هشدار (این داستان هیچ جنبه مذهبی و غیر مذهبی ندارد)
سال ها پیش ، خدایان دنیا را بوجود اوردند
انها بر سر مشکلات بزرگی با یکدیگر دشمن شدند
خدایان موجوداتی عظیم الجثه با قدرتی بی نهایت و رفتاری عجیب بودند که هر کدام قدرت و رفتار مخصوص خودشان را داشتند ،
خدای خشم
خدای اصلاح یا روشنایی
خدای فساد یا تاریکی
خدای بی حوصله گی
خدای صبر
خدای مهربانی
خدای زیبایی
خدای تکبر
خدای اول
خدای جانشین
هشت خدای اولی از بالا به پاییین خدایان کاملی نبودند به همین دلیل هر کدام صفت مخصوص به خودش را داشت
و فرزند ان دو خدای دیگر بودند
به دلیل کامل نبودن ان 8 خدا ، جنگ شروع شد
مادر و پدر انها خواستند که انها از جنگ نهی کنند اما انها حتی مادر و پدر خود را نیز کشتند
!!!!!!
بعد از جنگ ، 7 تا خدا مردند جنازه شان بر روی زمین افتاد
انسان ها نزدیک ان اجساد می شوند و از گوشت انان تغذیه می کنند
هر جسد در یک جای زمین افتاد و قلمرو ها بوجود امدند
سی و هفت سال بعد تمدن ها ساخته شدند و کشور ها بوجود امدند
دو تا از جسد ها کنار هم افتادند و کدر انجا کشور عدالت با خوردن این دو جسد با یکیگر به قدرت زیادی رسیدند
زمانی که انسان ها جسد یک خودا را می خوردند قدرت های باور نکردنی به انها می رسید و اخلاق انان نیز به انسان هایی که از نی ان ای انها داشتند یا گوشت ان را خورده بودند انتقال داده می شد
کلا 3 تا قاره وجود داره که یک طرف یک قاره و طرف دیگر 2 قاره وجود دارد
شرق یک قاره و غرب 2 قاره
قاره شرق از قاره های غرب جداست و قاره شرق دارای 4 کشور ، قاره غرب شمالدارای کشور عدالت و دره و قاره جنوب غرب دارای کشور صحراست
کم کم قلمرو گشایی در قاره غرب رواج می یابد جنگی بین کشور دره ، عدالت و صحرا بوجود می اید ،در ان زمان پادشاه کشور عدالت دو خدایی بود و هر چه انسان ها از دی ان ای خدایان بیشتر داشتند قوی تر می شدند
در این قلمرو گشایی ها کشور دره ذربات محکمی از کشور عدالت خورد و بسیار کوک شد
اما در قاره شرق اینگونه نبود و چهار کشور انجا د ر صلح بودند و این صلح باعث عالم شدن بیشتر و قوی تر شدن تمدن ها می شد
قاره شرق به خاطر اهمیت زیاد علم ، توانایی ساخت وسایل بزرگ را بدست اوردند و کشتی ساختند
انها به دستور دارا که ریئس سازمان متحده 4 کشور بود به دریا می روند و به دنبال ادمیزاد ، با کلی اذوقه راهی سفر می شوند
النا ، دختری شجاع از سرزمین شرق بود و زبان شرقی ها با غربی ها فرق داشت
النا زبان شناس و راه شناس و جنگجو و بسیار زیبا بود. او کاپیتان ان کشتی بود
النا به خدمه :
هوی ، زودتر پارو بزنید ، ما که اذوقه واسه 100 سال نداریم !
یکی از خدمه ها : اما کاپیتان ما که داریم همه ی تلاش خودمون رو می کنیم !
النا : اگر نمی خوای بمیری ، فقط اطاعت کن و به دستوراتم عمل کن !!!!!
(نکته ) :
النا لباسی ابی با مو های قهوه ای کمی و چشمانی عسلی دارد اما بسیار مهربان است
او فقط در مواقع سخت و دشوار و برای پیشگیری از بعضی از مساءل بسیار اخلاقی تند و شخت گیرانه می گیرد !
کشور عدالت در بین 2 تا قاره غرب وجود داشت و کشوری دو قاره ای بوی ، قاره های غرب بسیار بزرگتر از قاره ی شرق بود ، کشور عدالت به تنهایی اندازه کل قاره شرق است
زمانی که النا در حال سفر و ماجراجویی بود ، کشور عدالت از جنگ دست کشید و صلح نامه ای به کشور های دره و صحرا فرستاد وانها نیز قبول کردند
البته مناطقی که از کشور ها در جنگ به کشور دیگری رسید هیچوقت به کشور خود نرسید
سپاه کشور صحرا فرمانه ای داشت به نام هادای
هادای خانواده خود را در زمان جنک با کشور عدالت از دست داد و همیشه خواهان انتقام ازان کشور بود
هادای انسانی خود خواه ، عاشق و زیباست که بعد از از دست دادن خانواده اش همیشه لباسی قهوه ای می پوشد و همیشه در حال مست کردن است
او عاشق زنی دیگر شد ، نام او شینا بود واز ان زن دو بچه بدشت اورد اما هیچوقت فکر انتقام از کشور عدالت را از سر بیرون نکرد و حتی ان را به زن و بچه های خود القا کرد!!!
هادای : پسرم ، دخترم ، من همسری زیبا و مهربان که از مادر شما هم زیبا تر بود ، کشور عدالت ان مادر عزیز را از شما گرفت
شینا : ببینم ، تو این ها رو واقعا داری می گی ، به بچه هام میگی من مامانشون نیستم و جلوی من نشستی و داری درباره زیبا بودن وبهتر بودن اون زن ، جلوی همسرت می گی ، ایا تو انسانی؟
بچه ها : مامان ، تو حتما ادم بدی هستی که بابا جون تو رو دوست نداره . تو یک فرد دروغ گو هستی که نمیخوای مامان اصلی مون رو پیدا کنیم ،،، مادیگه دوست نداریم ، مامان بد !!!!!!!!!!!!!!!
شینا خانه رو ترک می کنه گریه کنان می دود که ناگهان می بیند در وسط یک جنگل است .
شینا زنی ساده ، خوش اخلاق و عاطفی است اما با منطق پیش می رود ، او سبزه است و لباس نارنجی و بنفش می پوشد
یک دفعه چند مرد شینا را می گیرند و وارد یک قفس می کنند ، انها قاچاق زن را انجام میدادند و از کشور صحرا به دو کشور دره و عدالت می بردند
پس از شش ماه صلح بین کشور های غرب و قوی تر شدن تمدن و فرهنگ در کشور ها بالاخره النا قاره های غربی را پیا می کند و به ساخل وارانا که یکی از سهر های کسور دره است می رسد
انجا شینا رامی بیند که دارد بردگی می کند
النا نه زبان غربی ها را بلد بود و نه اشنایی در غرب داشت و شینا در انجا این رافمید که النا یک تازه مار برون تجربه است ، به همین دلیل از النا خواست و التماس کرد و با سکل نسان داد که شینا باید او را بخرد تا بتواند او ازاد شود
النا خواست که پول بدهد اما ارباب شینا قبول نکرد چون اصلا همچین واحد پولی در قاره غرب وجود نداشت و النا م جبور شد که معامله ی شیء دربرابر جان انجام دهد !
شینا به دلیل لطف النا به ان ، النا را راهنمایی کرد .
النا وزیر و دوستی داشت به نام اریوا ، اریوا بسیااااااار باهوش و استعداد بود و در عرض چند روز زبان غربی ها را بیاموزد .
ان روز ، النا به همراه خدمه اش ، وسایل و غنایم خود را برداشتند و به حرکت افتادند ، شینا راه را با پانتومین و حرکات دست نشان می داد و اریوا برای النا ترجمه می کرد ، النا به دنبال یک مسافر خانه بود . و شینا او را راهنمایی میکرد .
زمانی که انقدر نزدیک به مسافر خانه شدند که می توانستند ان را ببینند
النا : صبرکنید ، ششششششش
خدمه ، حالت تدافعی !
شینا در کنار النا و اریوا ایستاد ،
اریوا :النا چه چیزی باعث شد که همچین تصمیمی بگیرید ؟
النا : چیزی حس می کنم ، 38 تا ادم که دارن میان به این طرف با کلی اسلحه !
ناگهان شینا جیغ می زند می گوید : این ادم ها همان کسانی هستند که مرا شش ماه پیش دزدیدند !
اریوا تلاش کرد که ان را ترجمه کند اما نتوانست !
النا به یکی از خدمه ها گفت که با شینا بروند و یک پلیس یا مامور پیدا کند و به اینجا بیاورد
اریوا با پانتومین ، حرف های النا را برای شینا بازگو کرد
شینا کاملا حرف های او را نفهمید اما فهمید که به کمک نیاز دارند
به همین دلیل با یکی از خدمه به مسافر خانه رفتند و در انجا ، شینا به افراد بار گفت که قاچاقچیان زن به انهاا حمله کرده است
شینا : کمک کنید من رو
قاچاقچیان به ما حمله کرده اند ، هر کس که رئیس انها را بکشد ، 1000 ریپو به او می رسد
مردان و زنان داخل مسافر خانه :
بهمون بگو کجا هستند
شینا : 120 متر پایین تر از کوه : گروه من در حال جمگ با انها هست !
وقتی که همه از مهمان خانه خارج شدند ، شینا کلی غذا برداشت و با خدمه اش ارام ارام به طرف النا رفت
النا به راحتی توانسته بود که ان 38 تا دزد را بزند اما 360 نفر دیگر که از مسافر خانه امده بودند را بزند کار سختی بود !
النا و اریوا فکر می کردند که انها نیز دشمن هستند و ادم های مسافر خانه فکر می کردند که النا و خدمه اش همان قاچاقچیان هستند
النا و اریوا به همراه خدمه شان مجبور به فرار بودند ،
ولی اریوا پیشنهاد داد که تحمل کنند که شینا برسد
اریوا و النا در شرایط سختی بودند
شینا به انها رسید و النا و اریوا بدون اینکه از او چیزی بپرسند ، ان را برداشتند و فرارکردند !
قاچاقچیان و ادم های مسافر خانه از هر سه کشور غرب بودند و این به ان معنی است که النا چندین نفر را از کشور های غرب ، فقط در روز اولش کشته بود
و اد هایی از سه کشور غرب چندین نفر از کشورهای شرقی کشته بودند
النا و تعداد کمی خدمه اش که زنده بودند فرار کردند و به کشتی رفتند
النا : عقب نشینی کنیییییییید
خدمه : چشم نا خدا
و قصدشان نامه ای به کشور های شرقی برای جنگ با کشور های غربی بود !
اما النا به اندازه کافی اذوقه برای رسیدن به کشور های سرقی را نداشت !
خدای تکبر ، تنها خدایی که هنوز زنده بود از این فرصت برای نابود کردن انسان ها استفاده کرد و با قدرتش قاره ها را با سرعت زیادی به یکدیگر نزدیک می کرد
خدای تکبر ، به دلی تکبری که داشت حاضر نشد با بقیه خدایان بجنگد و زنده ماند
اذوقه النا فقط برای 10 روز مانده بود انها مجبور بودند راه شش ماه را 10 روزه می رفتند
در کشور های غرب نیز پرونده النا و خدمه اش در دادگاه های هر سه کشور غرب رواج یافته بود هر سه کشور غرب به دنبال النا و اریوا بودند
پس هادای رو مامور این کار کردند
قاره ها با سرعت زیادی به طرف هم دیگر می رفتند اما کسی متوجه ان نمی شد !!!
النا توانست 12 روزه به به قاره های شرق برسد !!! او بسیار متعجب بود اما اهمیتی نداد
وقتی که ماجرا را برای دارا ، ریئس متحده 4 کشور بازگو کرد او دستور اماده سازی یک حمله را داد
النا : قرب.. قربان
ادم هایی در سرزمین ها غرب وجود دارد
انها خواستمد که ما را بکشند و ما مجبور به فرار شدیم !
این زنی راکه در کنار من می بینید از سرزمین های غرب است و می توناد به انها حرف بزند ، ما می توانیم زبان انها را به کمک این زن ایاد بگیریم !
دارا : ایا او زبان ما را بلد است ؟ اگر خیر ، پس اول زبان ما را به ان یاد دهید
اریوا : نگران نباشید پدر ، من زبان خود را به ان می اموزم و زبان او را فرا می گیرم
پدر ، مسئله ای توجه من را به خود جلب کرد
دارا : چی شده ؟
اریوا: ما شش ماه به طرف غرب رفتیم غرب رفته بودیم اما 10 روزه به اینجا رسیدیم
خدای تکبر هم توانست که فاصله این دو قاره را طوری کند که نیاز به 1 روز دریانوردی باشد و جزیره به کشور ها چسبیده شدند !
دارا کمی شک کرده بود
چون می توانست قاره هایی که النا درباره انها گفته لود را با دوربین های خیلی قوی ببیند !
ان نمی توانست که به ان شک کند اما خوب شواهد نشان می دادا که فقط یک روز نیاز است که به قاره ها برسد اما خود او تا 70 روز هم به طرف غرب رفته بود اما چیزی ندیده بود
او واقعا هنگ کرده بود که وزیر او به النا و اریوا انگ درزدی اذوقه 6 ماه
را زده بود ، به خاطر همین به همه گفت که االنا و اریوا به زندان رفته اند تا وزیر هم شکایتی نداشته باشد ولی به انها گفته بود که 1 مااه وقت دارند که ثابت کنند که دزدی نکرده اند پپس به دنبال شواد و کتاب ها تاریخی درباره بوجود امدن قاره ها ، سرعت قاره و بوجود امدن زمین گشتند
هیچ چیز جور در نمی امد و منطققی نبود که دو قاره که بسیار از هم دور هستند یک روزه به هم برسند !
اریوا که شاهزاده بود چیزی به ذهنش رسید ،
اریوا : النا ، بنظرت کسی توانایی حرکت دادن دو قاره را دارد ؟
النا : امکان ندارد ، شاید انها وسیله ای بزرگ ساخته اند که می تواند قاره ها را جابه جا کند یا سرعت قاره ها را بیشتر می کند
اریوا : کاش توی اون کله تو به جای کاه ، مغز بود
انها نمی توانند که یک روزه یک وسیله به این قدرتمندی بسازند . النا ، تو خودت می دونی که سال ها پیش ما از جسد خدایان خوردیم و این 4 کشور را تشکیل داده ایم ، و هرکدام از کشور های ما قدرتی بدست اوووردند ، آیا ممکن است که انها خدایی خورده باشند که قدرتی بسیار زیادی داشته باشد ؟
مثلا قدرت جایه جایی یا هرچیز دیگری !
النا: ممکن است کهانها هم خدا داشته باشند اما تو فکر می کنی که همچین قدرت باور نکردنی داشته باشند ، اگر این چنین بود ، ، کشور های انها بسیار متمدن تر داشتند
اریوا : ربطی ندارد ، شاید جنگ هایی بین انها بوده که باعث توقف پیشرفتشان شده
النا : اریوا ، هر کاری که می تونی بکن ، فقط یادت باشه که ما وقت کمی داریم
اریوا : النا ازت می خوام که یک کاری برام بکنی اگر میشه
النا : بگو ؟
اریوا : برو در کتابخانه ی سلطنتی بگرد و کتاب هایی از بزرگترین دریا نوردان و قدیمی ترین کتالب های تاریخی رو پیدا کن و برام بیار ، ما باید به انها ثابت کنیم که دروغ نمی گویم
النا : باشه ، سرورم
در همان زمان در کشور های غرب دادگاه ها در حال بررسی این موضوع بودند و کاراگاه ها شروع به کار کرده بودند
و در ان زمان ، هادای به داداگاه دو قاره اهظارشد
وقتی هادای به داد گاه احظار کودکانش در فاحشه خانه گذاشت و پسرش را به عنوان یک دختر به اشراف زاده ها فروخت !
وقتی هادای در دادگاه است :
قاضی : اقای براودان ، احتمالا درباره اتفاقات شنیده ای
هادای : اینکه چند نفر که مال هیچ کشور نبودند ، افراد سه کشور را کشته اند ؟
قاضی : بله ، کسانی که از انها جان سالم بدر بردند می گویند که زنی به انها می گوید که اگر کسانی که با دوستان او دشمن هستند را بکشند 1000 ریپو می گیرند
هادای : میشه بگید اینها چه ربطی به من دارند ؟
قاضی : جناب براودان ، شاهد ها می گویند که آن زن ، زن شما بوده !
اگر شما بتوانید همسر خود را بیابید تا ما ان را به شاهد ها نشان دهیم ، ما به شما 500 ریپو می دهیم .
هادای : پا ... پاپا ... پانصد ریپو ؟
قاضی : بله
حالا این جلسه به اتمام می رسد !
در قاره های شرق وقتی اریوا در کنار النا در حال خواند کتاب های کتابخانه بودند ، ناگهان اریوا به خود گفت : ای نادان !!!!
همان لحظه النا ضربه ی محکمی به اریوا زد و گفت خودت احمقی ، ! XD
اریوا باحالت گریه مانندی و با صورت کیوتی گفت :
الحق که دیوانه ایییییییی
اینا رو ولش ، چرا از شینا کمک نمی گیریم ؟
النا : چون خوابه !
اریوا چرا خوابه ؟
چون خسته هست ! می دونستم که یک شاهزاده احمق داریم !!!
اریوا باز هم با ان صورت گریه مانندش گفت : باید روی آن ازمایشاتی انجام بدیم تا بفهمیم از کدوم خدا هست !
النا : چیکار خداش داری اخه ؟؟؟
اصلا تو انسانی ؟
(نکته : ازمایش برای فهمیدن نوع خدا این هست که از روی احساسات و رفتار هایی که نشون میدن بفهمن که دی ان ای کدام خدا را دارند یکی از این ازمایشات ، ازمایش ترس هست که اعضای بدن طرف را در توهم قطع می کندد و بستگی به عکسالعملشان دارد که از چه خدایی هستند و این کار بنظر النا ، غیر انسانی هست )
اریوا : بس کن ، ما وقت نداریم !
سریع شینا رو بده ب پدرم تا ازمایش کنند روش
النا : چشم سرورم .
النا شینا را از خواب بلند کرد و شینا با تعجب با النا همراه شد ، النا مخفیانه وارد قصر شد و به دارا گفت که کارش دارد ، وقتی که دارا از قصر خارج شد ،النا ماجرا را به او گفت و دارا هم یک پیغام بر بین خودش و النا معرفی کرد و همراه پادشاه ، مخفیانه به ازمایشگاه رفت
در قاره های غرب هادای به دنبال سر نخی برای یافتن شینا بود و به جایی رفت که شاهدان ان را در انجا دیده بودند
در انجا تکه ای از لباس های شینا را می یابد و آن را با دقت نگاه می کند ، کمی جلو تر رفت و مو های شینا را یافت ، تا به اقیانوس رسید !
اوحتی جعبه ای از اذوقه را نیز در دریا یافت !
او بعد از این اتفاق به دادگاه رفت و از دادگا تقاضای2 نجار و 4 چوب بر کرد .
او با اینکه نمی دانست قایق یا کشتی چیست اما به فکرش رسیده بود که یک قایق بسازد تا به آن طرف دریا برود .
او قبل از اینکه به دادگاه برود ، لباس های سفیدی خرید و پارچه ی سفید رنگ کوچکی نیز برداشت و روی سر خود انداخت
در قاره ی شرق ، زمانی که شینا در حالت توهم بود و در توهم چیز های ترسناکی میدید ، هیچ ترسی از خود نشان نمیداد و استقامت زیادی داشت !
هرکس در این ازمایش بود ، تا الان مرده بود اما شینا در این توهم یک زخم هم بر نداشته
دارا بسیار شکه شده بود
دارا : اریوا رو به اینجا بیارید !
سربازان به دنبال اریوا رفتند که ناگهان زلزه شدیدی امد ، در بندر ها هم سونامی به وجود امد
زلزه انقد بزرگ بود که حتی الف های ابری که در اسمان زندگی می کنند هم ان را حس کردند
زلزله به قدری بزرگ بود که کل 3 قاره زا لرزاند !!!!!
خیلی ها در این زلزله مردند از جمله پادشاه کشور سخره که در قاره های شرق بود و هزاران پری دریایی !
اریوا در کتابخانه بود و در انجا پناه گرت
النا در حال خارج شدن از ازمایشگا بود وقتی که زلزله امد سریعا وارد ازمایشگاه شد ، دارا و شینا را برداشت و پناه گرفت، شینا هی چیزی را تکرار میکرد اما دارا و النا نمی فهمیدند ، ناگهان زلزله تمام شد و 3 قاره به همدیگر متصل شده بودند !
همه در تعجب بودند .
هادای هم سالم ماند و دیگر نیاز به قایق نداشت جراحات کمی داشت
ناگهان اسمان قرمز شد و و همه انسانی را در اسمان دیدند
کمی بعد ان انسان از زمین امد و با صدایی که همه می شنیدند گفت :
من فرستاده خدای غرور هستم و برای شما پیامی دارم
من اکادوری هستم ، پسر خدای غرور
هرکس که در این سیاره است و در این کره گلی زندگی می کند ، نابود می شود !
به تک تک شما موجودات دون مایه قول میددهم که بدون درد بمیرید
در ان لحظه ، به زمین فرود امد
الف های ابری هم سریعا به دنبال او رفتند
اریوا نام اکادوری را در یک کتاب که درباره ی پیش بینی هسست دیده بود !
اریوا نیز سریعا به ازمایشگاه به دنبال پدرش رفت
ادم های خیابان ، اریوا را دیدند ، حتی مشاور اعظم و وزیر اعظم نیز او را دیدند که دارد می دود
در ازمایشگاه اوضاع انچنان خوب نبود و النا شینا و دارا کمی زیر اوار مانده بودند
اریوا تمام تلاش خود را کرد که دارا را نجات دهد ، شینا هم خودش توانست از زیر اوار در بیاید
النا : کمک ، کمک ، کمک
شینا : حالت خوبه ؟ زخمی شدی ؟
النا تعجب کرد که شینا به زبان انها صحبت کرد و شینا ، النا را از زیر اوار بیرون کشید
النا :
چگونه به زبان ما صحبت کردی ؟
شینا کفت : بعدا برایت رازم را میگویم ، فقط بیا الان فرار کنیم
النا : صبر کن ، پدر اریوا ، دارا هم زیر اوار است
شینا : نمی توانیم به او کمک کنیم ، باور کن که نمی وانیم به اریوا کمک کنیم ، من همه چیز را می دانستم اما فکر نمی کردم که به این زودی اتفاق بیافتد ! النا لطفا اریوا را حتی اگر به زور هم شده با خودت بیار
پدر اریوا ، دارا ساما همین الانشم هم مرده است !
النا درحالی که بغض چشمانش را گرفته بود گفت :
نه ، نه ، نه ، نه
نمی شود او زنده است
شینا او را با یک ضربه کاری بیهوش کرد و اریوا را روی کوله اش انداخت و قصد فرار داشت که ناگهان موج انرژی قرمز بزرگی را از دور دید و به بالا پرید و ذره ای از پایش زخم شد
اوار ها از وسط نصف شدند
و جنازه ی اریوا از هم جدا شد
( برگشت به زمان گذشته ، چه اتاقی برای الف های اسمان افتاد ؟ )
یکی از الف ها : اکادوری ، فکر نمی کردیم که به این زودی بیای اما وفتشه که بری ! همینجا می کشیمت !
اکادوری : هاهاهاهاهاهااهاهاهااه
شما فقط گروهی از الف ها هستید ! چی شده فکرر کردید می تونید من رو شکست بدید ؟
الف : ما اولین موجودات جهان بعد ازخدای اول و جانشین هستیم
ما فرشته ها هستیم !!!!
اکادوری : هاه ؟ فرشته ها ؟ چرا این سیاره این اینقدر ضدحال هست ؟
الف : با یک ضربه این شمشیر ، شمشیر الهی تو خواهی مرد !
خدای اول این شمشیر رو به پدرم داد برای همچین روزی !
اکادوری یک لحضه شمشیرش بالا اورد ، دختان خشک و سیاه شدند ، روح همه ی الف ها وارد شمشیر شد و بدنشان خشک و سیاه شد ، حتی ان کسی که شمشیر الهی در دستانش بود هم وارد شمشیر اکادوری شد و شمشیر الهی بر روی زمین افتاد و انلحظه اکادوری وردی را گفت
اکادوری : به نام پروردگار غرور
تغییر انرژی
حالت موج
حالت 10 برابر
اماده
پرتاب
و در ان زمان شمشیرش را پر داد و ضربه ای به طرف دختان پرتاب کرد و هر چیزی که در برابر ان موج بود ، به دو تکه تقسیم شد
هر قدم که اکادوری راه می رفت ، درختان پشت سر ان خشک می شدند
و بعد از ان ، اکادوری شمشیر الهی را ول کرد و رفت برای کشتن اهالی زمین
(برگشت به حال )
شینا ، النا و اریوا درحال فرار بودن و وارد یک کوچه شدند
حالا دیگر همه قاره ها به یکدیگر چشسبدند ، کشور های غربی (صحرا ، عدالت و دره ) تصمیم گرفتند که 500 نفر از سربازان نیرو مند را به همراه 5 فرمانده که هرکدام 100 نفر را هدابت می کردند به کشور های شرقی بفرستند که جمعا می شد 1500 سرباز قوی و 15 فرمانده !
از طرف دیگر ، کشور های شرقی ( رود ، ابر ، کوه و دشت ) دستور دادند که 10 مرز بان به همراه 20 کماندار دقیق و 200 سرباز را به محل ساختمان اتحادیه که در مرز همه کشور ها شرقی بفرستند ، جایی که ساختمان اتحادیه وجود داشت
کشور های شرقی تصمیم گرفته بودند که شهرری به عنوان پایتخت هر چهار کشور بشازند که به به مرز هر چهار کشور چسبیده باشد و در حال حاضر ، ازمایشگاه و قصر و سازمان اتحاد در این شهر است . نام این شهر ( گالیز ) هست
اریوا درحال گریه کردن بود و النا داشت بهوش میومد
شینا : هی هی هی
نمی تونستیم که اون همه اوار رو از روی پدرت برداریم . اون کار امکان ناپذیر بود
می فهمی ؟ بعدشم ، همون موقع هم مرده بود
اریوا : تو از کجا می دونی که اون مرده بود با اینکه حتی دستت هم بهش نخورد ؟؟؟؟
شینا : دلم خواست بگم مرده !!!
اریوا : عوووضضضضضضییییییی!
و یک مشت محکم به شینا زد
شینا : من دوست داشتم بگم بابات مرده چون از قیافه اش خوشم نمی یومند . تازه ، می اون زنده بود
ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها
اریوا در حالی ک گریه می کردی عصبانی هم بود ، شمشیر النا را برداشتت و ضربه محکمی به شینا زد و ناگهان موج های کوچکی از اب بر روی شینا با فشار زیادی پاشید
با اینکه اریوا شمشیر را در دست داشت و ان را فشار می داد به سمت شینا اما شمشیر تکان نمی خورد
دیوار پشت سر شینا سوراخ سوراخ شده بود
اریوا در حال گره و با عصبانیت: این شن ها چیه ؟
شینا : این ها بخاطر قدرت من هستند
پس از کشور رود هستی
اریوا ، پدرت مرده بود و نمی تونستتیم که نجات بدیم ، ما خودمون هم به سختی فرار کردیم ، اونقت تو فکر می کنی که کسی که کلی اوار روش هست رو می تونستیم نجات بدیم و خودمون هم فرار کنیم ؟ اون کار غیر ممکن بود
اریوا کمی اروم تر شد و پرسید : خب چرا با قدرتت جلوی اون موج سرخ رو نگرفتی ؟
شینا : چون اون موج قدرتی ده هزار برابر قدرت تدافعی من بود
اریوا : پس یعنی تو نمی خواستی که پدرم رو ول کنی ؟
از عدم اون حرف ها رو زدی که من اعصابم خورد بشه ؟
قصدت فقط دیدن قدرت من بود ؟
شینا : نه ، اره ، اره
اریوا که ارومتر شده بود گفت:
و النا که بهوش اومده بود گفت:
نگفتی ، چجوری به زبان ما حرف می زنی ؟
شینا : این بخاطر قدرت خدای تاریکی و روشنایی با همدیگر است
کشور عدالت دارای این قدرت است اکثر انها می توانند از این قدرت استفاده کنند ، یکجورایی قدرت بینهایت هست اما برای داشتن قدرت بینهایت باید در ان استاد شد
به همین دلیل هست که من می توانم با شما به زبان خودتان صحبت کنم ، من هنوز در استفاده از ( تاشی ) که همون قدرت بینهایت هست خیلی ضعیفم !
شینا : النا ، باید برات چند تا چیز رو توضیح بدم
النا : نیازی نیست ، همه رو شنیدم
شینا و اریوا با همدیگه : چطوری شنیدی ؟ مطمئنی ؟
النا : اره
شینا : من که مطمئن نیستم ، اخه مگه میشه ؟ اگر راست پس بگو چی گفتیم
النا : اصل مطلب ، اریوا از تو خواستگاری کرد
شینا : اححححححححمق ! بعدش با شن هاش گلوی النا رو گرفت
اریوا :چ-چ-چ-چ-چ-چ-چ-چی ؟
البته بدم هم نمییومد اگر جوابش بله بود
هی هی هی هی هی هی
شینا : تو دیگه چه غلطی کردی ؟
و بعدش گلوی اریوا رو هم گرفت
النا و اریوا با قیافه ای مظلوم و کیوت : غلط ک-کردم ببخشید
و بعد شینا انها را ازاد کرد و گفت : اینجا خطرناک هست : باید از اینجا برویم
از ان طرف در هنگامی که هادای بسیار نزدیک مرز های کشور دشت بود ، سلاحش را برداشت و به راه افتاد
سلاح هادای ، شمشیری منهنی به شکل یک نیم دایره داشتکه در وسط سلاح دسته ای برای گرفتن سلاح بود
او بعد از مقداری پیاده روی به مرز های کشور دشت رسید
در انجا نرده بود و چندین برجک نگهبانی که در هر برجک 3 کماندار و جلوی نرده ها به ازای هر برجک 3 شمشیر زن بودند
یک شمشیر زن شمشیرش را به سمت هادای نشانه گرفت و با صدای بلند گفت: اینجا چی کار میکنی ؟
کی هستی ؟
از کجا اومدی ؟
هادای زبان انها را بلد نبود و چیزی نگفت
و در ان زمان ، هادای فقط شمشیرش را از غلافش که شبیه ماه بود در اورد و هر کس که جلویش بود ، مرد
همه جا را شن گفته بود !
در زمانی که اکادوری در حال بیرون رفتن از جنگل بود و رئیس اتحادیه هم مرده بود دشمنان جدیدی هم اضافه شدند که قویترین انها کشور عدالت بود
کشور عدالت قدرت استفاده از تاشی را داشت اما حتی خود انها هم به قدرت بینهایت نرسیده بودند . کشور عدالت تنها کشوری بود که مردمشان با دی ان ای 2 تا خدا زندگی می کردند ، به همین دلیل رفتاری بسیار عجیبی داشتند .
هادای پس از دو کیلومتر راه رفتن به یکی از شهر های کشور دشت رسید
هیچ کس ان را نمیشناخت و لباس مردم برای هادای و لباسس های هادای برای مردم عجیب بود
مردم ان شهر قیافه ای بسیار زیبا داشتند و لباس های رنگاررنگ و قشنگی داشتن
کمی که جلوتر رفت به چندتا مامور پلیس برخورد کرد
مامور اول : هی ، اسمت چیه ؟ من اینجاها ندیدمت !
مامور دوم :حتی یک سلاح هم داری
مامور سوم : باید با ما بیای به دادگاه ، چون قانون اول کشور ، یعنی زیبایی را زیر پا گذاشتی و همراه خود سلاح اوردی
مامور سوم خواست تا دست هادای را بگیرد اما شن ها دستش را گرفتند
او خواست که دستش را ول کند اما هرچه تلاش کرد ، نتوانست این کار را بکند و فقط فریاد می زد ( ولم کن عوضی زشت ، ولم کن (
ناگهان شن ها تمام بدن ان مامور را در بر گرفتند و ان ماور دیگر نمی توانست حرکت کند
همه ی مردم ترسیده بودند و در حال فرار کردن بودند که ناگهان هادای شمشیرش را از غلاف در اورد و با در اوردن ان شمشیر ، حی با اینکه به مامور اثابتت نکرد اما ان را از وسط به دو نیمه تقسیم کرد
دو مامور دیگر در حالی که دست پاچه شده بودند و بدنشان پر از وحشت بود یکیف که بر روی کوله ی مامور سوم بود برداشتند
مامور اول : زود باش ، زود باش . اون ناممه ی لعنتی رو سریع تر پیدا کن
مامور دوم : خفه شو ! می بینی که دارم دنبالش می گردم . آها ، اینجاست .
مامور دوم دستش را بالا کرد و یک شاهین از اسمان نامه ی او را از دستانش گرفت و به طرف یک برج رفت
هادای هم یک ضربه سریع به ان دو مامور زد و با ان شاهین نگاهی انداخت
ضربه ان انقدر سریع بود که انگار تلپورت کرده بود پشت ان دو مامور پلیس
ان ماموران که مطئن بودند که می میرند ارام چشمایشان را باز کردند و تعجب کرده بودند که هنوز زنده امپند
سریع سلاحشان را بر داشتند و خواستند که ناگهان انها هم بدنشان پاره شد
قدرت و سرعت هادای انقدر بالا بود که چهار ثانیه بعد از ضربه زدن ، انها مردند
هادای سریعا به دنبال شاهین رفت که ناگهان دید که دورش یک دیوار از سبزه ها پوشیده شده است
هادای می خواست که انها را ببرد ولی دید که زیر پایش خالی شده
او سریعا شمشیرش را بیرون کشید زیر پاهایش را با شن به چند سبزه چسباند و خودش را نجات داد
او دید که در اسمان است
در همان لحظه یک مرد که روی سبزه ها ایستاده بود گفت : این دیگر چه قدرتی است ؟ تا حالا قدرت شن را ندیده بودم ! هی تو از چه کشوری هستی ؟ خدات چیه ؟
هادای حرفش را نفهمید و با خودش گفت : صددرصد اینجا کشوری جدید است که هیچکدام از اینها نمی توانند به زبان من صحبت کنند
ان مرد روی سبزه ها گفت : کلا 13 نفر هستند که می توانند از قدرت های خدایی استفاده کنند و هیچ کدامشان نه به این زبان صحبت می کنند و نه قدرت شن را دارند
بعدش گفت :
تاشی
قدرت بینهایت
فهمیدن زبان
و بعد از این ورد با هادای به زبان خودش صحبت کرد و گفت :
بزار خودم رو معرفی کنم
من عضو هشتم گروه سیزده هستم
اسمم آورا هست و از کشور دشت هستم . خدای من خدای زیبایی . خدای تو کیه ؟
هادای گفت :
تاشی ؟ تو چطور می تونی با یک خدا از تاشی استفاده کنی
آورا گفت :
اون رو بعد از مرگت می فهمی . حالا جواب من رو بده
هادای گفت :
من هادای هستم . از فرمانده های سابق کشور صحرا هستم و خدای من خدای صبر هست .
آروا گفت :
یک کشور جدید با یک خدای جدید . انتظارش را داشتم
حتی اگر برایم فرد جالبی باشی ، اما نمیذارم که خون اون سه تا سرباز پایمال بشه
هادای گفت :
پس بمیر
آورا یک نیشخند زد و گفت :
تاشی
تلپورت
ناگهان جای خودش را با شمشیر هادای عوض کرد و با شمشیشرش به اون ضربه ای محکم زد
و دوباره بر روی دیوار بوته ای اش پرید
ناگهان بدن هادای با شن ها به هم تصل شد و گفت :
تو نمی تونی که من رو بکشی
هاهاهاها
و اون موقع آورا گفت :
گل زیبا
خار سمی
ناگهان هادای بر روی زمین افتاد و خون بالا اورد
آورا گفت : من که بهت گفتم میمیری
در یک لحظه یک شن بر روی بدن آورا افتاد و همان یک شن به سرعت تبدیل به هزاران شن شد و کل بدن آورا را گرفت
آورا هر چه با شمشیرش تلاش کرد که ان شن ها را کنار بزند اما نتوانست و بعد از ان شن ها حتی وارد بدن آورا شدند و کل بدن او را تصاحب کردند
بعد از چند ثانیه شن ها از او دور شدند و آورا بلند شد
او دیگر آورا نبود
حالا روح هادای با بدن آورا بود
بعد از اینکه آورا مرد قدرت تاشی برای هادای قابل استفاده بود
او گفت : گفتم که نمی میرم ، نگفتم ؟
و ورد را گفت و به زمین بازگشت :
تاشی
تلپورت
ان موقع بود که به زمین برگشت و ان دیوار گلی را از بین برد
وقتی که داشت راه می رفت ، دید که می تواند زبان بقیه مردم را بفهمد
او حالا روح هادای با بدن آورا بود و توانایی هر دو را داشت
هادای حالا 4 خدایی بود .
دید که بدنش دارد ذوب می شود و سریعا دوید و یک نفر که تنها در یک کوه بود را گرفت و بدنش را برای خودش کرد و وارد ان بدن شد
وقتی وارد بدن یکنفر دیگر شد ، بدن آورا دوباره حالت عادی خود را بعد از چند ثانیه بدست اورد
هادای فکر کرد که این قدرت خدای زیبایی هست اما اشتباه می کرد
هادای دوباره به بدن آورا برگشت و بدن آورا دوباره می خواست که ذوب بشه او سریعا به دنبال یک بدن دیگر رفت که یک نفر از دور داد زد : آورااااااا
هادای به او نگاه کرد و با قدرت مغز آورا توانست بفهد که او فرمانده ی سوم هست
هادای یک شن را به طرف ان مرد انداخت و آن مرد شن را فوت کرد و گفت:
انگار که هیچ چیز درباره ی قدرت خدای زیبای نمی دانی
وقتی یک نفر از 4 فرمانده ی خدای زیبایی می میرد ، 3 نفر از آنها با خبر می شوند که نفر چهارم مرده است . ما با قدرتی که خدای زیبایی به ما داده است ، می توانیم از وضعیت یکدیگر با خبر شویم
هر جا که گیاهی باشه ، می توانیم اتفاقات انجا را بفهمیم . ما با گیاهان و درختان در ارتباط هستیم
اون موقع آورا مرد اما بدنش دوباره زنده شد
همان لحظه بود که با خودم گفتم که ااحتمالا یک استفاده کننده ی تاشی قوی پیداش شده اما حالا می فهمم که تو از یک مکان جدید با یک خدای جدید و یک قدرت جدید هستی
هادای با این که بدنش در حال ذوب شدن بود اما صبر کرد که حرف های فرمانده سوم تمام شود
ناگهان هادای تمام بدن خود را تبدیل به شن کرد در هوا پخش شد و گفت :
تاشی
تلپورت
در ان لحظه مقداری شن روی چند نفر در خیابان افتاد
فرمانده سوم گفت :کار جالبی کردی ، افرین اما نمی تونی از دست من فرار کنی . اکثر مردم این شهر یعنی تقریبا 95 درصد مردم از خدای زیبایی اند و ما همه به یکدیگر وصل هستیم اما همه نمی توانند از ان استفاده کنند
و بعد گفت :
گیاه مادر
رابطه
جابه جایی
و انوقت جای 2 نفر عوض شد
هادای به دلیل بودن در بدن آورا فهمید که انها فرمانده دوم و اول هستند
چون می دانست که انها می توانند از قدرت های خدایی استفاده کنند سریعا شمشیرش را به بالا و بهسمت خورشید برد . ناگهان شمشیر نورانی شد و شن هایی که روی افراد بود بسیار بیشتر شد حدود 200 برابر کل خیابان را شن گرفت و هادای گفت :
افراد ضعیفی مثل شما حق ندارد که حتی با من صحبت کند
فرمانده اول : هی چخبره ؟
فرمانده دوم : این یارو کیه ؟ چه مرگشه ؟
هادای گفت : شما واقعا فکر می کنید می تونانید من را بکشی ؟
سه فرمانده :
گل مادر
زندان سه نفره
از طرف هر سه انها ریشه هایی از زمین بیرون امد و هادای را گرفتند
هادای : فکر کردید که با یک زندان جلوی من رو رفتید ؟
حالا وقتشه که از قدرت تاشی استفاده کنم
تاشی
تلپورت
هر سه فرمانده از هادای خندیدند و فرمانده دوم گفت : هی اشغال زشت ، فکر کردی چون قدرت تاشی رو داری می تونی ازش استفاده کنی ؟ اونم تلپورت که یکی از سخت ترین حالت های تاشی هست ! تو دیگه چه خری هستی ! هاهاهاهاهاهاها
هادای دید که بدنش کم کم داره ذوب میشه و سم از طریق ان زندان داره وارد بدنش میشه
و گفت : دیگه وقتش این بازی رو تموم کنیم . حتی صبر منم تموم شد !
یکهویی تمام شن هایی که او ساخته بود به فرمانده اول چسبیدند
فرمانده اول گفت :
درخت محافظ ، سپر بدنی
تنه هایی از درختان از زمین بیرون امدند و دور بدن فرمانده سوم را گرفتند
و اینجوری زندان از بین رفت . هادای شمشیرش را با یک دستش چندین بار چر خاند و گفت :
حالا قدرت شمشیر حلال ماه رو در وصط روز درک کنید
هر سه تا فرمانده ناگهان دیدند که شن داره وارد دهانشان میشه ولی انها نمی توانستند که تکان بخورند و هر سه تا فرمانده فقط هادای ، خودشون و دو فرمانده ی دیگر را میدیدند .
هادای اول به فرمانده ی سوم بعد به فرمانده دوم و در اخر به فرمانده اول دست زد و گفت : تو به نظر قوی تر از همه میای ، تو رو انتخاب می کنم .
ان موقع سه فرمانده دیدند که هیچ شنی دورشون نیست اما شن ها ذره ذره وارد بدن فرمانده ی اول شدند و بدن ان را گرفتند
هادای وارد بدن فرمانده ی اول شد و متوجه شد که که دیگر بدنش ذوب نمی شود
فهمید که هرچه بدن کسی قوی تر باشد ، می تواند دی ان ای بیشتری از خدایان را در او بگذارد
وقتی که فرمانده ها ازاد شدند فهمیدند که همه چیز توهم بوده و قدرت واقعی هادای را فهمیدند
همینطور که هادای به راه افتاد فرمانده ها هم فرار کردند
هادای وارد یک جنگل شد و دورو برش کم کم سفید و سفید تر میشد و سرش گیج رفت و ..............
بر می گردیم به النا و اریوا
شینا و النا در حال فرار کردن بودند
اریوا با سرعت زیادی مثل یک هیولا دنبال انها بود
اریوا به کمک ابی که از بدنش میومد می لغزید و شینا و النا را دنبال می کرد وانها هم از دست اریوا فرار می کردند
النا : د اخه چرا الکی الکی چیزی که میدونی توش هیولا هست رو باز می کنی ؟ الان باید غلطی بخوریم ؟ :(
شینا : من می دونستم که وحش میشه اما چه میدونستم اینجوری میشه
باید تو همون ثانیه های اول از این حالت بیرون میومد اما الان پنج دقیقه است که تو نا کجا آباد فرار می کنیم از دستش
می ترسم اتفاقی که نباید بیفته ، بیفته
النا : منظورت از اتفاقی که نباید بیفته دقیقا چیه ؟
شینا : منظورم اینه که امیدوارم یک خدا رو بیدار نکرده باشیم !
النا با چهره ای پر از ترس: یعنی میگی ما خدای اب رو زنده کردیم ؟ مگه این چیز بدیه ؟
شینا در حال فرار : معلومه که بده ، هر 10 سال یکباریک نفر شایسته به قدرت خدایان میرسه البته راه های دیگری هم وجود داره تا به قدرت خدایان برسی اما خیلی سخته
من و هادای اخرین کسانی بودیم که قدرت خدایان رو داشتیم و 15 سال بود که کسی شایسته حساب نشده بود که حالا فهمیدم اریوا شایسته بوده اما کسی نمی دونسته چجوری ازادش کنه
برای اینکه پنج سال بود که کسی نمیدونست چجوری این قدرت رو ازاد کنه اون الان اینجوریه و دو حالت داره :
اولی اینکه اون بیفته زمین و بمیره و دومی اینکه تبدیل به یک خدای کامل بشه !
النا : اینجوری که یک قماره ، پس پمجاه پنجاه هست ، یا میتونی هر چی داری رو از دست بدی یا اینکه چندین برابر چیزی که داری رو بگیری !
اینجوری که خیلی بده !
شینا : خفه شو و انرژی ات رو برای حرفات نزار ، اریوا به احتمال 99 درصد می میره !!!
النا ناگهان شکه شد و هیچ چیزی نمی تواست بگوید
وقتی که شکه بود نا خداگاه و با گریه گفت : اریوااااااااااااااا ، لطفا . لطفا زنده بمووووووووووووووووووون . لطفااااااااااااااااا
النا ایستاد و سرعیا اریوا به او رسید
شینا : چه غلطی داری می کنی ؟
اریوا که از بدنش اب می ریخت صورتیش نا معلوم بود و شکل دریا به خود گرفته بود دور النا به ارامی چرخید
شینا : پس این خدای آبه !
النا : اریوا ، خودتی ؟
اریوا دور النا حلقه زو و ناگهان با همدیگه غیب شدند
شینا هم متعجب بود . همونجا نشست وبا خودش گفت : فکر کنم اون اتفاقی که نباید بیفته افتاد ، یک خدا رو زنده کردیم
النا و اریوا وارد یک دشت بسیار بزرگ شدند که انگار انتهایی نداشت
همینطور که جلو میرفتند النا متوجه شد که این دشت 10 قسمت شده یک قسمت دریا بود ، یک قسمت در ، یک قسمت هیچ چیز دیده نمی شد و یک قسمت هم جنگل بود و ...........
اما قسمت 11 امی هم وجود داشت که جز همون دشت چیز دیگری نبود
النا دید که در ان قسمت چیز عجیبی حس می کند و با دقت زیاد به انجا نگاه کرد .
انجا 6 تا موجود عظیم دید که در حال صحبت کردن بودند
وقتی النا همراه با اریوا به انجا رسیدند آریوا هم تبدیل به یکی از همان موجودات شد
اریوا : اینه همون دختری که می گفتم
یکی از اون موجودات بزرگ : مطمئنی که این لایق و شایسته هست ؟
اریوا : بیاد ببینیم که حاظره که انجامش بده
النا : اینجا چه خبره ؟ شما کی هستید ؟
اریوا : سجده کن ، چونکه روبروی خدات ایستادی !
النا چشمانش بزرگ شد و بر بدنش لرزه افتاد و نا خداگاه به زانو افتاد !
اریوا که مانند بقیه ی خدایان بدون چهره بود گفت : با کمک شما من می تونستم به دنیای شما بیام ولی شینا رو دیدم و فهمیدم قزازه که جالب بشه ماجرا
سه شایسته در کنار همدیگر ، کم پیش میاد که همچین چیزی رو دید
تو اونجا از اریوا خواستی که زنده بمونه اما اریوا مرده و فقط روحش هست
با اینکه هنوز وقتش نرسیده اما من تو رو به عنوان یک شایسته اعلام می کنم
النا : از لطفتون ممنونم که قدرتتون رو به من دادید ولی من به یک شرط قدرتتون رو قبول می کنم
اریوا : هاهاهاهاهاهاهاهاها . برای خدات شرط می زاری . خیلی خوب ، حالا بگو شرطت چیه ؟
النا : آریوا رو زنده کنی
آریوا : برای زنده کردن کسی به بدنش نیازه که بدن اریوا تبدیل شده به اب
النا : نظرت درباره ی بدن من چیه ؟
آریوا : پس عاشقشی
النا : هر طور که تو فکر کنی
آریوا : امکان نداره من همچین نمایشی رو از دست بدم
النا ، من تو رو به زمین می فرستم چون یک مهمون دیگه داریم و اونجا روح آریوا وارد بدنت میشه
النا : قبول
دور النا سفید شد و به زمین برگشت
شینا : آه النا ، خوشحالم که سالمی
النا : هاه ؟ چرا من زنده ام
ناگهان النا دست زد به سینه هاش و داد زد : چیییییییییییییییییییییییییییییییی ؟
چرا من سینه دارم ؟
چرا من دخترم ؟
وااااااااااااااایییییییی !
شینا : چه مرگته ؟ چرا رفتی و برگشتی اینقدر منحرف و دیونه شدی ؟
النا : نمی دونم دست خودم نیست ! چی ؟ کی داره جای من حرف می زنه ؟ هاه ، منظورت چیه کی داره جای من ؟
شینا : چت شده اخه چرا مثل دیوونه ها رفتار می کنی ؟ نکنه که ؟
ناگهان دوتا صدای متفاوت از بدن النا : که چی ؟
شینا : خودتون فهمیدید
النا : خودمون یعنی کیا من ، منم دیگه
النا : نه ، من خودم نیستم . انگار توی بدن النا ام
شینا : خب دیگه ، از این بدتر نمی شد . هر دوتان توی یک بدنید . بنظر میرسه که روح هردو تون توی یک بدنه !
النا : صب رکن صبر کن صبر کن
یعنی الان من هم النا هستم هم آریوا ؟
شینا : تقریبا
آریوا : جالبه ، صدای من فرق داره ، با اینکه توی یک بدنیم
النا : اره ، منم به همبن داشتم فکر می کردم
شینا : احتمالا به دلیل این هست که سبک صحبت کردنتون فرق می کنه با همدیگه
النا : خب الان باید چیکار کنیم ؟
شینا : اول باید به فکر این باشیم که دست و پاتون رو هماهنگ کنیم ، ممکنه توی راه رفتن یا راه یابی به مشکل بخورید
آریوا : اما قاتل پدرم همینجوری داره میاد و نزدیک تر میشه
النا : اصلا چرا اینقدر قویه ؟
شینا : من هم نمی دونم اما حس می کنم ربطی به کشور آکاتشی داره
النا : کشور آکا چی چی ؟
شینا : افسانه های قاره غرب اینجوری بوده که میگه زمانی زمانی کشوری در شرق بوده که هیچکس جلودارش نبوده و و هیچ خدایی نخورده بودند اما هر نفرشون از هزار نفر قوی تر بوده
اما قوی ترین استفاده کننده تاشی که اسمش (تَمای) کارشون رو میسازه و نمی ذاره که فرار کنند
حداقل برای مردم عادی غرب اینجوریه اما ما که شایسته هستیم کم کم این داستان برامون کامل میشه و درون مغزمون قرار می گیره
فعلا می دونم که در زمانی که تَمای داشت اخرین بچه از اون خاندان رو میی کشت یک نفر یا بهتر بگم ، یک چیز اون رو می دزده
من فکر می کنم که آکادوری از همون قبیله هست
النا : پس چرا هیچوقت ، هیچکس این داستان رو برای ماها تعریف نکرده ؟ اونم مایی که توی شرقیم !
شینا : دو حالت وجود داره
یکی اینکه تمای اونقدر قوی بوده که حافظه ی دنیا رو پاک می کنه
دومی اینکه به دلیل گذشتن زمان ، کسی دیگه بهش اهمی نداده یا اینکه قرار نبوده به دست نسل های بعد برسه
آریوا : بهتره به راهمون ادامه بدیم تا شب نرسیده
النا : راست میگی ، شینا باید به کدوم طرف بریم ؟
یک شایسته رو توی غرب حس می کنم ، بهتره که بریم سمتش
النا خواست که راه بیوفته اما هر دوتا پاش رو اورد بالا و با صورت به زمین خورد
النا : آیییییییی اخ اخ اخ اخ
چیکار می کنی ؟ دردم اومد
اریوا : بدن منم حساب میشه پس منم ضربه خوردم اما انگار تو پا چپ هستی و من پا راست
النا : خب بیا قرار بزاریم که تو فقط از پای راستت استفاده کنی
آریوا : قبول
خواستند راه برن که دوباره خودند زمین
النا : مگه قرار نبودی که فقط از پای راست استفاده کنی ؟
آریوا : احیانا یکم فکر نکردی که تو هم باید فقط از پای چپت استفاده کنی؟
النا : اوپس ، ببخشید
شینا یکدونه کف دستی می زنه به پیشونی خودش و میگه : ببین با کیا اومدیم سیزده بدر
(برمیگردیم پیش خدایان تا مهمونشون رو ببینیم)
هادای اونجا داد می زد و انگار زجر می کشید
هادای : واااااااااااااااااای ، لطفا تمومش کنید ، دیگه نمی تونم ، بسههههههههههه !
خدای شن : هی هادای ، ما به تو این لطف و کردیم و تو داری (آی) اخر اسمت هستی و تو همچین کار هایی رو کردی
هادای وقتی داشت گریه می کرد گفت : بسه ، دیگه تحمل ندارم
ناگهان صدای خدای شن حالت الهی می گیرد و می گوید : بنگر به انچه که قبل می کردی و حال نمی کنی و حال نمی کنی و قبل می کردی
(وارد مغز هادای می شیم )
شینا : هادای ، من دارم میرم بیرون میشه لطفا حواست به بچه باشه ؟ می رم خرید می کنم و برمیگردم
هادای : باشه عزیزم ، مواظب خودت باش
بچه ها : بابا میای باجی بوتونیم ؟
هادای : اره عزیزای دلم
دوباره همان صدای خدای شن : بنگر به انچه که قبل می کردی و حال نمی کنی و حال نمی کنی و قبل می کردی
هادای : شینا ! پس اون غذای کوفتی من کجاست ؟
شینا : چت شده ؟ خب 5 دقیقه ی دیگه آمادست دیگه
هادای : گم شو برو
بچه ها : بابا چت سده ؟ خوفی ؟
هادای : خفه !
بچه ها گریه کنان : ماماااااان ، بابا دعوامون کرد
شینا : حالت خوبه ؟
هادای : نمی دونم ، نمی فهمم ، حالم خوب نیست . ازم دور شید
وای چقدر هوا گرمه باید ، باید
و ناگهان هادای روی زمین میافته
(برمیگردیم به واقعیت)
خدای شن : خودت فکر کن که چه اتفاقی افتاده . هادای تو ادمی هستی که آی داری اخر اسمت ، تو نجات دهنده این دنیا حساب میشی ، چرا اینکار کردی
هادای گریه کنان : نمیدونم نمیدونم نمیدونم ! اصلا این چیزا رو خودمم نمی دونستم
من اصلا چیزایی که بهم نشون دای رو یادم نیست
خدای صبر (شن) : هادای ، توو تحت کنترل هستی و بعضی اوقات می تونی از این حالت در بیای چونکه از ژن من داری
هادای : الان شینا و بچه هام کجان ؟ چجوری باید از اون حالت دربیام ، اصلا چرا الان تحت کنترل نیستم
خدای آب : هی قدرتی نمی تونه تو درگاه خدایان پذیرفته بشه ، حتی قدرت بینهایت !
هادای : شما کی هستید؟
خدای آب : من خدای آب (دانایی) هستم و از همه چیز آگاه هستم ، الانم همسر تو در شرق هست و تو رو حس می کنه و داره میاد به طرف تو
هادای ، تو ژن خدای صبر رو داری و یک شایسته حساب میشی همچنین تو نجات دهنده دنیا هستی و امکان نداره که نتونی از این حالت بیرون نیای . فقط تمرین کن و تمرکز کن
هادای : ازتون ممنونم
خدای صبر : انگار خدای آب بیشتر از من که خدات هستم بهت کمک کرده پس بزار منم یک نقشی توی این بازی داشته باشم
خدای زیبایی (جنگل) : صبر کن ! تو بودی که من رو کشتی ، یکجورایی باعث نابودی ژن من میشی در بدن هادای اگر اون کار رو بکنی ! اصلا ببین میتونه تحملش کنه ؟
خدای صبر : بنظرم باید جسم خود هادای رو زنده کنم و روح هادای رو توی بدن خودش بزارم ، سم خودت رو از بدن هادای بیرون بکش خواهر
خدای زیبایی : نه ، اینجوری ژن من رو از دست میده ، همین که تاشی رو از دست داد بدبختی حساب میشه
خدای صبر : ژن خودم برای شکست آکادوری بسه
خدای آب : بس نیست !
خدای صبر : خب پس بگو چیکار کنیم ؟
خدای آب : هادای ، تو می تونی از قدرت احضار استفاده کنی
هادای : احضار ؟ احضار چی چی
خدای آب : کسایی که آی اخر اسمشون دارن ، مثل همون داستان تَمای که شما شایسته ها تقریبا ازش خبر دارید ، می تونید از دنیای خدایان موجودی احضار کنید
اما خدای صبر می خواد که به تو خیلی از ژن خودش بده اما من حس می کنم که خطرناکه ، بدن یک ادم قدرت استفاده از مقدار کمی از ژن خدایان داره ، یادته که داشتی ذوب میشدی ؟
هادای : اره ولی خودم به نتیجه رسیدم که نمیتونه یک بدن عادی زیاد از قدرت خدایان داشته باشه
خدای روشنایی : ادم عادی اره اما ادمی که از قبیله آکاتشی باشه مثل آکادوری میتونه قدرت یک خدای رو با خودش حمل کنه !
خدای آب : درسته ، هادای :تو دوتا راه داری ، یا اینکه احضار رو یاد بگیری یا این که بدنت رو فوقالعاده قوی کنی
هادای : می خوام احضار رو یاد بگیرم
خدای صبر : خب پس باید یک موجود رو از دنیای من اتخاب کنی برای احضار
هادای : چرا فقط دنیای شما ؟
خدای صبر : احمق نباش ، دی ان ای من توی روح تو هم هست ، تو با دی ان ای من به دنیا اومدی
پس فقط می تونی از دی ان ای من به خوبی استفاده کنی
هادای : شما گفتید از دنیای خودتون ، من فکر کردم که می تونم یک خدا رو احضار کنم
خدای صبر : هاهاهاهاهاهاهاها ! اگر می خوای که یک خدا رو احضار کنی کشته میشی و صد در صد کار هم نیمه تموم می مونه
هادای : واو ! و یک چیز دیگه
خدای صبر : دیگه داری صبرم رو تموم می کنی !
هادای : گفتید دنیای شما ، مگه دنیا های دیگه هم وجود داره ؟
خدای صبر : دنیای انسان ها اولین ساخته ی خدایان بود اما هرکدوم از ماها دنیا های مخصوص دیگری رو هم ساختیم !
هادای :یعنی اینقدر موجودات اون دنیا قوی هستن که برای احضار مناسب باشنند ؟
خدای صبر : تو اول به فکر این باش که یاد بگیری احضار کنی
(بریم پیش آکادوری )
آکادوری درون یک شهر بود ولی سکنه ای موجود نبود
همه ی ادم ها به زمین افتاده بودند و بدنشون خشک شده بود شمشیر آکادوری بسیار سرخ بود
شهر اتش گرفته بود و آکادوری گلوی یک نفر را گرفته بود و به او گفت :
به هر جایی که می دونی ، به هرکسی که می شناسی بگو که خودشون رو بکشند تا با زجر نمی رند
بهشون بگو که آکادوری داره میاد
و بعد ولش کرد و اونم بدو بدو از اونجا فرار کرد
صدایی بلند در شهر پیچید و گفت : آکادوری ، سریع تر این دنیا رو تمیز کن از این آدم ها
آکادوری : چشم سرورم . اما من اگر سوار اسب هم بشم ، این دنیا به این زودی تموم نمیشه
صدا اومد : روح خودت رو به شمشیر بسپار
آکادوری : چشم سرورم
شمشیر از دست آکادوری می افته و روح آکادوری وارد اون شمشیر میشه و بدن آکادوری هم خشک میشه
همون صدا دوباره میاد و میگه : ازاد شو
ناگهان شمشیر ترک می خوره و می شکنه , سه آدم از اون بیرون میاد
وارد آرک دوم می شیم : عدالتی از بی عدالتی
همون صدا میاد : برید و این دنیا رو هرچه سریع تر از انسان پاک کنید ، کم کم دیگه داره اعصابم خورد میشه
به هرکدومتون منطقه ای از این دنیا می رسه و باید سریع پاکسازیش کنید
پسر عزیزم ، آکامی ، به تو منطقه شرق می رسه
آکامی : پدر ، چرا به دنیا اومدیم ؟
صدا : هاه ! سر کش شدید ! انتظارش رو نداشتم
آکامی : متاسم ، من رو ببخشید
صدا : و بدونید که من خداتون هستم ، نه پدرتون !
خیلی خب ، آکا هاری ، منطقه ی جنوب غربی به تو می رسه
آکاهاری : هر چه شما امر بفرمایید من اطاعت می کنم !
خدای تکبر : کویبیتو ، منطقه شمال غربی به تو میرسه
کویبیتو : چطور جرت میکنی به من پیش وند آکا ندی ؟
خدای تکبر : موندم تو چطور جرات می کنی اینجوری با من حرف بزنی
کوییتو : دین ای به گردنم داری ، من رو افریدی ، منم برای تو اونجا رو می گیرم
خدای تکبر : فکر نمی کرم اینقدر :سر کش باشی !
کویبیتو : خفه شو ! من راه می افتم
ناگهان صاعقه ای بزرگ بر سر کویبیتو می خورد
خدای تکبر : هر کدومتون مثل کویبیتو بشه ، همین بلا سرش میاد
ناگهان چشم های سرخی پدیدار می شود
کویبیتو صاعقه را با انگشت کوچیکش نگه می داره و به اسمون نگاه می کنه و می گه : دقیقا کدوم بلا ؟
خدای تکبر : چ-چ-چ-چطور همین قدرتی داری ؟
کویبیتو : فکر کنم من کویبیتو
کویبیتو : اشتباه کردی
یک لبخند می زنه و چشم هاش دوباره سرخ میشه و میگه : دیگه از این اشتباه ها رو نکن ، موجود ضعیف
بالاخره آزاد شدم ، تنها موجودی که قبل از خدای اول بوجود اومد ! اولین شیطان ، پدر تمام شیاطین ، نابود کننده خدایان ! بالاخره آزاد شدم . بترسید خدایان چون نابود کننده خدایان آزاد شده . بالاخره آزاااااادشدم . من آکاکویبیتو ، نابود کننده خدایان بعد از هزاران سال آزاد شدم
بعدش سریعا غیب میشه
خدای تکبر : خ-خ-خیلی خب ، برید به کار هاتون برسید
هر دو با سرعت تمام به راه افتادن
(در سرزمین های غربی ، کشور عدالت )
یک خدمتکار در حال دویدن بود و به یک در رسید
در رو تند تند و محکم کوبید و گفت :
ارباب هیتو کیچی ، ارباب آشوای ، شاه درخواست کمک و مشاوره ی فوری دادند لطفا ....
اشعه ای سیاه مانند یک تیغ وارد بدن اون خدمتکار میشه و بعد در باز میشه
یک پسر و یک دختر درون اون اتاق بودند
پسره : هیتو ، چرا کشتیش ؟
دختره : و خیلی صدا میداد آشوآی ، اگر خودتم زیادی حرف بزنی ممکنه از این بلا ها سرت بیادا !
آشوآی : امممم ، چشم خواهر . میشه حالا بریم ببینیم بابا چی می خواست ؟
هیتوکیچی : بریم اما مطمئنم یکم قدرت می خواد
هیتوکیچی و آشوآی مسیری را دنبال می کنند و به یک تالار بزرگ می رسند
هیتو کیچی : باز چی می خوای بدرد نخور
آشوآی : هی هی هی خواهر ، مثلا بابامونه ها
هیتوکیچی : هست که هست ، به من چه ؟!
نکته ( هیتوکیچی چشمانی سیاه ، موهای بنفش و بدنی نحیف دارد و تقرریبا 15 سالشه )
نکته (آشوآی چشمانی سبز ، مو های بلوند و بدنی تقریبا هیکلی نسبت به سن خود یعنی 13 دارد )
تالار این شکلی بود : یک طرف تالار سفید و طرفی دیگر سیاه بود
این سفیدی و سیاهی تا کف تالار هم ادامه داشت و نقش بزرگی در وسط تالار بود
یک مار سیاه و یک مار سفید دور یک درخت پیچیده بودند ، اطراف مار سیاه منطقه ای سفید بود و اطراف مار سفید منطقه ای سیاه بود
کسی بر روی یک تخت نشسته بود و گفت :
آهههههه ، ای بچه های زیبای من
بهتون نیاز داشتم
موهای هیتوکیچی بلند میشه و دور گردن شاه رو می گیره
هیتوکیچی : باز چه مرگت شده ؟
آشوآی دستش رو میزاره روی شونه هیتوکیچی و میگه : بس کن
هیتو کیچی تو چشمای آشوآی نگاه می کنه و محکم نفسش رو از دماغش میده بیرون و میگه :
یک بار دیگه ، فقط یکبار دیگه به من دست بزنی ، تک تک انگشت هات رو می شکونم
هیتوکوچی اروم شته رو میاره پایین
و بعد میگگه : بگو چیکار داشتی که منو از اتاقم بیرون اوردی ؟
شاه : ببخشید هیتو کوچولوی من اما کمی از قدرتت رو نیاز داشتم ، بنظرم میاد که تو تنها کسی هستی که توی این کشور بقدرتت رو با پادشاه شریک قرار نمیدی
یکی از شایسته های قدرتمندومون رو از دست دادیم وبرای اتصال به قدرت تو هم نیاز داریم
هیتوکیچی : مگه ما شایسته ی قدرتمند هم داریم ؟
شاه : منظورم هادای هست
هیتوکیچی : گذاشتید هادای در بره ؟ اخه چطور ؟
آشوآی : خب تاشی فقط قدرت خدای صلح ( نور ) که نیست . ما به قدرت خدای فساد ( تاریکی ) هم نیاز داشتیم
هیتوکیچی : حواست باشه داری با کی حرف میزنی داداش کوچولو
خودم هم میرم دنبال هادای ، هادای رو نمیتونیم از دست بدیم !
آشوآی : نه ، من میرم دنبالش و خودم به اینجا میارمش
شاه : ممنونم اشوآی
هیتوکیچی : آشوآی ، اگر اونو از دست بدی ،پدر رو از پسر محروم می کنم
آشوآی : باشه خواهر
و اینطوری آشوآی به دنبال هادای میره
(درون دنیای خدایان )
خدای آب : راستش مجبوریم تمرکزمون رو بگذاریم روی هادای وقتی آشوآی هم هست ؟
خدای روشنایی : بنظرم آره ، چون درسته که کسی نباید از ژن من تنها داشته باشه وگرنه مشکلات زیادی بوجود میاد ولی مشکلاتی که بوجود میاد بخاطر هیتوکیچی هست ، نه آشوآی ! آشوآی قدرت زیادی داره اما یکجورایی زیر دست هیتوکیچی حساب میشه پس آشوآی قرار نیست که دنیا رو نجات بده !
خدای بی حوصلگی:وقتشه که حوصله ی من هم جا بیاد ، من کار کردم که اون دوتا فقط با یک ژن بدنیا بیان ، چون تازه بازی داره شروع میشه
خدای آب : آره ،تازه بازی داره شروع میشه
خدای تاریکی : هاهاهاها
بازی شروع شده اما تازه داره قشنگ میشه
خدای زیبایی : نه انگار بازی برای ما بد میشه
خدای خشم : چرا همچین حرفی می زنی ؟ هاه هاه هاه ( صدای عصبانیت و نفس نفس زدن از عصبانیت )
خدای زیبایی : آروم باش خواهر ، یکم اروم باش . مگه یادت رفته با همین اعصاب خودریت تونستم بکشمت !
خدای خشم : سرییع بگو چی شدههههههههه
خدای تاریکی : آروم باش
خدای زیبایی : بنظر می رسه که سه (آکا) ی برتر ازاد شدند
خدای روشنایی : از کجا میدونی ؟
خدای زیببایی : درختا بهم گفتن
خدای آب : ببینم ،، منظورت از سه آکا ی برتر که ( آکا هاری ، آکامی و کویبیتو عاشق ) که نیست
خدای زیبایی : متاسفانه منظورم همین سه تا اند
خدای بی حوصله گی : کسی تاحالا کویبیتو رو دیده ؟
خدای خشم : فکر کنم مامان و بابا دیدنش
فکر نکنم قوی باشه وگرنه مامان و بابا زندانیش نمی کردند
خدای آب : باید یک فکری به حال آکامی و آکاهاری بکنیم
خدای بی حوصلگی : ما که کاری نمی تونیم بکنیم ، شاید بهتر باشه فقط ببینیم چی میشه
خدای تاریکی : چرا شایسته هامون رو بیشتر نکنیم ؟
خدای خشم : یکبار یک شایسته از تو ساخته شد ، یک نفر که آی داشت رو از دست دادیم ، دیگه نمی خواد تو شایسته بسازی
خدای تاریکی : برای تک تکتون دارم ، فقط ببینید که چجوری روحتون رو هم از این دنیا خارج می کنم
( برگشت به دنیای آدم ها ، شینا و النا )
شینا : آفرین ، می تونی راه بری !
النا : آره ، می تونم را برم ، هوراا
اریوا : تازه میتونیم دستمون هم تکون بدیم
النا : باید بهت شمشیر زنی هم یاد بدم
شینا : نه نیازی نیست که شمشیر زنی یاد بگیرید . من دیشب بهش فکر کردم ، قدرت آب نمیتونه
النا : ععععع چرا ؟
شینا : چون آب مایع هست
اریوا : خب تو میگی چیکار کنیم
شینا : شما دوتا شایسته هستید از یک خدا توی یک بدن بنظرم از قدرتتون استفاده کنید اونم با همدیگه
آریوا : خب چجوری ازش استفاده کنیم ؟
النا : همین الان هم به زور می تونیم راه بریم ، تو میگی از قدرتمون استفاده کنین ؟
شینا : ببین ، وقتی شایسته میشی چیزی توی مغزتون رشد می کنه که باعث میشه تمرکزتون چندین برابر بشه . به اون تیکه از مغز مدیهای گفته میشه
باید اول تمرکزتون رو بیشتر کنید و بعدش سعی کنید از قدرتتون استفاده کنید
البته میتونید با از بین بردن تمرکز کامل هم از قدرتتون استفاده کنید ولی پیشنهادش نمی کنم
خیلی خب ، حالا یک جا بشین و ذهنت رو خالی کن از هر چیزی.
النا میشینه روی زمین و سعی می کنه که تمرکز کنه
النا : مثلا من نباید به کس دیگه ای فکر کنم ؟
شینا : کلا نباید که فکر کنی ! مثل یک خواب در بیداری میمونه
النا : اما من شبا با فکر کردن به کسی خوابم می بره
آریوا : النا ، این پسره کیه که هی داری بهش فکر می کنی ؟
النا : ا-ا-ام ام این دخترِ پسرمه
آریوا : آهان ، خیلی منطقیه
شینا : خداوکیلی نمی تونید حرف نزنید ؟
النا : نه
شینا : مرسی
ناگهان شینا سرش رو به عقب بر میگردونه
شینا : بچه ها ، شما همینجا تمرین کنید برای ذره ای تمرکز . من یک کار فوری برام پیش اومده
شینا به راه می افته و صدایی میشنوه . باد به صورتش می خوره و
میگه : گرمه ، خشکه ، باید خودش باشه
و سریع به طرف غرب می دوه
هرچی که بیشتر به اون طرف می دوه صدا بیشتر میشه (صدای شن)
شینا : گرمه ، خشک . گرمه ، خشکه . گرمه ، خشکه . وقتشه که همین جا این داستان رو تموم کنیم
شینا :
خدای شن
حالت تدافعی
سد شنی
دیوار بزرگی از شن بوجود میاد و شینا
میگه : هادای خودت رو نشون بده
هوا پر از گرد و غبار میشه و این گرد و غبار در یک جا جمع میشن و یک بدن رو می سازند
و هادای ظاهر میشه
هادای : شینا نیازی به جنگ نیست . من تحت کنترل تاشی بودم اونم تاشی پرنسس و پرنس کشور عدالت
شینا : چطور انتظار داری که باور کنم حرفت رو بعد از اون همه کاری که باهام کردی ؟
هادای : شینا من نمیخوام که ضربه ای بهت وارد کنم
شینا : نه ، تو خیلی وقت پیش ضربه ای بهم وارد کردی که هیچکس نکرده بود . تو به روح من ضربه زدی . کسی که عاشقش بودم جلوی من و بچه هام از زن قبلیش می گفت
هادای : من نمیدونم که چطور ثابت کنم که دست خودم نبوده
شینا : با مرگت !
هادای : شینا ، تو داستان تمای رو تا کجا میدونی ؟
شینا : تا جاییی که میمیره
هادای : تو کسی هستی که باعث باخت من میشه
شینا : خودت رو دست بالا نگیر هادای . تو هیچ چیزت شبیه تمای نیست .
هادای : من اینجا نمی میرم و به تو هم هیچ اسیبی نمی رسونم
هادای:
شمشیر حلال ماه
توهم زیبا
شینا : هادای شمشیر تو چیزی نیست که من رو شکست بده .
هادای :متاسفانه این فقط یک شمشیر نیست
ناگهان شینا دورش سفید میشه و هیچ چیزی نمی بینه
شینا : هادای باهام چیکار کردی ؟
شینا زیر پاهاش رو نگاه می کنه و خونه خودش رو میبینه
میبینه که هادای داره با بچه ها بازی می کنه
بعدش می بینه که
هادای : شینا جان ، امشب شام چیداریم ؟
شینا : هادای اینقدر شکمو نباش همین الان نهار خوردیم
و بعدش همه با هم می خندند
شینا یک لبخند می زنه و میگه : کی میشه که اون روزا بیاد ؟
و بعدش روی زمین می افته
وقتی شینا بیدار میشه می بینه که کنار یک دریا چه ی کوچیک هست
بلند میشه و میگه : من کجام ؟
هادای میگه : بیا یکم سیب زمینی بخور
شینا : چرا بیهوشم کردی ؟
هادای : من بیهوشت نکردم . از گرسنگی بیهوش شدی . حالا بیا یکم شیب زمینی بخور
شینا اروم میشینه کنار هادای و سیب زمینی رو از دستش میگیره و می خوره
شینا : چرا نجاتم دادی
هادای : برای این که تو همسرمی
شینا کمی فکر میکنه و میگه :هادای اون چیزی که اوناجا گفتی ، واقعی بود ؟
هادای : کدوم حرفم ؟
شینا : این که اون فقط یک شمشیر نیست
هادای : اره ولی بهتره چیزی ازش ندونی
شینا : مطمئنی ؟
هادای : اره
شینا ناکهان میگه : ای واااااای
هادای : چی شده ؟
شینا : النا و آریوا ! هادای الان کجاییم ؟
هادای : راستش وقتی بیهوش شدی تو رو روی کولم گذاشتم و به طرف شرق اومدم . این سیب زمینی هارو هم سر راه گرفتم تا اینکه به این دریاچه رسیدم
شینا : نکنه که ... آهای النا چشمات رو باز کن
هادای : النا کیه ؟
شینا : هادای تو شنا بلدی ؟
هادای : خب اره . چطور ؟
شینا :برو توی اب و بگرد دنبال یک بدن بیارش بالا
هادای : اخه این که اصلا گود نیست که
شینا : مشکل اینه که این اب عادی نیست . این اب از یک خدا هست . خدای آب
هادای : ببینم یعنی اگر من وارد این آب بشم گود میشه ؟
شینا : فکر کنم گود نمیشه . خیلی زیادی گود میشه . حالا هم سریع برو
هادای می پره تو آب و میبینه بیشتر شبیه دریایی هست که هیچ موجود زنده ای نیست
هادای می بینه که فشار اب از پایین بهش می خوره و پایین تر میره و می بینه که دختر اونجا نشسته و سعی می کنه که مدیهای استفاده کنه
هادای برش میداره و به سطح میرسه
هادای : هاه هاه هاه هاه . اینم از النایی که میخواستی
شینا میره و تو گوشی آروم به النا میزنه و میگه :
النا حالت خوبه ؟ زنده ای ؟
النا : آره خوبم . راستی تونستم از قدرتم استفاده کنم ؟
آریوا : اونجوری که تو منو دیوونه کردی فکر کنم آره
آریوا : نخیرم تو منو دیوونه کردی
النا : اصلا من باهات قهرم
آریوا : پس منم باهات قهرم
ناگهان چشمان النا آبی میشه و یک خنجر بزرگ از النا پرتاب میشه و به طرف هادای میره . هادای سریع جاخالی میده
شینا : انتظارش رو نداشتم اما همین هم بد نیست
شما باید از مدیهای استفاده می کردید اما خب انگار وقتی باهم هستید امکان نداره از مدیهای استفاده کنید
پس حالا با هم اوکی شید و هر وقت خواستید از قدرتتوتن استفاده کنید اعصاب هم رو خورد کنید
هادای : معرفی می کنی ؟
شینا : آها راست میگی . بچه ها ایشون همسر من هادای هست . هادای، اینا النا و آریوا هستند ، دوستان من
هادای : خوشقتم ولی میشه بگی اینا دقیقا میشه کیا ؟
شینا : آها راست میگی ، النا و آریوا دوتا روحن توی یک بدن
آریوا : خوشبختم آقای هادای
النا : آخ جون سیب زمینی ، خیلی گشنم بود
هادای : اوه آره بفرمایید
همشون با هم سیب زمینی می خورن و می خوابن
صبح که میشه هادای زودتر از همه بیدار میشه و می بینه که یک اسب سوار داره میاد به طرفشون
هادای :
شمشیر حلال ماه
توهم نابیا
و بعدش دوباره می خواد بخوابه که اون اسب سوار میگه :
هادای ، قدرت های کوچک شمشیر تو روی من کار نمی کنه
هادای : تو کی هستی ؟
آشوآی : من پرنس سرزمین عدالت آشوآی هستم
هادای : آشوآی ، خیلی شجاعی که تنهایی اومدی به اینجا
آشوآی : غره نشو صحرایی بدبخت
ناکهان یک بدن پشت آشوآی پدیدار میشه می خواد که ضربه ای به آشوآی ضربه بزنه اما شمشیرش به چیزی گیر می کنه
آشوآی : من زد ضربه هستم هادای
آشوآی چکشی بزرگ که پشتش داشت در میاره و میگه : تسلیم شو و با من بیا
شینا و النا هم بیدار شدند
النا : این کیه ؟
هادای : پرنس کشور عدالت هست
شینا : چییییی ؟ مگه نمیگن کلا سیزده سالشه ؟ این از تو هم هیکلی تره !
هادای : خودم هم نمیدونم که چرا اینطوری هست
آشوآی : هادای یا با من میای یا به زور می برمت
هادای : زیر دست کنترل کننده و قوی ترین شخص در کشور عدالت . پس اینطوریه !
آشوآی : من زیر دست کسی نیستم !
هادای : پس کی بهت دستور داده که بیای دنبال من ؟
آشوآی : آه - ام خواهر بزرگه گفته
شینا : پس حقیقت داره که کسی جرات گفتن اسمش رو هم نداره
النا : عععع ، چقدر گنده ای . این اومده مارو بگیره
آریوا : النا درست نیست که با یک ادم غریبه به این زشتی رفتار کنی
النا : خب مثلا می خوای یک دستم رو بزارم پشتم و بهش ادای احترام کنم
آریوا : خب نه ولی این که دستت رو بزاری پشتت رو از کجا اوردی ؟
النا : من چمیدونم
آشوآی که حیرت زده شده بود از رفتارشون گفت : واقعا دارید در مورد رفتار با من بحث می کنید ؟ اومدم ببرمتون مثلانا !
هادای : شینا ، حاظری ترکیبمون رو به این پرنس مغرور نشون بدیم
شینا : با کمال میل
آشوآی : باشه هر کاری می خواید بکنید ولی فقط سریع
ناگهان زیر پای آشوآی پر از شن میشه همونجا تبدیل به یک باتلاق شنی میشه
هادای می پره و کلی شن روی سر آشوآی میاد که حتی دیگه دیده نمی شه
هادای محکم ضربه به آن شن ها می زنه و هادای و شینا با هم میگن :
قبر تنگ !
و ناگهان همه شن ها یک جا فشرده می ن برای 5 ثانیه و بعدش اروم اروم پاینن میان
النا : وااااااااو ، منم موخوام از اینا امتحان کنم
ناگهان آشوآی از زیر شن ها بیرون میاد و میگه : تموم شد ؟ حالا میشه با هام بیاید ؟
هادای : چطور ممکنه که هنوز زنده باشی ؟
آشوآی : گفتم که ، من ضد ضربه ام
آریوا : به هیچ وجه ، تو در اصل یک سپر خیلی محکم دازی و مطمئنا اگر تمام حمله رو یک جا قرار بدی سپرت بشکنه
آشوآی : یا یک مشت شن قرار نیست که این سپر بشکنه . و یک چیز دیگه
تو چرا اینقدر سریع شخصیتت عوض میشه ؟
آریوا : من خودم نیستم . من در اصل ما هستیم !
آشوآی با قیافه ای خنگولانه: آره . خیلی خوب فهمیدم
شینا : اینقدر اطلاعاتت رو راحت به بقیه نده
چندتا اسب سوار دیگه هم از دور میان و آشوآی جلوشون رو میگیره و
میگه : شما کی هستی و برای چی اینجا هستید
یکی از سواران از اسب پیاده میشه و میگه : مگه نشنیدی که زیبا ترین زن دنیا تو کشور همین کشوره
آشوآی : الان تو چه کشوری هستیم ؟
اون مرد : توی کشور کوه هستیم
النا : چطوری اینقدر سریع وارد کشور کوه شدیم
آریوا : کشور دریا خیلی کوچیکه ، بخاطر همین سریع وارد کشور کوه شدیم .اما خودم نمیدونم چرا هیچ مرز بانی نبوده .
یکههویی شینا سرش گیج میره و میفته زمین
هادای : اهای شینا ، حالت خوبه ؟
شینا : اون برگشته ! اون اینجاست ! آکامی برگشته !
هادای : اکامی کیه ؟
شینا گریه می کنه و میگه : نمیدونم اما برگشتنش چیز خوبی نیست
آشوآی: امکان نداره ، آکامی خیلی وقت پیش مرد
النا : آکامی کیه دیگه ؟
آشوای : مادر تمامی شیاطین . قبلا با استفاده از قدرت خواهر بزرگه دیدمش
سوار کار ها میرن به سمت جنوب
هادای : شینا حالت خوبه الان ؟
شینا : فقط بکشیدش ، آکامی رو بکشید
هادای : آشوآی اگر به من کمک کنی برای کشتن آکامی من هم باهات میام به کشور عدالت
آشوآی : قبوله
النا : ما هم باهاتون میایم
آریوا : آره ، ما نمیتونیم شما رو تنها بگذاریم
هادای : پس بریم برای همین آکانی
شینا : آکانی نه ، آکامی
(کشور عدالت ، هیتوکیچی )
یک خدمت کار : قربان سیستم های حس گری ما موجودی رو حس کرده که از باد سریع تره و داره به اینجا میاد
شاه : به خواهر بزرگه خبر بده
خدمت کار می دوه و به هیتوکیچی خبر میده
هیتو کیچی دوباره به سالن شاه می ره
هیتو : چه مرگت شده بازم ؟
شاه : هیت - ام خواهر بزرگه داره چیزی به سمتمون میاد . نمیدونم چیه اما مطمئنن برای ترور کسی هست
هیتو : میرم جلو ببینم چیه
شاه : خیلی ممنونم خواهر بزرگه
هیتو : خفه
خدمتکار : رسیده به قصر
هیتو میره جلوی در قصر و میبینه انسانی زیبا توی هوا وایساده
یک لبخند می زنه و میگه : کدوم خری هستی ؟
کویبیتو : خودتون رو همین حالا تسلیم کنید
هیتو : جواب سوال من رو بده
کویبیتو : آهههه چرا هیچ کس منو نمشناسه ؟ من کویبیتو هستم ، اولین موجود جهان
هیتو : هاه پس منم مامان خدا ها هستم
کویبیتو : حالا بهت می فهمونم کی هستم
کویبیتو یکدونه نگاه میکنه به قصر و انگشت کوچیکه اش رو به طرف قصر تکون میده و نصف قصر کنده میشه
هیتو : خب پس بالاخره یک حریف قدر پیدا مردم
وقتی خرابه های قصر هنوز پایین نرفته بودند هیتو موهاش بلند میشه و همه ی خرابه ها توی هوا پودر میشن
کویبیتو سریع میره به سمت هیتو و ضربه محکم با دستش میزنه به هیتو و هیتو پرتاب میشه و هنوز که کامل پرت نشده بود دوباره چندین ضربه بهش می زنه و در اخر با پاش می زنه تو شکم هیتو و هیتو محکم میخوره به به دیوار
هیتو به کویبیتو میگه : آفرین ، قدرت خاصی داری
کویبیتو تعجب می کنه میگه : چطور هنوز زنده ای ؟
هیتو یک قطره خون از دماغش می افته و میگه : حالا بهت می فهمونم من کیم
هیتو یک ضربه شلاقی با موهاش بهش میزنه همون لحظه ضربه می خوره هیتو دوتا ضربه از کنار به کویبیتو میزنه و همه موهاش رو دور کویبیتو میچرخونه و میگه حالا بمیر
موهای هیتو بسیار سیاه میشن و هر ثانیه که هیتو ، کویبیتو رو توی موهاش نگه داشته میداشت حالش بدتر می شد تا اینکه افتاد روی زمین و نفس نفس میزد
کویبیتو هم از لای موهای هیتو ازاد میشه و زیر چشماش کبود بود و میگه : چطور همچین قدرتی داری ؟ از نیروی زندگی خودت دادی برای مرگ من ؟ مگه همچین چیزی هم امکان پذیره !
هیتو همینطوری کخ نفس نفس میزد گفت : منو بکش ، تو بردی
کویبیتو اروم میره طرف هیتو و میشینه روش و می بینه که هیتو داره میخنده
کویبیتو : چرا میخندی ؟
هیتو : هیچکس اینقدر قوی نبوده که بهم اینقدر حال بده
کویبیتو : یعنی کسی قویتر از تو روی این سیاره نیست ؟
هیتو : نه ! مردم اینقدر ازم می ترسن که بهم میگن خواهر بزرگه
کویبیتو و هیتو یک نگاه به چشمای هم می کنند
کویبیتو هم هیتو رو نمیکشه و وارد قصر میشه
کویبیتو : هرکسی که اینجا هست بدونه که خواهر بزرگتون شکست خورده
شاه که قایم شده بود از پشت یک دیوار بیرون میاد و میگه : واقعا هیتو شکسست خورد ؟ امکان نداره
کویبیتو : این کشور رو تسلیمم میکنی یا که تو رو هم بکشم ؟
شاه : چ-چ-چ-چ-شم ! هرچی شما بگید !
هیتو اروم اروم وارد قصر میشه و میگه : باید منو بکشی ! من از تو شکست خوردم ، چرا نکشتیم ؟
کویبیتو : خودمم نمیدونم
کویبیتو سریع میره پشت هیتو و لباسش رو مگیره و پرتش می کنه روی تخت پادشاهی و
میگه : حالا یکم استراخت کن
(پایان آرک(عدالتی از بی عدالتی )
شروع آرک ( دختری از پدری بی گانه )
النا : باید زودتر یک خونه پیدا کنیم یا جایی برای موندن
آشوآی : چرا ؟
النا : یعنی تو قاره شما هایسن وجود نداره ؟
هادای : نه ! اصلا هایسن چیه ؟
آریوا : سیلی که بزرگترین حیوان جهان رو میتونه روی زمین بیاره
من فکر میکنم کالیبو ، همون حیوان بزرگی که گفتم قاره ها مون رو به هم وصل کرده
شینا : دارن درست می گن ، یکی از دلایلی که آکاتشی نابود شد همین هایسن بوده
هادای : شینا تو این ها رو از کجا میدونی ؟
شینا : کاش خودم هم می دونستم !
آشوآی : از کجا میدونی که هایسن داره میاد
آریوا : شما می دونید که زمین دور خودش می چرخه
هادای : آره
النا : اما نمیدونستید که سه خورشید وجود داره که به دور زمین می چرخن !
آشوآی : من فکر می کردم که فقط یک خورشید وجود داره !
آریوا : کم پیش میاد که اینجا شب بشه و ممکنه که 60 ساعت هم روز باشه ، به همین دلیل بخار آب خیلی زیاد میشه و وقتی که شب میشه
النا : هوا سرد میشه و ابر می خوان ببارن
آریوا : و اینجوری تا چند ساعت دیگه یک سیل بزرگ میاد که کالیبو رو با خودش میاره
شینا : اینجا شهری نیست ؟
النا : فکر کنم بندر داوا همین جا ها باشه ، به سمت جنوب
آشوآی : خب پس میریم به سمت جنوب ولی من واقعا می خوام کالیبو روببینم
ناگهان شینا دوباره می افته زمین و سرش گیج میره
صدای زنی درون شینا پخش میشه : بیا اینجا پسرم ! بیا پیش من پسر کوچچولوی مامان ! سمت جنوب ! بندر داوا .
شینا گریه اش میگیره و
میگه : لطفا بکشیدش ! آکامی رو بکشید . مامانی رو بکشیییییید !
هادای :شینا نمیدونم چته . زودتر باید بریم به داوا و یک دکتر پیدا کنیم
یک رد برق بزرگ می زنه و باران شروع میشه
آریوا : هادای ، آشوآی و شینا . ممکنه که از این بارون بتونیم استفاده کنیم ؟
آشوآی : صددرصد اما من بلد نیستم که از آب استفاده کنم
شینا : سعی کنید مدیهای رو نابود کنید و آب رو یکجا جمع کنید و به حرکن در بیاریدش . به آب فرمان بدید
النا : اخه چجوری مدیهای رو از بین ببریم
ناگهان آریوا دست میزنه به سینه ی النا میگه : هاه ! چه سینه های پهنی داری .
النا آتیشی میشه و میگه : چه غلطی خوردیییییییی ؟!!؟!؟!!؟!؟
تمام بارون یک جا جمع میشه زیر پای النا
آریوا : همتون بیاید اینجا
همه میرن سمت النا و
آریوا میگه : النا سینه هات خییییلی خوبن
النا دیگه خیلی عصبانی میشه و
آریوا میگه : النا حالا به آب فرمان بده
و کلی آب زیر پای النا میاد همه رو شناور میکنه به سمت جنوب میره
کم کم شدت باران زیاد میشه
النا : آریوا جون منحرفم ! دیگه نمیتونم که به آب فرمان بدم .
آریوا : چرا ؟
النا : قدرتم تا همین حد هست
شینا : ببینم آریوا ، تو هم از قدرتت استفاده میکنی ؟
آریوا : نه چون این بدن من نیست
هادای : سعی کن از روحت کمک بگیری و به النا قدرت بدی
آشوآی : این بدن تو نیست اما روح تو درونش هست و دی ان ای خدایان درون روح هست . نه جسم
آریوا : مگه میشه همچین چیزی
النا : فعلا این مهم نیست ، به من کمک کن تو فقط
آریوا : سعی خودم رو می کنم
آریوا : منم نیاز به مدیهای دارم ؟
شینا : درمورد این نمیدونم ! ولی تا زمانی که تو بدن نداری پس میتونی از مدیهای النا استفاده کنی
آریوا : خیلی خب
آریوا سعی می کنه که قدرتش رو به النا بده
وارد قسمت مدیهای النا میشه و کل تمرکزش رو از دست میده و ناگهان چشم سوم در النا ظاهر میشه
سه چشم النا آبی میشه بسیار می درخشند
کل آب باران زیر پای النا میان و ناگهان سرعتشان چندین برابر میشود
آشوآی : چشم سوم ! حتی فکرشم نمیکردم یکبار ببینمش !
شینا : آریوا سریع قدرتت رو از النا بکش بیرون
آریوا هیچ جوابی نداد
النا : آریوا شنیدی که چی گفت ! قدرتت رو جدا کن . آریوا ! آریوا چرا جواب نمیدی ؟
چند ثانیه دیگر میگذره و آریوا چیزی نمیگه
النا به سرفه می افته و میگه : آریوا ؟ آریوا ؟
هادای چشم هاش رو می بنده و باز میکنه و از چشم اش یک قطره خون میاد و میگه :
خدای شن
احضار
عنکبوت مادر
ناگهان یک عنکبوت بزرگ جلوشون رو میگره و میگه :
چی شده که من احضار شدم سرورم ؟
هادای : تو قدرت شفا داری ، درسته ؟
عنکبوت : بله سرورم . مشکلتان را به من بگویید
هادای النا رو نشون میده و میگه این بدن دوتا روح داره ! روحی که مال این بدن نیست رو ازش خارج کن
عنکبوت یکی از دستهایش را محکم وارد بدن النا میکند و آرام خارجش میکند
روح یک پسر در دستان اون عنکبو بود
النا می افته تمام آب هایی که او جمع کرده بود پراکنده می شوند
النا نفس نفس می زنه و میگه : حالا چیکار کنیم ؟
هادای : به من بگو مشکل این پسر چی بود ، چرا چشم سوم باز شد ؟ چطور کنترلش کنیم ؟
عنکبوت : سرورم به من اجازه بدید که به دنیای خدایان برم و از خود خدایان بپرسم
چشم سوم فقط نشونه یک چیز هست
وجود یک خدا در یک بدن . پس این مشکل رو باید از خود خدایان بپرسم
هادای : خیلی خب برو اما لطفا سریعا برگرد
آشوآی : اگر کالیبو رو ببینیم چی ؟
النا نفس نفس زنان گفت : باید زود بریم به داوا و یک دکتر برای شینا پیدا کنیم
آوشوآی : این کالیبو مگه چقدر بزرگه که ازش میترسین
شینا دوباره جیغ میزنه و گره کنان میگه : روزی اومد و یک کشور رو با خودش زیر آب برد . همون جایی که بهش میگن اتلانتیس !
هادای : اتلانتیس ؟
النا : اتلانتیس ؟ میگن زمانی به کشور دریا وصل بوده اما هیچ کس نمیدونه دلیل اومدنش به اون کشور چی بوده ؟
آشوآی : اینا مهم نیست . فعلا باید به وادا بریم
یک کاروان می بینند
یکی از افراد کاروان : هیییییی ، چرا اینجا وایسادید ؟ میگن کالیبو این دفعه قراره که بیاد . سریع بیاید و سوار شید تا برسیم به داوا
النا : خداروشکر . میتونیم بریم به داوا
شینا گه خیلی حالش بد بود گفت : ب-ب--برید . زودتر برید
هادای : خیلی خب . ممنون که مارو تا اونجا می برید
هادای و بقیه میرن تو کاروان تا برسن به شهر
آشوآی به یکی از اعضای کاروان : گفتید کالیبو ایندفعه میاد . مگه همیشه نمیومده با هایسن
اون نفر : نه ! هایسن همیشه هست اما کالیبو خیلی کم پیش میاد که بیاد و متاسفانه هر بار که میاد یک جا رو نابود میکنه
دفعه قبل 170 سال پیش بوده
میگن کشور دریا رو نابود کرد اما دوباره اونجا رو درست کردن
متاسفانه ایندفعه قراره بیاد در اصل هر 300 سال یکبار میاد اما ایندفعه انگار یکچیزی کشنودتش
هادای : شما کسی به نام آکامی رو میشناسید ؟
اون نفر : آره . میگن زیباترین زن دنیا هست . تازه شنیدم که هرکسی هم که بره پیشش ، اکامی بهش اجازه مدیه که باهاش بازی کنه
هادای یک لحظه با خودش فکر میکنه و رو به بقیه میکنه و میگه : این قضیه خیلی مشکوکه
کسی که توی ذهن شینا هست و زیبترین زن دنیا هست و اجازه میده باهاش همچین کاری بکنند ! امکان نداره ! شیما یز دیگه ای از اکامی نمیدونی ؟
شینا سعی می کنه که فکر کنه و دوباره نفس نفس می زنه و این هارو میگه :
(وارد تاریخ گذشته می شویم)
جایی تاریک که آبشار های بزرگی در اونجا بودن
تمام مردم شاخ داشتند و دمی داشتند که سر دم شیه قلب بود
اما کسی اونجا بود با ظاهری عجیب تر از همه : بدنی که تقریبا هیچ جای او پوشیده نبود ! شاخ کوچکی داشت و پا نداشت ! مانند ماری که میخزیید .
یک سرباز : بانو آکامی ! بانو آکامی . مشکلی پیش اومده !
آکامی : چی شده پسرم ؟
سرباز : بانو ، بنظر میرسه که تمای نمرده
آکامی : اما جلوی خودم آکاهاری جونش رو ازش گرفت
سرباز : شما کسی به نام خدای جانشین میشناسید ؟
آکامی : آره. مادر تمام خدایان حساب میشه
سرباز : اوه ، میگن ککه اون شفا اش داده
آکامی : من خودم اون لعنتی رو از پا در اوردم . جلوی چشمای خودم با جادوی آکاهاری سوخت !
سرباز : من هم دیدم بانو . اما خبری بود که باید بهتون میدادم
آکامی : ممنونم پسرم
و اون سرباز میره
(برگشت به حال)
هادای : پس هرچی و هرکی هست ، کسایی بودن که با تمای جنگ داشتن و به تاریخ آکاتشی برمیگرده
آشوآی : یعنی ما قراره که با یک فسیل مبارزه کنیم ؟
هادای : فسیل نه ! آکانی .
النا : آکانی نه ، آکامی
شینا : ادم نه ، شیطان !
(کشور کوه ، قصر پادشاهی)
آکامی : آه ای پادشاه زیبا و قدر این کشور ، دوست دارید که این کشور رو به من بدید تا من ملکه ی بچه هاتون باشم
پادشاه : ملکه ی من من همه یزم رو به شما میدم
آکامی : لطفا روی یک برگه بنویسیدیش
پادشاه شش دنگ پادشاهی رو به آکامی میده
همونجا آکامی یک جیغ بلند میکشه و همه تبدیل به مجشمه های سنگی میشن
با خودش میگه : چقدر انسان ها ضعیف و درونمایه شدند ! یادمه برای شکست تمای کل بدنم رو بهش نشون دادم و بازممقاومت کرد ! چطور اینقدر بی بن و ریشه شدند ؟
صدایی درون قصر میپیچه . صدای یک مرد که اکو میشد
اون صدا : آکامی ، انگار بالاخره یادت اومد که کی هستیم !
آکامی : آه شوهر عزیزم ، اکا هاری خیلی وقت بود صداتو نشنیده بودم !
آکاهاری : دیگه نباید به من بگی شوهر ! پادشاه برگشته .
آکامی : کویبیتو جونم برگشته ؟ چطور ؟
آکاهاری : زمانی که احضار شدیم کویبیتو بخاطر قدرتش میدونست که کیه و خدمت گذار کسی نبود اما برای ما نیاز به زمان بود . اون کسی که قدرت خدا رو با یک انگشت نگه داشت ، مطمئنا خودش رو همون لحظه ای که احضار شد شناخت . در اصل اون اصلا نمرده بود که خودش رو گم کنه مثل ما !
آکامی : پس پادشاه زنده هست و روی همین سیاره هست ؟
ناگاهن صدای کویبیتو هم وارد قصر میشه
کویبیتو : می بینم که همسر و برادرم درحال صحبت هستن
آکامی و آکاهاری : پادشاه بزرگ ، آکاکویبیتو ! خوش برگشتید !
کویبیتو یک نیشخند میزنه و میگه : تمام این مدت می دیدمتون
هنوز انسان هایی هستن که بتونند مثل تمای جلومون رو بگیرند
آکامی : مطمئنید سرورم ؟
کویبیتو : به پادشاهت شک داری ؟
آکاهاری : نه سرورم . فقط شما مدت زیادی پیش ما نبودید
آکامی : درسته سرورم
کویبیتو : متاسفم بخاطر اتفاقاتی که افتاد . حالا میخوام بهتون هشدار هایی بدم
اول اینکه آکامی دوتا آدم دارن میان سمتت که دارای پسوند آی هستند اما مرد اند ! پس مشکلی نیست اما بینشون پسر عزیزمون و یک نفر که قدرت یک خدا رو داره هم هست
آکامی : سرورم ، اونها وافعا دارن میان سمت من که بکشنم ؟
کویبیتو : آره ، نکنه ترسیدی ؟
آکامی : نه فقط باورم نمیشه که این موجودات بی بن دارن میان که منو بکشن هاهاهاهاهاهاهاهاهاها
کویبیتو : برای سنجیدنشون می خوام انگشت کوچیک ها رو بفرستم براشون
آکامی : سرورم میترسم که بمیرن ، بگذارید که خودم بکشمشون
کویبیتو : خیلی خب ، میزارمشون واسه ی خودت
خیلی خب آکاهاری نکته ای هم واسه ی تو دارم
آکاهاری : بفرمایید سرورم
کویبیتو : سرزمین صحرا الان توی موقعیت بدی هست و مردمش همه بدبخت هستند ، حتی پادشاه شون هم وضعییت مالی خوبی نداره !
می خوام که با جادوت کاری کنی که فکر کنند که تو ..........
آکاهاری : چشم سرورم
کویبیتو : فعلا چندتا کار دارم که باید بهش برسم پس این مکالمه رو به اتمام میرسونم . هالا را موزا تی !
آکامی و آکاهاری : هالا را موزا تی
دیگه صدای کسی نبود و آکامی دوباره تنها شد
آکامی : حیوون خونگی کوچولوی من چرا نمیرسه ؟
(دنیای خدایان)
عنکبوت که روح آریوا رو تو دست هاش داشت جلوی خدایان ایستاده بود
عنکبوت : مشکل این بچه چیه ؟
خدای آب : اون مشکلی نداره !
خدای شن : هادای الکی چیزی رو احضار نمی کنه !
خدای آب : من هم نگفتم که الکی احضار کرده ، بلکه اشتباه احضار کرده
خدای شن : منظورت رو نمیفهمم !
خدای آب : من خودم رو توی روح آریوا مهر کردم همون زمانی که النا به اینجا اومد !
خدای بی حوصلگی : پشمااااام ! یعنی الان آریوا سه چشم هست ؟
خدای آب : نه ، النا سه چشم هست و قدرت من توی آریوا مهر هست پس اینجا به مشکل میخوریم
عنکبوت : حالا باید چیکار کنم ؟
خدای آب : روح آریوا رو بزار همین جا و به هادای بگو که النا رو غرق کنند توی آب
خدای عصبانیت : هی هی هی هی هی ! می خوای شایسته هات رو بکشی ؟
خدای زیبایی : النا که خیلی خوشکله ، چرا می خوای بکشیش ؟
خدای روشنایی : کم کم دارم بهت شک می کنم
خدای تاریکی : من که بهش اعتماد
خدای صبر ( شن ) : صبر کنید ، حتما یک چیزی میدونه . درسته ؟
خدای آب : درسته ! مشکل اونا اینه که زنده اند . باید دوتا روح توی یک بدن مرده باشند
عنکبوت : میشه لطفا دلیلش رو بگید ؟
خدای آب : اول اینکه نمی توانند از مدیهای استفاده کنند و دوم اینکه بدنش نامتعادل هست !
عنکبوت چند ثانیه نگاه به خدای آب میکنه و میگه : مادرمون همیشه میگه که هرکدومتون یک نقطه ضعف دارید ، حالا می فهمم که منظورش چی هست
خدای آب: منظور مادرت نمی فهمم
عنکبوت : من هم شما ها رو نمی فهمم
و بعد عنکبوت از دنیا ی خدایان خارج میشه و روح آریوا رو با خودش می بره
(برمیگردیم پیش النا و بقیه)
عنکبوت کنار گاری احضار میشه یکهویی کل کاروان می ترسند و ازش دور میشن
عنکبوت : سرورم روح اون الان در ارامش هست و نیاز به استراحت در یک بدن داره که اون بدن هم النا هست . خدایان گفتند که النا باید بتونه آریوا رو کنترل بکنه و یاد بگیره که چقدر از قدرت آریوا رو به بدنش برسونه . همچنین آریوا هم باید یاد بگیره که چقدر از قدرتش رو به النا برسونه و از هوش نره وسط جنگ !
النا : قبوله ، قول میدم که یاد بگیرم فقط اون روح رو بزار تو بدنم . لطفا !
شینا : النا تو حتی درست بلد نیستی که از قدرت خودت به تنهایی استفاده کنی ! چطور میخوای از قدرت یک نفر که یک خدا توش مهر هست استفاده کنی ؟
هادای : النا یک ادم مرده ، مرده هست دیگه نمیشه کاریش کرد
آشوآی : صبر کن ، کسی اینجا هست که فقط یک ذره از قدرت خدای تاریکی رو داشته باشه ؟
شینا : من دارم !
هادای : چیییییییییی ؟ چطور اخه ؟
شینا : حتی خودم هم نمیدونم
دوباره شینا سرش درد میگیره و از دهنش خون میزنه بیرون
صدای تو سر شینا پخش میشه
صدای آکامی میاد میگه : شینا ، پسرم . تو نه تنها پسر من هستی ، بلکه تو صندوقچه ی قدرت هم هستی !
شینا دوباره به حالت اول خودش برمیگرده
شینا : دیگه نمیتونم تحمل کنم ! چرا اون من رو پسر خودش میدونه ؟!؟!؟ من که دخترم پس چه مرگشه ؟ اصلا کی گفته که من بچه ی اونم ؟ چرا به من گفت صندوقچه ی قدرت ؟ چرا من قدرت همه ی خدایان رو دارم ؟ من کییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییم ؟
هادای : لطفا اروم باش ، ند دقیقه دیگه میرسیم به پایتخت کشور کوه همین بندر گاوا
النا : ای خدا ! گاوا نه داوا !
عنکبوت : حالا من چیکار کنم سرورم ؟
هادای : هرچی النا گفت رو انجام بده
النا : خب دیگه بزارش تو بدنم
آشوآی : نه صبر کن . شینا یکم از قدرت خدای تاریکی رو به من بده
هادای : مگه نمیبینی که حالش بده ؟
ناگهان آریوا که روح بود و توی دست عنکبوت بود میگه : خب خنگول ها مگه این عنکبوت هیلر نیست ؟ خب چرا بهش نمیگید که حال شینا رو خوب کنه بعدش ببینیم آشوآی می خواد چیکار کنه ؟ تو هم عنکبوت گنده بک خب دستت رو دربیار از توشکم من بدبخت . درد میگیره !
آشوآی با چهره ای ترس زده میگه : این الان حرف زد ؟
هادای هم که مثل آشوآی شده بود میگه : بنزلم آغه
النا که زوق زده شده بود گفت : اخ جون اخ جون بدش بیاد ککه میخوامش !
عنکبوت : سرورم نترسید . خب اون یک روح زنده هست پس میتونه با روحتون حرف بزنه ، شاید جسمی نباشه اما همتون که رروح دارید
هادای : خب همون کاری رو که گفت انجام بده
عنکبوت با هشت تا چشمش به شینا نگاه میکنه و چشمان سرخش سبز می شن و پس از چند ثانیه حال شینا خوب میشه
آشوآی : خب چرا زودتر نگفت چیزی
عنکبوت : نقطه ضعف خدای آب ، بعدا خوتون متوجه میشید
آشوآی : خیلی خب شینا دستت رو بده به من
هادای توی چشمای آشوآی زل میزنه و میگه : وای به حالت اگر یک تار مو از سر شینا کم بشه !
شینا دستش رو می زاره تو دست آشوآی و آشوآی میگه :
تاشی
آینده بینی
چشمان آشوآی و شینا سفید میشه و اروم یکجایی میشینند
النا : دارن چیکار می کنند
آریوا : بنظرم که باید از اسم حرکتش میفهمیدی
هادای : دارن سعی می کنند که آینده رو ببینند
(سرزمین عدالت ، هیتوکیچی و کویبیتو)
هیتو : اسمت چیه ؟
کویبیتو : من اولین موجود جهان ، آکاکویبیتو هستم
هیتو : منم هیتوکیچی هستم ، قوی ترین شخص روی زمین ! ولی انگار که قوی ترن نیستم توی دنیا
کویبیتو : حتی دو خدای اول هم سعی نکردند من رو بکشند و یک زخم هم روم ننداختند . فقط تونستند از قدرتی استفاده کنند که مخالف قدرت من بود و من رو زندانی کردند ولی تو تونستی منو به نفس نفس بندازی ! می تونم بهت بگم که تو قویترینی توی دنیای روشنایی ، حتی قوی تر از یک خدا !
هیتو : چندتا سوال دارم . اولی اینکه چرا نکشتیم . دومی اینکه دنیای روشنایی دیگه چه کوفتی هست ؟ سومی اینکه توی چشمات یک چیزی هست که درک نمیکنم و اخری اینکه مگه خدایان اولین ها نیستند ؟ پس تو خدایی ؟
کویبیتو : جواب اولی رو نمیدونم و جواب دومی اینه که ......... و سومی سوال من هم هست و در اخر باید بهت بگم که همونطور که گفتم دوتا دنیا وجود داره که من یکجورایی خدا توی اون دنیا به حساب میام
هیتو : کویبیتو می خوای با این کشور چیکارکنی ؟
کویبیتو یکهو تلپورت میکنه جلوی هیتو و میگه : یکبار دیگه من رو بدونه آکا صدا کنی تیک-ت-تی اه اصلا هیچی . بدون آکا صدام کن
هیتو : بابا وحشی چته ؟ حالا بگو میخوای چیکار کنی با این کشور . اصلا این دنیا
کویبیتو : همه چیز باید یکدست باشه . همه چیز باید به تاریکی بپیونده
هیتو : و چرا دقیقا ؟
کویبیتو : این ذات دنیا هست که از خودش تکثیر کنه . خدایان هم میخواستن که تکثیر بشن اما باعث نابودی خودشون شد . همه چیز تکثیر میشه . اما باید با موفقیت تکثیر بشه
هیتو : می خوام کمکت کنم کویبیتو جان
کویبیتو اروم نفس نفس میزنه و میگه : چرا میخوای کمکم کنی ؟
هیتو : به خاطر همون چیزی که توی چشمات میبینم
کویبیتو : این اولین باره که به یک انسان میگم ممنون
هیتو : تو باعث شکسست من هستی
کویبیتو : یعنی چی ؟
هیتو : بعدا می فهمی
کویبیتو : خیلی خب
(میریم پیش النا و بقیه)
آشوآی دست شینا رو ول می کنه و میگه :فقط یک چیز تو آینده معلومه و اون اینه که ....
النا و آریوا : قبول می کنیم
عنکبوت دستش رو دوباره می کنه وارد بدن النا و روح آریوا رو بهش میده
آریوا : آخییییش ! هیچ جا خونه خود ادم نمیشه
النا : اره . هیچ کس دوست پسر خود ادم نمیشه !
آریوا : اممممم . راهی نیست که من بمیرم ؟
النا : نه گربونت بیشم !