ویرگول
ورودثبت نام
آفتاب گردون
آفتاب گردون
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد...

_سلام خانم ویزیت خانم دکتر اومدم.

+وقت قبلی داشتید؟

_بستگی داره منظورتون از قبل به چه مدت پیش برگرده من از ده سال پیش یه وقت گرفتم از خودشون.

منشی بی حوصله نگاهی به من می کند حتما گمان می کند وضع من آنقدر خراب است که دچار توهم شده ام.

+چند لحظه منتظر باشید...

دختر جوان از پشت میزش بلند می شود و رو به روی در اتاق خانم دکتر می ایستد،در میزند و وارد می شود.

هنوز دقیقه ای از ورودش نگذشته که در اتاق با شدت باز می شود و خانمی با قامت کشیده از اتاق بیرون می آید،از دیدنش متحیر می شوم چطور این همه تغییر کرده؟

چند مراجعی که در سالن نشسته اند با تعجب به او نگاه می کنند اما چشمان او به من دوخته شده،و قطعا چشمان من هم به او...

خانم دکتر به خودش مسلط می شود و از چند مراجعی که در سالن انتظار نشسته اند عذر خواهی می کند و به آنها قول یک ویزیت رایگان را می دهد تا وقت هدر رفته ی آنها را جبران کند و یکی یکی از مطب خارج می شوند.

منشی هم که انگار فهمیده من توهم نزده بودم و کاسه ای زیر نیم کاسه است سعی می کند از ماجرا سر در بیاورد اما عذر او هم با شنیدن خسته نباشید دکتر خواسته می شود.

من مانده ام و او

من و او و ده سال فاصله

به یاد رمان هایی که نوروز ۱۴۰۲ خوانده بودم می افتم اُنا در گردش زمان،کتابخانه ی نیمه شب گویی امشب را از روی یک رمان باز نویسی کرده اند.

خانم دکتر لبخندی گرم می زند و می گوید:چند ماهه منتظرتم چرا اینقدر دیر اومدی؟

_درگیر کنکور بودم الانم فقط نیم ساعت وقت آزاد دارم تا باهاتون آشنا بشم.

_تو کنجکاو ترین آدم روی زمینی باورم نمیشه که به نیم ساعت راضی بشی.

+نمی خوام همه ی این سال های طلایی عمرم اسپویل بشه.تا اینجا ۷ دقیقه راه بود فقط بیست و سه دقیقه وقت داریم...

با لبخندی شایسته ی یک روان شناس حاذق می گوید:پس خودت بگو توی این ۲۲ دقیقه و ۴۳ ثانیه چی رو می خوای بفهمی؟

_می خوام یه عکس خانوادگی از خانواده ی شمارو ببینم.

+عکس خانوادگی؟واقعا بین این همه چیز اینو دوست داری ببینی؟

سکوتم را خوب می شناسد...

وارد اتاق می شود من هم پشت سرش.

گوشی اش را از روی میز بر می دارد،از اینکه هنوز کد ملی ام رمز گوشی اش است خنده ام می گیرد.?

_نخند بچه خب چیکار کنم هر چی میزارم یادم میره.

می خواهم چیزی بگویم که گوشی اش را به سمتم می گیرد.با لرزش خفیفی که از چشمانش دور نمی ماند گوشی را می گیرم.تصویر عمودی یک خانواده ی ۵ نفره در کنار سفره ی هفت سین است.خانم دکتر با مو های رنگ کرده نوزاد کوچک زرد پوشی را در آغوش گرفته که معلوم نیست دختر است یا پسر،یک دختر بچه ی قشنگ با مو های خرگوشی و چشمان درشت مشکی لبخند دندان نمایی زده و دو تا از دندان هایش را که افتاده به نمایش گذاشته ، پیراهن پف دار صورتی اش او را شبیه یک عروسک کرده و پسری اخمو که انگار با این خانواده قهر است کنار او ایستاده.با آن کت و شلوار مشکی رنگش خیلی بانمک به نظر می رسد.

من حالا احساس "اُنا" لحظه ای که فهمید فرزندی دارد که آنرا به خاطر نمی آورد را درک می کنم.تصور کن فرزندانی که هنوز آنها را به دنیا نیاورده ای از قاب دوربین به تو لبخند بزنند.


اما از این عجیب تر مردی است که دستش را دور شانه ی من،یعنی خانم دکتر انداخته و به دوربین نگاه می کند،یعنی این مرد همسر من است؟

آنقدر منقلب می شوم که زانو هایم سست می شود و روی مبل می نشینم.خانواده ی من،فرزندانی که هرگز آنها را نزاده ام،همسری که هنوز او را ندیده ام این قاب،تصویر زندگی ده سال آینده ی من است؟

حلقه ی نگین دار حدیث علاقه بند ۲۷ ساله اندیشه مرا تایید می کند.

+تو آدم عجیبی هستی حدیث، هر کس جای تو بود اول سراغ کنکورو می گرفت،سراغ دانشگاه،سراغ رویای تعلیم و تربیت اما تو می خواستی بچه های منو ببینی؟

می خواهم دوباره به تصویر نگاه کنم ارزش خانواده برای من بیشتر از هر چیز دیگری است متوجه شدم تصویر را رد کرده ام،این تصویر جدید متفاوت است،خانم دکتر با لباس های روشن و مقنعه ای تیره در میان بیست،سی دختر لباس فرم پوشیده ی دبیرستانی جلوی تخته وایت برد ایستاده و لبخند می زند خدای من یعنی با یک تیر دو نشان زده ام؟!اولویت یک و دو هر دو بدست آمده؟

لرزی شیرین به جانم می افتد.نمی خواهم بیش از این چیزی بدانم نمی خواهم با دانستن آینده هیجان لحظات شیرینم را از بین ببرم...

از جا بلند می شوم،هنوز ۱۳ دقیقه وقت دارم آیا چیزی هست که بخواهد بدانم؟

هست...

چیزی هست که با دانستنش از قبل ،لحظه ی بدست آوردنش هنوز هم شیرین خواهد بود...

_یه سوال دارم...

+درباره ی او؟

_از کجا فهمیدین؟

گویی فراموش کرده ام او خودِ من است...

+او ی قدیمی خیلی وقته گم شده شاید لابه لای افکار من و شاید تو دنیای واقعی...

_اوی واقعی پیدا شد؟

+ممکنه اینجا دیده باشیش.


نا خود آگاه لبخند میزنم نمی خواهم به هیچ چیز فکر کنم،نمی خواهم امروز را تحلیل کنم نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم...

همین که برانم روزی اوی خود را خواهم یافت کافی است.

هنوز ۷ دقیقه وقت دارم سوال آخر را می پرسم:درست ترین عقیده ی امروزم چیه؟

+همون جمله ی قصاری که از خودت در آوردی!

_کدوم؟

+"هیچوقت اجازه نده چیزی ناراحتت کنه که بیست سال دیگه یادت نمیاد"

_ممنونم درستشم همینه من باید برم باید برم درس بخونم تا بتونم بهتون برسم.من خیلی زود شما میشم خیلی خیلی زود


+مطمئنم همینطوره...

_خداحافظ...

به سوی ایستگاه اتوبوس میدوم تا سه دقیقه ی دیگر باید آخرین پارت درس امشب را بخوانم،عربی دهم فکر کنم مبحث ترجمه مناسب باشد.


در اتوبوس بسته می شود و من خود را در حال تحلیل مضارع التزامی میابم...



باتوجه به اینکه من در این مسابقه داور هستم اجازه ی انتشار یاداشت برای مسابقه را ندارم اما نتوانستم خودم را کنترل کنم و این چالش را امتحان نکنم.این یاداشت با موضوع مسابقه است اما در دور رقابت قرار ندارد:)

ملاقات با خود موفقمسابقه دست اندازحال خوبتو با من تقسیم کنداوری که در مسابقه شرکت کردآینده
اگر زرتشت،علی(ع) را می دید می نوشت:گفتار علی،پندار علی،کردار علی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید