همه چی از بیست و هفت سالگی شروع میشه ، چند وقت پیش یه تئاتر دیدم به اسم بیست وهفت سالگی ...اصلا یه کلوب هم تو امریکا هست به اسم بیست و هفت که خواننده هاش به شکل عجیبی یا تو بیست هفت سالگی مردن یا خودکشی کردن ...
اصلا انگار باید تو همین سن تصمیم بگیری که قراره کجای زندگیت واستی و من تو همین سن واسه هیچ کجای زندگیم نظری ندارم اما هر مویرگم احساس جابجا میکنه جای خون ....
مادربزرگم عاشق آب سرد بود ، وقتی پیر شد هرچقدر آبی که دستش میدادیم هم خنک بود باز آب سرد میخواست و میگفت آبی که دادی عین دلت گرم بود مادر
یه بار عموم گفت آدما وقتی پیر میشن یه سنسورهایی که سرما و گرما رو تشخیص میده دیگه عین قدیم کار نمیکنه ، واسه همین خوب سردی و گرمی و نمیفهمن ...
از اونجا سروکله ی این ایده پیدا شد که آدما باید یه سنسورهایی داشته باشن که احساس و احساس کنه ، هرچی سنسورقوی تر، احساس بیشتر
خلاصه باخودم میگفتم هرکی غمش غمگین تره ، شادیش شاد تره ...من نمونه ی متحرک این داستان بودم ...
وقتی غمگینم انگار زمین یه توپه بیسباله که خورده وسط شیشه ی یه زن تنها اونم تو چله ی زمستون ....
وقتی هم شادم مزه ی آبنیات عسلیم تو دهن پنج سالگیم ...
اینجوری میدیدم همه چی و...
روانشناسم میگفت میتونه مانیک باشه اما نیست ...علائم یه بیمار مانیک با این تفاوت که بیمار نیستی ...
به زبون ساده یعنی دو قطب داشته باشی ؛ چندروز شب ، چندشب روز...
رنگ ها رو بیشتر میبینی ، صداها واضح ترن ، غما غمگین تر و شادیا خوشحال تر .
بیست و هفت سالگیم پره از تکه های پازلی که هیشکدوم به هم نمیخورن ،عاشق آدمام و دوست ندارم باهاشون وقت بگذرونم ، یه آدم برون گرا که با کسی حرفی نداره ،زندگی رو دوست دارم و از فکرخودکشی قلقلکم میاد ...
یوقتایی چندروز میشه که چراغ خونه رو روشن نکردم ، یه روزایی کل خونه رو شمع چیدم
یوقتایی به این فک کردم اگه یه روز دیگه نشنوم ممکنه چند روز بعد متوجه بشم چون هیچ صدایی نیست، یوقتایی هم صدای دست وپاشکسته ی سازم ساختمونو برمیداره
احتمال اینکه سرو کله ی یه ادم در خونم پیدا شه با احتمال اومدن یه دزد برابره
و قسمت پررنگش اینجاست که این سبک و من انتخاب کردم ، پای هیچ تقدیری وسط نبوده
پای من وسطه ...
اصلا نمیدونم چرا اینارو نوشتم ، اصلا چرا باید دنبال چرایی باشیم؟
من شنا بلد نیستم ، هیچوقت نبودم ...چندروز پیش از رو صخره ها پریدم تو آب
غرق نشدم ، نمردم ...همیشه آخرش یکی میرسه ،،، پس آخرش نیست ...