، چون همه چیز اشتباهه!
ما توی این کتاب، با زبانی طنزآلود، تلخ و گاهاً زهرآگین، میخوایم یه برش واقعی از پشت پرده شرکت داری ایرانی نشون بدیم؛ از مدیرهایی که فقط ادا در میارن تا قراردادهایی که امضا میشن ولی خرج یه فاکتور چاپی هم نمیشن.
به دنیای شرکت بازی خوش اومدید.
قوانین ساده ن: بقا و فاجعه.
فصل اول: رئیس؛
ژنرال خودشیفته وارد میشد؛ زمین زیر پاهاش میلرزید، ما هم میلرزیدیم. قامت بلند، شکم پیشتاز، سینه سپر، چانه رو به افق. همیشه با نگاهی که انگار داره جنگ جهانی سوم رو فرماندهی میکنه. موهای جوگندمی زبرش به عقب شانه شده بودن و ابروهایی مثل دو بوته خار گرهخورده، همیشه در حال اخم.
هیچکس نمیدونست این اخمها واقعا جدی ان یا فقط بخشی از دکور ژنرالی اش بودن. کت و شلوار آبی نفتی ش که دکمه هاش عاجزانه تقالا میکردند به هم برسند، شاید نماد کاملی از مدیریت مالیش بود: تلاش بی نتیجه برای بسته نگهداشتن چیزی که از اول هم اندازه ش نبود.
در ابتدای ورودش به شرکت، بیشتر شبیه یک فرمانده نظامی بود تا مدیرعامل. با نگاهی که گویی تا عمق روح آدم نفوذ میکرد، همه را اسکن میکرد. نه از سر دقت، بیشتر از سر نمایش. طوری راه میرفت که انگار دوربینهای نامرئی تعقیبش میکردند. یک دست در جیب، یک دست آزاد برای اشاره های قاطع. وقتی حرف میزد، انگار جهان باید ساکت میشد تا سخنانش ثبت تاریخی شوند. به کفشهاش وسواس عجیبی داشت؛ همیشه واکس خورده، همیشه برق زننده. اما بوی تند واکس در صبحهای شرکت، ما را بیشتر یاد پمپ بنزین میانداخت تا بیزینس. هر بار کسی از بوی نفت شکایت میکرد، نگاه عاقل اندرسفیهی میکرد و از "اصول پرستیژ مدیریتی" میگفت. در انتخاب لباس هم همیشه سعی میکرد خاص باشد. یکبار با غرور از پشت تلفن گفت: «من زیر ۴۰ میلیون، کتوشلوار نمیپوشم!» همان لحظه با خندهای شبیه جوکر، جمله ش را مهر تأیید زد. دکمه های کت اما چیز دیگری میگفتند. آنها از شدت فشار، در آستانه شورش و خودکشی جمعی بودند.
رفتارش ترکیبی بود از جذبه و ترس. ما نمیدانستیم به او احترام میگذاریم، ازش میترسیم، یا فقط نمیخواهیم باهاش بحث کنیم چون اصلا گوش نمیداد. وقتی عصبانی میشد، صداش میپیچید توی دیوارها. گاهی هم کنترلش را از دست میداد. یکبار چنان با مشت کوبید روی میز که ساعتش شکست و شیشه ش پاشید روی پرونده ها. ما اما نه به ساعت نگاه کردیم، نه به پرونده ها؛ فقط دنبال راه فرار بودیم. هیچ چیز طبق منطق جلو نمیرفت. یک تصمیم صبح میگرفت، ده دقیقه بعد نقضش میکرد. برای اجرای هر حرفش، باید از خودش استعلام لحظهای میگرفتیم: «الان همون حر ِف ده دقیقه پیشت حسابه؟»
حتی به مدیر مالی هم اعتماد نداشت. همه چیز باید زیر نظر خودش میبود. اما چه نظارتی؟ چکهای برگشتی، حسابهای بینقدینگی، بدهیهای تلنبارشده. فروش داشت، پول نداشت. بدهی داشت، برنامه نداشت. کت ۴۰ میلیونی داشت، ولی گاهی ۵۰۰ هزار تومن توی حسابش نبود.
ادامه دارد.....