آفتاب گردون
آفتاب گردون
خواندن ۷ دقیقه·۹ ماه پیش

فرار از مدرسه🏃


این پست در یکم فروردین ماه ۱۴۰۳ ساعتی بعد از سال تحویل(۶:۳۰صبح) مقارن با ماه مبارک رمضان به نگارش در میاد،به امید اینکه هر سال بهتر از پارسال و سالای قبل باشه.🌱



فرار اول


یکشنبه ۲۰ اسفند مدرسه سوت و کور بود از اونجایی که دوتا امتحانم داشتیم هیچ کس نیومده بود من بیچاره هم که برای دانشگاه فرهنگیان به نمره انضباط و مستمرم نیاز دارم اکثر روزا باید برم. دو نفری که بودیم یه امتحان الکی دادیم رفت. دبیر تاریخمون اصرار داشت که باید درس بدم،من به پیر و پیغمبر قسم خوردم این درسو ۶۰ بار خوندم امتحانشم دادم ول کنین تورو خدا ولی اصلا محل نداد و شروع کرد به درس دادن خیلی اعصابم خرد شد،اصلا قانون همینه که با زیر ۳ نفر کلاس تشکیل نشه،همشم می خواست روی منو کم کنه هر مبحثو می گفت من توضیح بد، منم همرو می گفتم.به یاد ندارم توی این ۱۲ سال تحصیلم از دبیری به اندازه ی ایشون بدم اومده باشه.هیچ وقت به هیچ دبیری حس بدی نداشتم.

دقیقا اینطوری نگاهش می کردم
دقیقا اینطوری نگاهش می کردم

خلاصه که وقتی دیدیم خبری نیست و دبیرا هم دارن میرن و اینا ما هم که امتحانمونو دادیم و دینی رو هم تموم کردیم با دوستم گفتیم چطوری از مدرسه بریم؟🤨اول رفتیم تو دفتر،نزدیک ۱۰۰۰ تا برگه دادن ما مهر بزنیم،لوح تقدیر و این طور چیزا بود.ما دوتا هم مثل پرینتر اون میزد من از زیر دستش می کشیدم،سرعت مهر هزار تا برگه یک ربعم نشد. خلاصه که به خانم "واو" گفتیم الان که خبری نیست میشه ما بریم؟گفت زنگ سوم نامحسوس برید خانم مدیر نفهمه(خانم مدیر یک آدم عقده ایه که خدا میدونه)من و دوستم پاورچین پاورچین اومدیم پایین،کیفامونو گم و گور کردیم منم چادرمو گزاشتم تو کیفم.

یه نگاه به چپ یه نگاه به راست دیدیم اذان دادن و خانم مدیر رفت نماز خونه،کیفارو برداشتیم ده برو که رفتیم🏃

حسمون
حسمون

حتی دوستم تو حیاط گفت کیفتو ننداز از پنجره دیده میشی،خلاصه که دم در چادر پوشیدم و رفتیم خونمون این از فرار اول!!🏴‍☠



فرار دوم

و اما فرار دوم سه شنبه ۲۳ اسفند هم رفتم مدرسه،قرار بود امتحان سلامت و بهداشت داشته باشیم،درسی که طول سال هیچ امتحانی نداده بودیم و هیچ نمره ای نداشتیم.از کل پایه ی دوازدهم سرجمع ده دوازده نفر اومده بودن و پایه های دیگه هم همینطور بود.

هوا بارونی بود و بارونشم رگبار نبود که قطع بشه شدید بود.از بابام خواهش کردم که از مدرسه اجازه بگیره بزارن وقتی امتحان دادم برم خونه و بابامم برگه رو امضا زد.

القصه،رفتیم سر کلاس چند نفر بودیم؟۴ نفر دبیر اومد و دپرس بود که چرا بچه ها نمیان،امتحان نمیدن من نمره ندارم.... نمیدونم چرا همیشه غر کسایی که نیومدن به کسایی که اومدن زده میشه😐

خلاصه که بچه هایی که اومده بودنم گفتن درس نخوندیم و این بار هم تنها کسی که امتحان داد من بیچاره بودم😐(وقتی دبیرمون نمره هارو گزاشت تو گروه بالای ۱۵ نداشتیم اکثرا ۱۰ شده بودن فقط جلوی اسم من خالی بود که هنوز برگه ام تصحیح نشده)

خلاصه که امتحانو دادم و بدون اینکه توسط دبیرای زنگای بعد دیده بشم در رفتم و رسیدم به جایی که جلوی در دفتر این بارم کیفمو بغل کرده بودم و چادرمم گرفته بودم دستم که دیده نشم و داشتم فرار می کردم که ناظممون منو دید گفت بیا بیا 🫴

منم خودمو انداختم تو دفتر که خانم مدیر کیفمو از دفتر مدیریت نبینه،گویا می خواستن سهم من از اون هزار تا لوح تقدیر مهر شده رو که چند روز پیش مراسمش نرفته بودم بدن،همونجا هم مدیر تیزبین از خانم "واو" پرسیده بود این دانش آموز کیف به دست کجا میرفت؟🙄باورم نمیشد که منو دیده باشه.خلاصه که اون دوتا معاون هم دل خوشی ازش ندارن،ما رفتیم و از دستان مبارک مدیر لوح تقدیر و یه گل خوشگل گرفتیم و با زیر بغلی مملوء از هندوانه خارج شدیم🍉

این گلم
این گلم


الان وقت فرار بود اما چون زنگ خورده بود و حیاط خلوت بود دست ما بسته...

معاونا مونده بودن چجوری منو ردم کنن که مدیر نبینه و گیر نده که نزارید بره😶اول پیشنهاد دادم بزارن برم از در سالن ورزشی خارج بشم اون دوتا هم گفتن برو،اتفاقا یه عده هم با کیف به سمت سالن ورزشی میرفتن منم قاطیشون شدم و برای جلب توجه نکردن گل و کیف و چادر و چترم تو دستم بود و هیچ کدومو استفاده نکردم.

جلوی در سالن تا مچ آب جمع شده بود و منم از ترس دیده نشدن فرو رفتم توش😩 و متاسفانه در خروجیش هم قفل بود😖این شکست بدی بود.باز دوباره برگشتم تو دفتر اما وسایلمو نبردم.گفتم چیکار کنم؟گفتن بشین ببینیم چی میشه.

یه لحظه از پشت شیشه دیدم مدیر داره با یکی از والدین حرف میزنه منم گفت خانم "واو" برم؟

گفت:برو

بدو فلنگو بستم و خودمو رسوندم به سالن ورزشی که مبادا دیده بشم،خیس آب کشیده شدم زیر بارون.🌧

دوباره کیف و چتر و گل و چادرو گرفتم تو بغلم و از پشت باغچه ها(باغچه ها درختای بلند دارن و دور حیاط رو کامل گرفتن،پارسال پشت اینا پاتوق کارای خاک برسری بود😐)خودمو رسوندم به در و یه جَستی زدم و با موفقیت از در خارج شدم،حالا با زمین خیس و دست پر چطوری چادر سرم کنم؟چطوری چترمو باز کنم؟جونم در اومد تا اون روز رسیدم به خونه.

حال من
حال من

راستی اون روز،روز اول ماه مبارک رمضان هم بود و آخرین روزی که من رفتم مدرسه.




امسال خیلی نگران برخورد ماه رمضون و درسام بودم می ترسیدم که بهشون نرسم،خیلیا قید روزه رو زدن منم می خواستم چند روز خارج شهر بمونم که روزه ام بشکنه اما با مشورت تصمیم گرفتم چند روزو امتحان کنم.یه برنامه ریزی که از بعد سحر تا ساعت ۱ درس بخونم که عصر با بی حالی بتونم بخوابم و نتیجه ورای تصور بود،من که سالای عادی رو خیلی سخت روزه می گرفتم و دم اذان بیهوش بودم با وجود فعالیت ذهنی زیاد پر از انرژی بودم.خدای عزیزم ازت ممنونم که دل بنده هاتو میبینی،تو فهمیدی که دوست دارم به فرمان تو عمل کنم و بهم توانشو دادی.این توان به هر کس بخواد داده میشه،امیدوارم همه ی کسایی که درس می خونن ازش استفاده کنن.اینو نگفتم که پز بدم فقط می خواستم بگم میشه هم درس خوند و هم روزه گرفت.

این وسط برای اولین بار دخترا وضعشون از پسرا بهتره چون خدا اون وسط یه مرخصی ریزی هم بهشون میده تجدید قوا کنن😁


دم سال نو قرآنو باز کردم و یه آیه ی عجیب اومد،هول به دلم انداخت،حواست باشه که از علم برای خودت "بت" نسازی حدیث مراقب باش!!!

گوساله ی سامری
گوساله ی سامری


خدایا شکر که منو به مهمونیت دعوت کردی🌼

شکر که تونستم به مهمونیت بیام🌸

خدایا شکرت که یه سال پر از اتفاقات خوب رو پشت سر گزاشتم🌼

شکر که سالی پر از اتفاقات بهتر رو در پیش داریم.🌸

خدایا شکرت بخاطر مقارنت سال جدید با ماه قشنگ رمضون🌼

شکر که بهم توان دادی نه از روزه بگذرم نه از درسم🌸

خدایا شکرت بابت قرآنی که بالای سرم میزارم و تو خونه ی ما خاک نمی خوره.🌼

بخاطر این برکت عظیم ازت تشکر می کنم.🌸

تو حَوّل حالی و حال همه ی مارو دگرگون کن،بهم حال خوب عطا کن✨

تو مقلب القلوبی قلبمو به خودت نزدیک کن ❤️

تو مدبر الیلی مدبر النهاری شبم و روزمو با یاد خودت گره بزن🌙☀️

کمکم کن که من علمو به خدمت بگیرم نه علم منو📎

امسال رو سال ظهور سرورم،چشم جهان و فخر عالم قرار بده ای خدایا بزرگ و مهربون چشم مارو به جمال چشم و چراغ عالمت روشن کن🌾


پ.ن.۱ سالی که با بارش برکت از اسمون شروع بشه چی میشه؟

پ.ن.۲میدونید که کنکور روز جمعه است و روز ظهور امام زمان هم جمعه است.یه روز از دوستم پرسیدم اگه بهت بگن حاضری دقیقا روز کنکور امام زمان ظهور کنه و بعدش نه تنها همون روز کنکور کنسل بشه بلکه طبق گفته ی امام زمان کلا این نظام آموزشی و کتابایی که خوندیم منسوخ بشه حاضری اون روز امام زمان ظهور کنه؟

گفت بله!

برای من و دوستم کنکور،برای یکی سفر،برای یکی مقام برای هرکسی یه چیز مهمی تو این جایگاه وجود داره.آرزو می کنم همه ی شما وقتی بین اون چیز مهم و امام زمان مجبور به انتخاب میشید مثل دوستم یه بله ی محکم بگید تا دل آقا روشن بشه.

ماه رمضانامام زمانسال نو
نادان تر از چیزی هستم که فکر می کردم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید