
بسم الله الرَّحمن الرَّحیم
وقتی نورونهای عصبی، فکر نوشیدن یک فنجان قهوه را به ذهنم و از آنجا به تمام جسمم میرسانند، شوقی در من پیدا میشود. چشمانم از تصور نوشیدن قهوه هنگار کار برق میزنند و از جا بلند میشوم.
هر بار همینطور است.
حالا قهوه آماده است. با همان روراستی همیشگیاش که تلخیاش را از کسی پنهان نیکند. برایش احترام قائلم. با همان تصور لذتی که در ذهن دارم فنجان در دست به میز کار بر میگردم.
مینشینم و خوشحالم که میتوانم قهوه بنوشم و لذت ببرم.
چند لحظه بعد، به خودم میآیم و میبینم قهوهام تمام شده... .
همیشه همینطور است...و من هیچ وقت نتوانستم آن لحظه را، آن تصور لذتبخش را زندگی کنم.
تو چطور؟
یادت میماند از قهوهات...از چایات...از نارنگیات...از آن لحظهای که با همسرت در حال قدم زدن هستی...از سکوت شبهایت، از گلدان گوشه خانهات...از آباژوری که یک روز با شوق خریدی لذت ببری؟